پرنده هم به خاطره ها سپرده شد.

یکم: در جاده ای که از فراز کوه ها میگذرد توی یک ماشین سقف باز به سمت امامزاده میروم. نوازش دست باد را روی صورتم حس میکنم. امامزاده بیشتر شبیه مدرسه ای متروکه است که از جایی دور سروصدای بچه ها می آید. توی قفسه های یک سالن بی انتها دنبال چادرش میگردم. پیدا که نمیکنم  از خادمین آنجا سراغش را میگیرم. فایده ندارد هیچ جا نیست. گریه ام گرفته که چرا آخرین یادگاری اش را گم کرده ام. عمه بزرگتر سراسیمه به من میرسد و می گوید  از صبح کسی غزال را ندیده و باید سراغ چادر شهلا را از او بگیرم.
هنوز این را به کسی نگفته ام.

دوم: توی شرکت با یک دسته آدم با  ربط و بی ربط  نشسته ام. دفتر بزرگ و بی در و پیکر است و هیچ مبلمانی ندارد. روی استند مقوایی پر است از گوشواره و گردن بند و دستبند. یک جفت گوشواره فیروزه دلم را میبرد. شهلا با خنده ی همیشگی اش میگوید اینها را از هلند آورده ام برای فروش. میخواهم گوشواره ها را نشانش بدهم  اما هر چه میگردم پیدایشان نمیکنم.
خوابم را که برای دخترش تعریف میکنم, میگوید اتفاقن کلی از این بدلیجات از سفر آخرش آورده بود که فرصت نکرد به کسی نشان دهد. خبر نداشتم. خواستم از بینشان یکی را که آبیست برایم کنار بگذارد.

سوم: سیاه رنگ خوبیست. تکلیفت با سیاه مشخص است. . نیازی نیست چیزی با آن ست شود. آخرین رنگ انتخابی من آن هم به اجبار موضوعی خاص.  یادم نمی آید آخرین باری که دو روز پشت هم یک لباس و یک رنگ را پوشیده ام کی بوده است. حالا یک هفته است سیاه می پوشم و حتی تمایلی ندارم سراغ هیچ رنگ دیگری بروم.

چهارم: هیچ واقعیتی محمکتر وگریزناپذیر تر از مرگ نیست و هیچ حسرتی بزرگتر نیست از یادآوری روزهای خوب گذشته که آدمهایش را به مرگ باخته است.

مرز شیشه ای

چشم به پله برقی با دسته گلی از نرگس شیراز و گلهای ریز بنفش رنگ دیگری که نامش را نمیدانم، در دست روی صندلی نقره ای نشسته ام. به گواه تابلوی بزرگ آویزان هواپیما بدون تاخیر نشسته است. فرودگاه بی اندازه شلوغ است که نشان از مسافرتهای نوروزی دارد. هر دو سالن ورودی و خروجی مملو از جمعیتی است که یا چمدان حمل میکنند یا دسته های گل.
عده ای از مسافران آنهایی هستند که زمان عید را برای دیدار از وطن بهترین وقت دانسته اند."میشود همه را دید. همه تعطیل اند. هوا هم خوبه.تهران خلوته و مسافرت ایرانگردی هم میچسبه."
 مسافران پاویون خروجی هم باقیمانده نسلی هستند که هنوز درآمدشان به مسافرت خارجی رفتن میرسد. در بین منتظران که من هم جزوشان هستم مادرها و پدرهایی را می توان دید که شوق دبدار از چشمانشان میبارد چشمانی که مدتها بی فروغ بوده حالا برق میزند. وقتی مسافری میآید که کودکی هم همراهش است ذوقشان دو چندان میشود. از خود بی خود میشوند با دیدن نوه ها یشان. نوه ها اغلب گیج و مبهوت و کلافه اند. بعضی هایشان وقتی در بغل استقبال کننده ها دست به دست میشوند, روترش میکنند.
مادر بزرگ, که دو نفری آمده ایم, از گروه ذوق کنندگان است. مسافرمان تنهاست و همسر خارجی اش همراهی اش نمی کند. رساناهای آنطرفی کار خودشان را کرده اند و حسابی از ناامنی خاورمیانه ترسانده اندش. کودکی هم در کار نیست. وقتی میرسد از پشت شیشه به هم ابراز احساسات میکنیم.
حس غریبی است که روزی من هم با کودکی شش ماهه از همین پله ها پایین آمدم که همه از دیدنش به وجد آمده بودند. مهاجری بودم که به هوای عید وطنش بچه اش را زده بود زیر بغل و سه تا هواپیما و قطار سوار شده بود تا برسد به سفره هفت سین خانه.حالا اما این طرف شیشه منتظر کسی هستم.
یادم می آید که زندگی با انتخابهایی که کرده ام فرصت بودن و درک حس دو طرف شیشه را به من داده است.میدانم که چه رفته باشیم و چه مانده باشیم همیشه بخشی از روحمان آنطرف مرز شیشه ای جا مانده است.

آنها که به نواقص خوش اند و آنها که در اوج کمال ناخوش.

در دوران پارینه سنگی مثلاً گروهی هم زندگی میکردند  که خدایان تظاهر به صمیمیت بودند. این گروه کلماتشان پر بود از شوخی ها و گپ هایی که اگر نمی شناختیشان فکر میکردی ما خیلی با هم رفیقیم. رفاقتشان رنگ دشمنی داشت و باران حسرت از کلماتشان  میبارید. انرژی منفی شان را میتوانستی بدون دیدنشان و از فرسنگها آنطرفتر دریافت کنی حتی وقتی آغشته به"عزیزم" بود. جمعی که قصد دور هم بودنشان فقط خبر داشتن از کار یکدیگر بود. همین آدمها اما توان فرازمینی در مخفی کردن باگهای زندگیشان داشتند. همه پشت ماسکهای زیبایی که به چهره زده بودند قایم شده  و با القاب دهان پر کنشان, آقای دکتر... خانوم مهندس... استاد اعظم...  متمول صدر نشین ...,تلاش میکردند عیبهای بزرگشان را که اثری روی چهره واقعی روحشان داشت پاک کنند. مقایسه کردن دایمی خودشان با دیگران آفت جانشان بود و عادت روزمره شان شده بود. بلا, درد, غصه, شکست فقط مال آدمهای سطح پایین بود و به علت زیادی کار درستی به آنها کاری نداشت. بعضی هایشان که دیگر خود را در مقام فرشتگانی میدیدند که بس که خوب و موفق و آدم حسابی اند اصلا هیچ وقت قرار نیست و نبوده اتفاق بدی برایشان بیفتد. این گروه از فرابشرها مانند کبکانی که سرشان را برای همیشه زیر برف کرده اند نمی فهمیدند کنارشان بودن چه حس بدی دارد. اگر هم بر اثر بزرگی حجم سوارخهای زندگیشان را که دیگر به سیاه چاله می مانست میدیدند, با هر ترفندی که امکانش بود قایمش میکردند. "فقط بقیه نفهمند که دشمن دورمون رو گرفته!"
دم خروسشان را هم که اتفاقاٌ بد جوری پیدا بود هیچ کس نمی توانست نشانشان دهد تا متهم به حسادت یا حرف درآوردن نشود. آنها هر از چند گاهی که دور هم جمع میشدند همه تلاششان را میکردند که نقاب تمام و کمال بودن سفت بچسبد به صورتشان و یک وقت نیفتد. از زیبایی و هوش و ثروت و موفقیت خدا را بنده نبودند. در عین حال اما حواسشان بود که زیر زیرکی همدیگر را بپایند و تا میتوانند همدیگر را تخلیه اطلاعات کنند تا بفهمند راز دیگری چیست و الان آن سوراخ بزرگ دقیقاٌ کجای زندگی اش است تا خیالشان راحت شود که خودشان بهترین و کاملترین هستند.
دیگر قبول کرده ام که آدمهایی هم هستند که درکشان نمیتوان کرد. هر چقدر هم برایت قدیمی باشند و جایی ریشه هایت بهشان گره خورده باشد باز فهمیدنشان راحت نیست. معاشرت کردن و دوستی سختتر حتی. اینکه تمام تلاشت در همه ی قدمهای زندگی و لذتت فقط و فقط قضاوت دیگران باشد برایم قابل هضم نیست. اینکه بخواهی همه باور کنند که تو موجودی برتر هستی و رنجهای بشری از تو دور هستند برایم به حماقت می ماند بیشتر و درک نکردن اصل هستی. حال خوششان را نمیفهمم که فقط با تحسین دیگران به دست می آید و آنقدر به باد بند است که با نسیمی بی جان هم از بین میرود. کافیست بی هوا حرفی بزنی خیلی آرام حتی و بی منظور و زیر سوال ببریشان. آنوقت میروی در دسته دشمنان که باید با تو برای اثبات حقانیتشان بجنگند. خوشبختی شان درونی نیست و با هر تغییر شرایط بیرونی به هم میریزد.
دوست ندارم در این مسابقه ی پرفکت بودن باشم که تمام شرکت کنندگانش بازیگرانی بازنده هستند در حالیکه ابلهانه ژست برنده بودن و نفر اول بودن میگیرند.
آدمهایم را که واقعی اند و جنس رنج بشری را درک کرده اند بیشتر دوست دارم.همین آدمهای معمولی که همه به هم احترام میگذارند برای تلاششان تا به رضایت و خوشبختی درونی و پیشرفت برسند. همانهایی که سفره هایشان طعم دوستی دارد و دور هم بودنشان بهانه نمی خواهد . وقتی دلت گرفت میتوانی خودت را پیششان خالی کنید. میشود از سختی ها برایشان گفت و از دل شکسته ات یا اشتباهی که کرده ای؛ و مطمءن باشی که قضاوت نمیشوی. زیراکه این آدم معمولی ها میدانند "*سبکی تحمل ناپذیر هستی" وجود دارد.


*نام کتاب میلان کوندار
http://khanoomhana.persianblog.ir/post/19/

چندین هزاران سال شد تا من به گفتار آمدم

یک: اتفاقی که سال ها منتظرش بودم افتاده. نیم ساعت پیش خبر دار شدم. چهارده سال پیش همین امروز و فردا بود که تمام شود و نشد. سنگهای بزرگ و کوچکی سر راه آمد. بعضیهایشان به بزرگی یک کوهستان بود که رد شدن از آن غیر ممکن به نظر میرسید. بعضی هایش ریز بود و به چشم نمی آمد اما برای لغزیدن در مسیر و از پا در آوردن کافی بود.
حالا بعد از همه ی ماجراها و اتفاقاتی که مستقیم یا غیر مستقیم به این پرونده مربوط بود, در یک صبح چهارشنبه بهمن ماه تمام شد. یک زمانی اهمیتی برایم نداشت, یک زمان به نظر می رسید گره گشای خیلی از مشکلات باشد, یک زمان آدمهایی را از زندگیم دور کرد. یک زمان مرا تا پرتگاه و از دست دادن خیلی چیزها پیش برد؛ ولی حالا اتفاق افتاده.
 وقتی مدتی  این همه طولانی منتظر هستی و سر زمانی که باید میشد نشده باشد, سر تمام آن بزنگاهها و شنیدن"دیگه تمومه "ها؛  دیگر حسهایت را از دست میدهی. نه اینکه برایت مهم نباشد اما دیگر آن حس خوشایند و امیدوارنه و مثبیتی را که داشته ای از دست داده ای. دیگر همه ی عکس العملت میشود شنیدن یک جمله خبری.
نگاه میکنم به همه ی لحظه های عمر من و دیگرانی که برای انجام شدن و تمام شدنش, بیهوده هدر رفت.

----------------

دو:نوشته بود از خاطره ای که برایش تمام شده. یک جور خوش آیندی تمام شده بود انگار. من به خاطره های تمام نشدنی ام فکر میکنم. به آنهایی که انگار تکه ای از من را در خودشان نگه داشته اند. شاید کار نیمه تمامی در آنها باقی مانده باشد. آنوقت است که هر کاری میکنی و هر تصمیمی میگیری هنوز آن خاطره می آید و یک اثری از خودش را روی لحظه هایت میگذارد. برای همین است که صبر کردن خوب است. منتظر آن قطره ی آخر شدن. آن قدر منتظر بمانی و فرصت بدهی که وقتی تمام کردی بدانی برایت تمام شده است. تمام و کمال. نیمه تمام ماندن باعث میشود همیشه گوشه ی چشمی به گذشته داشته باشی. به آدمی که بودی و به روزها و عادتهایی که داشتی. دلت میماند پیش آدمها, اشیاء و مکانهایت در همان گذشته.

----------------

سه: در تمام زندگی هیچ رویدادی را تاثیرگذارتر و واقعیتر از به دنیا آمدن یک انسان و مرگ نیافتم. 

برش های کوتاه از زندگی در یک روز کاملن معمولی

نشسته ام در دفترم. پشت میز.کرکره ها را زده ام بالا و به بارش برف, که از آمدنش دیگر این شهر ناامید شده بود, نگاه میکنم. پسرم بدون دستکش است و کفشهای نو اش زیاد مناسب این هوا نیست, ممکن است توی برف خیس شود. شاید نباید زیاد نگرانش باشم. مگر ما کودک بودیم وقت سرخوشی زیر برف سرما و خیس شدن را اصلن متوجه میشدیم. چند روزیست حال خوشی ندارم و دلیل این حجم اندوه را هم میدانم و هم نمیدانم. کسی از عزیزانم ناخوش است و من عمیقن برایش اندوهگینم. اندوه که آمد پخش میشود به همه ی لحظه ها و به همه زندگی.
قهواه ام را تازه تمام کردم ولی دلم باز کافئین می خواهد. برف با خودش سنگینی می آورد و سکوت. به این فکر میکنم که در این چهل سال از چند پنجره به برف نگاه کرده کرده ام. حس پشت همه یشان یکی بوده. مثل عزاداری بعد از مرگ میماند باریدنش. مرگ یک رابطه یک آدم یا یک روزمرگی. اینکه بعد از آن سبک خواهی شد و شاید ادامه زندگی را بی آنکه برایش گریسته ای, از جایی نو  دوباره آغاز کنی.End of an era....
بعد از رساندن سام صبحانه را با مامان خوردم. رساندمش دم بانک و گفتم چتر مرا ببرد. اصرار کرد که نمیخواهد و دستش سنگین میشود. به حرفش گوش نکردم. حالا خیالم راحتتر است انگار.
 باید چند پروپوزال آماده کنم و به چند جا زنگ بزنم. با همه ی نفس گیریهایش زندگی ادامه دارد ووقتی بیشتری برای ایستادن و نگاه کردن نیست.