واژه نه، از انگشتانم درد میچکد.

درد از یک شب پاییزی شروع شد. چند سال پیش... درستش هفت سال پیش. در رختخواب بودم و نیمه های شب با سوزشی از جنس کندن شدن بیدار شدم. دست چپم به یکباره طغیان کرده بود. این حجم عظیم که از پشت کتف شروع میشد و شبیه بهمنی بی خبر بود و داشت آوار میشد تا نوک انگشتان. دکتر ژاپنی بیمارستان دانشگاه ام آر آی را گذاشت روی بورد نورانی و دو تامهره را نشان داد. شش و هفت. گفت ببین فاصله افتاده اینجا. راهی نیست جز اینکه باهاش بسازی تا بدتر نشه. و از آن روز هر کاری کرده ام با دردم به جز ساختن. بچه و رختخواب مهد و تمام وسایلش را کول کرده ام از پارکینگ تا طبقه پنجم. کیسه های خرید را تا طبقه سوم.  گونی برنج را زده ام زیر بغل و یک وری کلید انداخته ام توی قفل در. ساعتها رانندگی کرده ام در ترافیک. کیف همیشه سنگینم را روی کول چپم مدام این طرف و آنطرف برده ام. یک حمالی فول آپشن...
حالا دارند دو تایی ازم انتقام میگیرند. شبها التماسشان میکنم که نیمه شب بیدارم نکنند. روزها بی حس نشوند. ژاپنی ها میگفتند شی بی ری. نشسته ام با آن عضله همیشه گرفته کتف چپم صحبت کرده ام که من و تو فقط همدیگر را داریم و با من و روزهایم بیشتر راه بیا.
اما آنها انتقام خودشان و روحم را بابت تمام بارهایی که اینهه سال مجبور کردم بردارند از من میگیرند. بی رحمانه و لحظه به لحظه.

نفس کشیدن هم گاهی سخت است

روی صندلی نقره ای نشسته ام. چشم انداختم و بین ردیفها تنها صندلی خالی سر ردیف را تصاحب کردم. بوی سیگار مرد کنار دستی و بوی خورشت کارمندهای اداره ثبت دارد خفه ام میکند.از وقتی رسیده ام سه تا مرد جا افتاده و کمی تا قسمتی مرتب، یک خانم بسیار مسن که رژ زرشکی اش تناسبی با مقنعه مشکی اش ندارد را احاطه کرده اند و مدام سوال حقوقی میپرسند. موبایل زن مدام زنگ میخورد و مشتریهایش را سرپایی راه می اندازد. با چند نفری هم قرار دارد که یکی یکی می آیند. راهرو پر از وکلا و کارمندان بازنشسته است که دنبال شکار مشتریان جدید میگردند. چشمهایشان نابلدی مراجعین را پیدا میکند. شماره های روی تابلو ١۶۴برای باجه ١۵ و ٢١۵٢ برای باجه ١٠ است. جلوی در ورودی سالن مردی نشسته که میپرسد هر کس چه کاری دارد و شماره میدهد.اگر سوال بیشتری بپرسی با دهان باز نگاهت می کند و فقط بلد است تابلوی مدارک مورد نیاز را نشان دهد. جوانک پلیس داخل سالن راه میرود و او هم نمیتواند کمکی در این ازدحام باشد. کارمندها باجه ها مطلقا حوصله پاسخ دادن ندارند.لابد زندگی کارمندی را انتخاب کرده اند که دیگر قرار نباشد در طرل ساعت کاری فکر کنند و مشکلی را حل کنند.همه چیز روال مشخصی دارد و اگر کسی خارج از این فرأیند بخواهد کاری کند به خودش مربوط است. سرنوشت شرکتهای ایرانی و قانون و شرایطشان در این ساختمان رقم می خورد. چند بار کوچه های اطراف را گشتم تا جای پارک آنهم وقتی نصف ماشین خیابان بالایی را قطع کرده پیدا کردم. چاره ای نیست باید بنشینم تا ناهار تمام شود و چهل تا شماره دیگر بخوانند تا نوبتم شود. تازه آن موقع اول کار است. نمیدانم میرسم قبل از پرواز به مقصد مدرسه پسر کارم را تمام کنم یا نه اما کار دیگری ندارم و خوشحالم که حداقل آیپد را همراه آوردم. بوی خفه کننده ، همهمه، بی خیالی مسیولین، مردم منتظر و ... اینجا مشت نمونه خروار زندگی اجتماعی ایران است.

تجزیه شدن به وقت لازمش

آدم است دیگر. یک وقتی هم وسطهای یک روز معمولی مچ خودش را میگیرد. بعد می ایستد و به پلاریزه شدن خودش نگاه میکند. میماند که کجا اتفاق افتاد. کی بود آن وقتی که دانست باید خمیرش را نرم کند, خیلی نرم, آنقدر که بتواند هر وقت لازم شد در کسری از ثانیه به شکلی در آید؟
و تو وقتی تجربه اش کردی دیگر نمیتوانی جور دیگری باشی. وقتی آن یاغی گری آراسته به آزادی و آن مصمم بودن مزین به صداقت را به محافظه کار عاقل بودن باختی دیگر راه برگشتی نخواهی داشت.
آن موقعی که توانستی همزمان لبخند احمقانه بزنی وقتی در سرت غوغای اثبات حقانیتت برپاست آنوقت است که باید با معصومیت کودکانه خداحافظی کرد.

و من پلاریزه میشوم به چشم پوشی کردن، احمق بودن، جذاب بودن، ترسیدن، شجاعت، نفهمیدن، فهمیدن، ندیدن، نشنیدن، مهربان بودن، بی خیال بودن و...هزار و یک سیاست چندش آور دیگر.

"زندگی دوگانه ورونیکا" یا حالا زندگی دوگانه ی هر کی...

سایه ی سیاهی، آسمان دلش را تیره و تار کرده بود. انگار طوفانی در راه باشد. نگاهش میکردم و نمیدانستم بالاخره خواهد بارید یا نه. اگر یک بار ،فقط همین بار، میتوانست این همه حجم انباشته شده ی نحس را خالی کند، برایش بهتر بود. اصلا میتوانست بهانه ای بگیرد ، از میان آن همه دلیل، یکی را انتخاب کند و باهمه ی توان، اندوهش را سر یکی از آدمهایش آوار کند. یا می توانست تنهایی سوار ماشین بشود، عینک دودی به چشم، یکی از آن تراکهای فلش مموری را انتخاب کند و توی اتوبانهای شهر، سربه سر راننده های خسته بگذارد و از ته دل به همه یشان بدوبیراه بگوید. میتوانست پنجره را باز کند، نشسته روی صندلی کهنه و راحتش پاها را بگذارد روی لبه و همینطور که خاطرات تلخش را مرور میکند پشت هم سیگار بکشد. می توانست با موهای ژولیده و لباس خواب سیگار در یک دست با دست دیگرش، پشت هم پیکش را پر کند و به سلامتی همه ی نارفیقی ها خالیش کند. میشد که اصلا تا هر وقت که میخواهد توی تخت بماند و مچاله شود زیر پتو و بگذارد درد مثل سمی آرام آرام همه تنش را زهرآلود کند تا برود تا ته چاه سیاه تنهایی. میشد که هیچ تلفنی را جواب ندهد و در را برای هیچ کس باز نکند....
هزار و یک راه بود برای اینکه بگذارد آن سیاهی همه ی حضورش را بگیرد و آنقدر غلیظ شود تا همه چیز را در خودش حل کند و تمام شود. آنوقت زمانی که همه ی دردها را تا اتنها رفته بود و تمامش کرده بود، شاید صبح صادقی از پشت کوه سربر می آورد و صدای پرنده ای نوید روزگاری نو برایش هدیه می آورد.
اما...
دخترک نتوانست هیچ کدام از این سناریوها را اجرا کند. به جایش آن زن که محافظه کار است و مغرور، مادریست تمام عیار، همسریست فهیم و هزارتا چیز دیگر، و همیشه تصمیم گیرنده است، نگذاشت افسارگسیختگی دخترک زمام کار را در دست بگیرد و آتش به جان او و زندگی اش بزند.
...
آن زن مانند همیشه در را روی دخترک بست وگذاشت با خودش و دیوانگی هایش تنها بماند.

خواندن یا نخواندن؟ مسئله اصلن این نیست!

دلم گرفته بود. آخر هفته را اگر از چهارشنبه فرض کنیم، از همان صبحش حالگیری ها شروع شد. 

معلمش ایراد گرفت که مگر قرار نبود تن تن نخواند و چرا کتابهای دیگر نمیخواند و کلن گیر داد به بی علاقه گی اش به خواندن قصه های ایرانی. من مانده بودم چطور بگویم که به زور نمیشود هیچ کس را به کتابی، فیلمی یا هر چه علاقمند کرد. چطور بگویم که وقتی آمدیم ایران تا چند سال بعد همچنان کتابهای ژاپنی اش را میخواند و با داستانهای کودکانه ایرانی ارتباط برقرار نمیکرد. تا با معجزه تن تن آشنا شد. انگار از قصه های کودکانه پرت شد به علایق تین ایجرهای نو. کمی شاهنامه شاید آن هم فقط قصه هایی که نامی از سام در آن باشد را دوست داشت اما نه بیشتر.
بعدتر با هم نشستیم به دردودل. گله کردم از کتاب نخواندنش و گفتم از حرفهای معلم. قول داد که سعی کند هر شب نیم ساعت کتاب بخواند.
فردایش چشمهایم را که باز کردم کتاب جدید تن تن اش دستش بود" دوازده صفحه اش رو خوندم! خیلی جالب شده." درست نبود باز یادش بیاورم که معلم خواسته تن تن نخوانی که زبانش محاوره است و بلاه بلاه...
شب، یکی از کانالها "ذهن زیبا" را نشان میداد. برایش از "جان نش" گفتم و "تئوری بازی". علاقه مندانه خواست تا آخر فیلم را ببیند."برام ترجمه میکنی؟" برایش از دانشگاه پرینستون گفتم و ام آی تی. گفتم که خاله روشنک آنجا درس خوانده چون خیلی کارش درست است. به هیجان آمده بود که من هم میخواهم بروم ام آی تی. 
فرصت مناسب بود برای آنکه چیزهایی که دوست دارم، بذر آرزوهای دست نیافته ی خودم را در مغز کوچکش بکارم. شاهرخ کتاب "ریاضیات زیبا" را ترکتبخانه برداشت و نشانش داد "این عکس جان نش واقعی ست." از آن شب کتابش دستش بود و چند صفحه اش را خواند.
صبح هنگام بازببینی کیفش دیدم، کتاب را برداشته. فکر کردم میخواهد به معلمش بگوید که ببین من این کتاب را میخوانم. دم مدرسه که کیف را به کولش می انداختم" کیفت امروز سنگینه. اون کتاب رو هم برداشتی؟ میخوای به خانم ن نشون بدی؟" جواب داد"نه میخوام زنگ تفریح بخونم."
مانده ام با پسری که از کتابهای کودکانه یکراست رفت سراغ تن تن و از تن تن یکراست سراغ زندگی دانشمندان، چطور میشود از بی علاقگی اش به خواندن قصه ها گفت. آیا اصلن موضوع بی علاقگی به خواندن است یا باید دنبال دلیل در جای دیگری بگردم؟ 

شروعی هزار باره

ن گفت قول بده هر روز مینویسی...روزی یک ساعت...گفت قصه زندگیت رو بنویس،باید خوندنی باشه... من انگار نیاز داشتم کسی یادم بیاورد که چقدر به نوشتن،حرف زدن نیازمندم. شاید نیازی باشد ضروری،خیلی ضروری برای نظم دادن به موضوعاتی که قصد مرتب شدن در ذهنی که همیشه خواسته ام با نظم و ترتیب کار کند، را ندارند.
دخترک حراف بود اما من هر چه بزرگتر شدم و هرچه دخترک را بیشتر و بیشتر در لایه های زیرین قایم کردم از حرافی ام کم شد. درونگرا تر شدم و تودار...محافظه کارتر...
هر روز قصه ها می آیند و اما واژه نمی شوند و با باد میروند.
حالا اما دوران گذر که تمام شده و در نقطه شروع از فصل جدید زندگی ام که ایستاده ام باز به خودم و دخترک تنهایم قول میدهم که قصه ها را،حرفهایش را بنویسم و نگذارم او در این بی صدایی نگفته بماند.

آنها که میروند؛ آنها که می آیند.

آنهایی که میروند همیشه یه تیکه از قلب و روح  آدم رو با خودشون میبرند. حالا شکل رفتنشون هر جور که باشه, چه از زندگی آدم برند و تا ابد به جز تقدیر امکان دیگری برای دیدار نباشد, چه راهشان جداشود و دنیاهایمان آنقدر از هم دور شود که حتی در فاصله ی چند کوچه آنطرفتر هم میلی به دیدار مجدد نباشد، چه مهاجرت کنند و بروندبه هوای بهتری برای زندگی که این بهترین شکل از جدایی ست به تعبیری, چه مرگ و چه جدایی عاطفی یا هر فرم دیگری از رفتن و نماندن.
یادم می آید که  چند بار از روزهای بقیه رفته ام. و چقدر زندگی آن آدم با بودن و نبودنم فرق داشته است. اصلن فرقی هم داشته؟

آنهایی که می آیند، که همیشه شوق شناختن و بودن کنار تازه آمده ها هیجان دلچسبی دارد. آن تازه آمده ها هر چقدر عزیز هر چقدر شبیه و هر چقدر مناسب تر با حال و رزوهایت هم که باشند باز جای رفته ها را نمیگیرند.

هرکسی اثری در زندگی آدم میگذارد. گاهی بعضی ها با کمترین زمانجای پایی باقی می گذارند(فارغ از مثبت یا مخرب بودن خود اثر) که خیلی ها تا سالها هم توانایی داشتن چنین تاثیری را ندارند. بعضی ها اصلن فراموش کردنشان سخت است.کسی نوشته بود چگالی وجودشان بالاست. 

این وسط بیچاره قلب. قلب آنکسی که شده محل رفت و آمدها.

مانده ام من چرا رفتم و چرا برگشتم و چرا دیگر نمیخواهم بروم. چرا دوست دارم پسر برود دنبال زندگی اش چرا میخواهم این رفتن را تجربه کند و بگذارد رفتن از او آدمی بسازد که قبلش نبوده. که یاد بگیرد بی همه ی آدمها و روتین های آشنا هم میشود زندگی کرد و بلد شود دوستی خارج از چهارچوبهای موطنی را و ببیند مردم دنیا را. هر چقدر هم که حتی وقتی از حالا به این سناریو فکر میکنم قلبم از جا کنده میشود و نمی دانم چطور ممکن است نبودنش حتی برای یک لحظه را تاب بیاورم.

مادرانه ای برای پسری در آستانه ی ورود به تین ایجری

بعد از چهار ماه تابستان که بیشتر روزهایش را همراهم بود در ساعتهای کاری و ولو میشد توی اتاقم و با آیپد و فیلم و کتاب مدرسه سرگرم بود, برای اولین بار خودش اعلام کرد که می خواهد تنها بماند. تمام ساعت کاری پنج شنبه, از هشت و سی تا یک و سی. پنج ساعت تمام. گله مند بود که هر کدامتان هزار بار زنگ زدید و نگذاشتید کارتونم را ببینم. خودش مستقلن سر یخچال رفته بود و یک موز به بدن زده بود.

**********

 شبها گاهی کنار هم دراز میکشیم ;روی تخت و با هم فرندز می بینیم. فکر کردم از سر تفنن است اما وقتی آن شب خواست صبر کنم تا برود مسواک بزند تا برگردد و با هم ببینیم فهمیدم آلوده شده است.

***********

با سینا توی ماشین نشسته اند و مرا از توی مغازه با داد و فریاد صدا میزنند. میگویند آن آقایی که گرمکن قرمز پوشیده است معلم ورزششان است. معلم را صدا میزنم و میگویم این تا بچه با شما کار دارند. با خوشحالی با معلمشان خوش و بش میکنند. من و آقای معلم با هم برمیگردیم توی ماشینمان.
 مکالمه ی پسرها باهم:
سینا: این خانومه تو ماشینش حتمن زن شه?!
سام: اگه زنش بود که انگشتر دستش میکرد.
( آقای معلم باز از ماشینش پیاده میشود تا چیز دیگری بخرد)
سام با فریاد: آره انگشتر دستشه. پس ازدواج کرده.

*********

دیگر زیاد باب اسفنجی نگاه نمیکند به جایش جادورگران ویورلی و آن کارلی و های اسکول میوزیکال دوست دارد. البته بن تن سرجایش باقیست.

*********

میپرسم سه آرزویت چیه؟ میخوام تو فرم مدرسه بنویسم. جواب میدهد میخواهم صاحب خانه شوم. میگویم یعنی خانه بزرگتر یا بهتر؟ میگوید نه میخواهم چند تا خانه داشته باشم و صاحب خانه ی کسی باشم.

**********

 حرفی زده که مرا رنجانده رو به شاهرخ میگوید این بی تا چرا همه چیز را انقدر جدی میگیرد.( البته شاهرخ خوشحال است و باور دارد از پس او نخواهم توانست بر بیایم)

**********

روی بیشتر غذاهایش لیموی تازه فشار میدهد.

**********

معتقد است باید یک وکیل داشته باشد.

*********

به تناسخ بیشتر از بهشت و جهنم اعتقاد دارد. و فکر میکند فرضیه ی تکامل درستتر است تا قصه ی آدم و حوا.

همزادها در قاب خاطره دوستانشان

زن پشت پیشخوان میز کارش نشسته و کله اش را کرده توی کیفی که حتمن شبیه کیف تمام زنها پر از خرت و پرت لازم و غیر لازم است؛ دارد دنبال موبایلش میگردد. یک وری لم داده ام به کانتر چوبی و منتظرم سر دفتر امضایم را گواهی کند.
 آقای" ر" صاحب دم و دستگاه دفترخانه مرا یکبار در جلسه ساختمان و یکبار که برای فروش ماشین آمده بودم دیده است. حتی صبح ها که همزمان توی پارکینگ میرسیم و سلامش میکنم جوابی زیر لبی میدهد و بی نگاه از پله ها صاف میرود به دفترش که در طبقه اول است و لابد نیازی نیست آسانسور سوار شود. خودش هم در جلسه ساختمان همین را میگفت " با اینکه هیچ وقت نه خودم نه مشتریام و کارمندام از آسانسور استفاده نمیکنیم اما هزینه تعمیر آسانسور را کامل پرداخت کردم" آدم اطو کشیده ای که آزرای مشکی اش همیشه برق میزند و کنار ماشین سیاه همیشه غبار گرفته من ابهت خاصی از تمیزی مردی میانسال را منعکس میکند.
 زن سرش را بالا می آورد و گوشی موبایلش را میگیرد جلوی صورتم:" اسمش شیدا ست. ببین چقدر شبیهت ه! یک سال و نیمه که رفته آلمان. قبلش همین روبرو آرایشگاه داشت. اگه بود الان با هم چه کارها که نمیکردم." موبایل را برمی گرداند و زل میزند به عکس زنی که توی ماشین نشسته و شبیه من است.
" ندیده بودمش. قبل از آمدن من رفته بود اما تعریفش رو از همکارها شنیدم. جاش خالی نباشه." چشمهای زن پر میشود از دلتنگی برای دوست سفر کرده اش.
بعد صدایش از اتاق آقای "ر" می آید." نه بابا حق داشتین اشتباه بگیرین خودشون هم میگن که شبیه شیدا ن." مدارک و برگه ها را میگیرم خداحافظی گرمی با همه میکنم و میزنم بیرون تا روز ادامه پیدا کند.
حسابش از دستم در رفته که بار چندم است که کسی می خواهد ثابت کند شبیه کسی هستم که می شناخته/ می شناسد.

تکه هایی از شبی آخر تابستانی

درست وسط نوشتن ایمیلی با موضوع حساب و کتاب سه تا سفارش, فکر بازیگوشم سرک میکشد به وبلاگ دوست تازه یافته ام. از آن آدمهای نازنین که بانی آشنایی مان دوست معرکه ی دیگری ست. غرق خواندن میشوم و به دنبال کشف تکه های روح خودم در واژه های او. چه شبیه هم روزها را و اتفاقها را احساس میکنیم.
اول تابستان که برنامه ی عصر شنبه داشت عادتی هفتگی میشد هیچ فکر نمیکردم که گروه چهارنفره مان و پارک رفتنهایمان بعد از کلاس زبان بچه ها تبدیل شود به پیک نیک دسته جمعی با هفت- هشت تا مادر و یک دو جین بچه. و عصرهای شنبه را کنار بساطشان که بو و رنگ سرزندگی داشت بگذرانم. زنانی که هر کدام میتوانند قسمتی از زن درونم را تعریف کنند و نشانم بدهند که مسیر زندگی ام چقدر میتوانست شبیه شان باشد و چقدر با همه ی تفاوتهایمان مثل همیم.
حواسم بود که "ن" میان راه رفتنهایمان و تعریفهای جسته گریخته مان نفسی عمیق میکشید و "خدا را شکر" میگفت و من مانده بودم از چشمانی که به دنبال این جمله چقدر پر از آرامش میشد. و حسی خوبی که به من یاد میداد که همیشه زندگی با همه ی چالشهای نفسگیرش جایی برای شکر کردن میگذارد.
در روح همه ی این زنان چیزی از جنس زندگی هایی که حالا در شور وهیجان فرزندانشان ظهور میکرد وجود داشت. چیزی که در تعریف از مدرسه و کلاسهای رنگارنگ, میل به ماندن در ایران یا رفتن, ساندویچهای فویل پیچی شده, آب خنک همراه و همه و همه زندگی را به شکلی کاملن زنانه منعکس میکرد.
بعد از مراسم جیغ زنی در غار به "ف " گفتم کاش روزی یک بار می آمدیم اینجا و آنقدر جیغ میزیم تا حالمان خوب شود و بعد به خانه برمیگشتیم.
موهای دخترک از جنس ابریشم و زیبایی ناب خودش بود. آخر شب به جای دستی که به موهایش کشیده بودم و تعریفی که کرده بودم, آمد کنارم دستم را گرفت تا هم قدم شویم. مهربانی از سر انگشتان کوچکش ریخت کف دستم و من فکر کردم به دخترکی که روزی زنی خواهد شد شبیه هیچ کدام از ما و با تکه هایی از زنانی که هر کدام اثری از خود روی روحش به جای خواهند گذاشت.

"چرا رفتی؟ من بی قرارم"

مزخرف مینویسم و هی تلقین خوشبختی, عشق و امید میکنم. به خودم. و به اطرافیانی که همین را می خواهند. فقط مانده ام اگر اینطور است که وانمود میکنم پس این همه بی خوابی؛ این همه سرگردانی؛ این بی آرزویی که حسم را برا انجام هر کاری می کّشد, از چیست؟ نقاب زده ام. پشت نقاب اما دخترکی مرد و زنی در حال ویرانی ست.
پشت چراغ قرمز کامرانیه از توی آینه چشمم افتاد به دو پیرمرد بسایر تمیزی که توی هیوندایی پشت سری گپ میزدند. حسرت, اول صبحی آوار شد روی دلم. فکر کردم اگر پدر زنده بود همسن و سال آنها بود. خیال نابکار من مثل همه ی وقتهای دلتنگی پرواز کرد تا روزهای زندگی ام به دنیای فانتزیی که  پدر در آن هنوز زنده بود. چقدر زندگی ام متفاوت بود. چقدر میتوانستم دور باشم از حال این  روزهایم. خیالبافی از تصویر آن زندگی حال بدم را بدتر کرد.
خیلی وقت است که فراموش کرده ام داشتن مردی پشت سرم که تکیه گاهم باشد چه شکلی است. چه حسی دارد دختر بابا باشی و زن نازک نارنجی مردت. مردان زندگی من هیچ کدام حامی ام نبودند. و این واقعیت تلخ زندگی من است که با داشتن  دو زن دیگر که تاب دیدن قوی نبودنم را ندارند؛ تنهایی ام زهرش تلختر هم میشود. چه تنها هستم بی حضورش.
خسته شده ام از محکم بودن. دارم می شکنم بی صدا.
لبخند میزنم و ادمه میدهم تا ویرانی کار خودش را بکند.


سرخپوستی که به قبیله اش سنجاق شده بود

وقت خداحافظی نگاهم رفت به "چشم آبی" کوچک آویزان از سنجاق طلایی ظریفی که دو لبه ی چاک زیر گردن مانتوی عمه را به هم وصل کرده بود. یادش آوردم که سر سفره عقد وقتی تازه از راه رسیده بودیم, درست قبل از مراسم, یواشکی یکی از اینها بهم داد" وصل کن به یه جای لباست که معلوم باشه ولی نه زیاد تو چشم"
برای من آن هدیه کوچک دنیایی پیام داشت:

" خیلی خوشگل شدی"
" کسی چشمت نکنه"
"برام مهمی و میخوام بلا ازت دور باشه"

این حس چیزی در ژنهای مادربزگ بود که منتقل شده به روح عمه. از جنس مهربانیهای غیرمستقیم که میدانی هست حتی اگر به زبان نیاید. از جنس همان بستنیهایی که مادر بزرگ در عروسیها برای ما دوتا دوتا میگرفت. از جنس آن قابلمه ی کوچکی که کنار دیگهای بزرگ و کوچک مهمانی 40-50 نفره, مادر بزرگ فقط برای خوشآیند من و بی اعتنا به سختگیریهای تربیت مآبانه ی مامان " از همون غذاها میخوره" بار گذاشته بود. از جنس شوخیهای عمو. از جنس قرصهای میگرن که خاله همیشه یادش است برایم بیاورد. از جنس صدای مادربزرگ وقتی حساب میکند چند روز است مرا ندیده... از جنس عشق به قبیله...

سنجاق همراه نظر قربونی از همان شب هنوز زیر بند لباس سفیدم در کمد آویزان مانده است تا بلا را از من و زندگی ام دور کند. کاش زورش برسد.

13تایی

1- آستانه ی تحمل مان در مقابل ضرباتی که میخوریم حتمن دنیایی فاصله دارد که من از شنیدنش هم دردم میگیرد تا بیخ استخوان, و او با لبخند تعریف می کند و دو تا ناسزا که کنارش گذاشت از آن میگذرد. من اما درد را با خودم میکشم تا شب... تا خانه ...تا خواب, و درد که ضربه اش حتی مال من نبوده پخش می شود در روح و روانم و سرم گیج میرود.

2-"احساسات بیان نشده، هیچ وقت از بین نمیرن... هیچ وقت فراموش نمیشن !…"
نوستالژي- آندری تارکوفسکی

3- در نقطه ای از زندگی قرار دارم که تمام توانم را برای بحث کردن از دست دادم. صبر میکنم... نگاه میکنم... و وقتی نفهمید نتیجه میگیرم... بی دادگاه و بی فرصت دوباره دادن حکمی را که برای صدور و اجرایش مدتها صبر کرده بودم اجرا میکنم... بهت زدگی اش(هر که که باشد) و حیرانی اش بعد از اجرا حکم به تمام آن حرفها و بحثهایی که میشد کرد و نکردم, می ارزد.

4- میروم بعد از بیش از یک دهه "پری صابری" و سعدی اش را ببینم.

5- آدم احترام به لحظه هایی که من باشم, به رویش نمی آورم که چطور دست و پا زدنش را بعد از حس کنار گذاشته شدنش میبینم. گاهی آدمها را متعجبم میکنند حتی آنهایی که میشناسیشان. میمانی چقدر متزلزل اند در برابر بی توجهی.
دخترم نمیشود که خودت را برتر از همه فرض کنی, عمل کنی و بخواهی محبوب هم باقی بمانی. خودت باش تا دنیا آنهایی راکه جذبت میشوند کنارت جمع کند و بگذار لذت ببری از تفاوتهایت برای خودت. باور کن در کل هیچ کداممان هیچ پخی نیستیم جز برای آنهایی که ما را دست و پا بلوری فرض کرده اند. بقیه اش میماند آدمهایی که دنبال تکه های خودشان در ما میگردند.

6- مچ خودم را میگیرم گاهی که میبینم دارد دملهای چرکی- زخمهایی که زیر آوار روزها دفن شده اند جایی که اصلن انتظارش را نداشتم سر باز میکنند. همان قدر تازه. همان قدر دردناک. همان قدر تلخ.

7- گاهی در موقعیت مشابه, یاد اوایل برگشتنم می افتم و البته خنده ام میگیرد از برخوردهای آن موقع ام. با آن استانداردهای ژاپنی سر کمترین حق و حقوقم در حال موعظه ملت بودم. حس امنیتم هم فرق کرده. آن موقعها اگر میدیدم بچه ای دستش را از شیشه  ماشین بیرون آورده زهره ترک میشدم و فکر میکردم چرا مردم خطر را درک نمیکنند. حالا اما پوستم کلفت شده و برگشته ام به استاندارد وطنی.

8- دخترک آینه ها حالش بهتر از وقتی ست که تازه دیده بودمش. اما هنوز با من کاملن آشتی نکرده. هنوز با اخم کنج دیوار مینشیند هر روز و تا شب که برگردم همان جا خشکش میزند. شب که آمدم می آید کنارم . آشپزی میکند. پسر را میبوسد. گاهی به شوخیهایم میخندد البته جوری که نفهمم و پررو نشوم. گاهی جدی به حرفهایم گوش میدهد. حوصله اش که سر رفت میرود یک گوشه لی لی بازی میکند . داریم یخ های این چند ساله را کم کم آب میکنیم.
من و دخترک آینه ها باید با هم یکی شویم تا این همه سنگینی از روزگارم رختش را بر چیند ببرد یک جای دیگر پهن کند. شاید جایی که دخترکی دارد راهش از بزرگسالی جدا میشود.

9- سالها دل طلب جام جم از ما میکرد اما خودش هم دقیقن نمیدونست چی می خواد!

10- مرد داشت ژاپنی حرف میزد و من بین خواب و بیدار صدایش را میشندیم که پرت شدم به خانه مان در ژاپن. درست روبروی صندوقهای پستی ساختمان ایستاده بودم و مجله ی لباسی را که تازه رسیده بود از توی صندوق شماره 5B  بر میداشتم. همزمان خودم را از زاویه ای بیرونی هم میدیدم.
نکند زندگی های موازی حقیقت داشته باشد؟

11- روزمرگی های این تابستان هم کم کم دارد میشود خاطره. پاییز که بیاید و من ژاکت پشمی که بپوشم حالم بهتر خواهد بود.

12- وقتش رسیده که تصمیم های مهمی بگیرم آیا؟ همه ی اعتماد به نفسم را یکجا لازم دارم. حفظ فاصله ی جانبی تا آن موقع از اهم واجبات است. حتی شما دوست عزیز.

13-  همه ی بدبختی ها از وقتی شروع شد که محافظه کاری شد سیاست زندگی. بزنم لهش کنم؟

چهل سالگی



ساعت شش و پنج دقیقه از خواب و سفر اوکیناوا با هم برمیگردم. پرده ها کیپ بسته اند و اتاق نیمه تاریک است. اولین لحظه صبح شروع میشود با تابش این جمله در سرم. "من امروز چهل ساله میشوم".
...
نوزده مرداد پنجاه و سه. سعی میکنم فضای آن موقع را در ذهنم بازسازی کنم. حتمن روز گرمی بوده است شاید کمی خنکتر از امروز بوده با غبار و آلودگی کمتر. مامان حتمن خسته بوده. پدرم لابد برای تولد اولین فرزندش و بابا شدن ذوق داشته و فامیل که شب قبلش خانه ی مادر بزرگم مهمان بوده اند حتمن آمده بودند بیمارستان به عیادت. بقیه هم حتمن به هم خبر میدادند که مادر و پدرم صاحب دختر شدند یا با گویش خطه اصفهان"دختر پیدا کردند". می گویند موهای سیاه و لخت و چشمان گردی داشته ام. مامان بزرگ از صورت گردم میگوید و دستهایی که همیشه یخ کرده بوده.  بیش از این نباید مهم بوده باشم.
آن موقعها زنها حجاب نداشتند. ایران در اوج زیبایی و آراستگی و مدرنیته بوده و هیچ کس فکر نمی‌کرده تا چهار سال بعد چه اتفاقی قرار است بیفتد و زندگی چقدر شکل دیگری را به این مردم نشان خواهد داد ازانقلاب و جنگ و آوارگی  و مرگ. مردم به کاباره و نایت کلاب می‌رفتند و ایران سری توی سرها داشته هرچند که آزادی سیاسی نبوده. فیلم فارسی محبوب پرده های سینما.
ده آگوست هزار و نهصد و هفتاد و چهار . بیتل ها در اوج. تب بروسلی داغ. استعفای نیکسون خبر داغ روزنامه ها. فلسفه و روش زندگی هیپی ها مد روز بوده.
...
نوزده مرداد نود و سه. ده آگوست دوهزار و چهارده. تقویم روی میزم را ورق میزنم. امروز یکشنبه است و کار شرکت کم. از صبح لبخند میزنم. پسر نصفه شب آمده کنارم خودش را جا کرده و وقتی بازویم بهش میخورد آنرا می بوسد. سرش را که از روز شلوغ دیروز بوی پر مرغ گرفته بود، بو میکشم و میبوسم.
وانتی جلویم ویراژ میدهد و من لبخند میزنم و توی دلم به جای "دیوانه" فکر می کنم چه "سر زنده". زنی با ظاهری دیوانه می پرد جلوی ماشینم به جای عصبانی شدن، برایش بزرگترین لبخند امروز را میزنم. میخندد. سام "باران تویی" می خواهد. ترک چهار سی دی را میزنم و با هم با صدای بلند می خوانیم:

باران تویی به خاک من بزن بازا ببین که در ره تو من نفس بریده در گذارم

دوستانم, خانواده ام از هر طریقی که بشود یادم میکنند و تبریک میگویند. و من لبریز از عشق میشوم. با هر تبریک دلم برای گوینده اش تنگ میشود چه آنها که نزدیکند چه آنها که خیلی دورند. آرزو میکنم کاش دوباره ببینمشان. عجیبترین تبریک را از سنسی دانشگاه ژاپن گرفتم و غافلگیر شدم.
اولین کادو را چند روز پیش از مادر بزرگ میگیرم. بزرگ و پشت و پناه همه ی زندگی ام.
 بچه های شرکت توی اتاقم برایم یک پاکت گذاشته اند. برایم تولد میگیرند و سرحالترم می آورند. برای مدیر کیک میبرم که یک جعبه را جلویم میگیرد و تبریک میگوید. روز خوبم ادامه پیدا میکند. شب کلی کادوی دیگر انتظارم را میکشد. سام برایم یک ده هزار تومنی که رویش نوشته تولدت مبارک...سام رفیعی... گذاشته  توی پاکت، آخرین هدیه در آخرین لحظه های سی و نه سالگی و پایان جوانی ست. وارد میانسالی میشوم.
از چهل سالگی میترسیدم. شاید چند ماه یا یکی- دو سال بود. میترسیدم در این روز ناامید از زندگی باشم و احساس بازنده بودن بکنم. نکردم و ناامید نیستم. برعکس زندگی را موهبتی میدانم که پدر و مادرم به من دادند. قدر شناسشان هستم.
در این چهل سال توشه ای از آدمهای خوب دارم که در هر مرحله  که پشت سر گذاشتم همراه بقیه عمرم شدند. آدمها بزرگترین سرمایه ی زندگی ام هستند. آدمهایی از چهار گوشه ی جهان. آنهایی که در مهاجرت آشنایم شدند را دیگر شاید هرگز نبینم اما خاطره ها یشان تا آخر عمر فراموشم نمی شود.
هزار راه رفته ام و هزار کار کرده ام و هزار جا بوده ام که همه مرا ساخته اند و به اینجا رسانده اند که از بودن در آن سرخوشم.
 حالا میدانم که عاشق علم هستم و تحقیق. نوشتن را کمی تا قسمتی بلد شدم ؛ کمی فیلمنامه و بیشتر یادداشت و وبلاگ. هنر برایم زیباترین پدیده ی بشری است. کتاب خواندن را از خیلی کوچکی شروع کردم و حالا خوشحالم که بیشتر عنوانهای مطرح را خوانده ام و ادبیات جهان و ایران را میشناسم. سلیقه ام در موسیقی خاص است و نمی توانم هر آهنگی را گوش بدهم حتی اگر خیلی هم باب باشد. برایم مانند رویا می ماند که روزی سام سمفونی چهل موتزارت را بنوازد. هر روز را باید با یک لباس شروع کنم و اگر دو روز ‍‍پشت هم تکراری بپوشم خستگی روز قبلم کش می آید تا فردایش.عاشق سینما هستم که از مادرم به ارثش برده ام و عاشق طبیعت و گلها. سنگ جمع میکنم و حس میکنم در زندگی گذشته ام رابطه ای با کوه ها داشته ام. زندگی در نیویورک در مجردی رویای دست نیافتنی ام است. پسرم, مادرم, شوهرم, برادرم و مادر بزرگم عزیزترینهای زندگی ام هستند. تمام لحظه های زندگی ام با حسرت نبودن پدر گذشت. فامیلم باعث سرخوشی و افتخارم هستند و دوستانم به اندازه همه ی لحظه های باهم بودنمان عزیز اند.

 چهل سالگی یعنی آواز خواندن با پسر در ماشین. یعنی بوسه ی اول صبحی همراه زندگی. یعنی تبریک راه دور برادرم. یعنی دوستی وبودن همه ی آدم هایم. یعنی حال خوش به وقت تنها بودن. یعنی با خودت بگویی:" زندگی ارزشش را داشت".

زندگي شايد هم منشوري باشد در حركت دوار

اكسيژن زيادتر از ريه هاي شهر نشين و بينواي من بود يا هواي مطبوع گذر كرده از لابه لاي درختان يا صداي صبحگاهي راديوي شوهر عمه، كه  زودتر از زمان لازم براي رفع خستگي سفر بيدارم كرد٠ (همه اش چرت است ، مدتهاست صبحها خيلي زود بيدار ميشوم) هنوز بقيه خواب بودند وتلاش نيم ساعته ي من توي جا براي خواب مثل همه ي وقتها بي نتيجه ماند٠ آفتاب نيمه گرم نمايان از ميان شاخه سار درختان باغ نه فقط من كه هر آدمي را دعوت به پياده روي ميكرد٠ رفتم به قدم زدن روي سنگ فرش راه ميان ساختمان و در ورودي٠روي اين سنگها كه قديمها سنگريزه بود خاطرات كودكي ما جا مانده بود٠ صداي هياهوي همه ي كازين ها توي گوشم بود، وقتي هنوز تبلت و كامپيوتر و شبكه هاي بيست و چهار ساعته كارتون نبود و ما برعكس بچه هايمان به جاي اينكه سرمان توي تبلت همديگر باشد و پز بازيهاي تنهايي مان را بدهيم، انرژي مان صرف بازي واقعي ميشد٠ واليبال، وسطي، قايم موشك، زوو، گرگم به هوا٠٠٠
 آنوقتها سالي دوبار مهمان شهر مادر و پدري بوديم عيدها و تابستان و هر بار هم حداقل يك روزمان در اين باغ ميگذشت٠ شناي دسته جمعي توي استخر، پختن برنج روي كنده هاي چوب و كبابهاي عمو، آتش روشن كردن عصرانه شوهرعمه ٠٠٠همه مراسمي بودند كه هر بار تكرار ميشدند و هيچ وقت هم از خوشي شان كم نميشد٠ اولين و آخرين عقرب زندگي ام را يك بار در حين استراحت بعد از شنا وقتي دمر روي تراس دراز كشيده بودم ديدم٠ خيلي خرامان وار از جلوي چشمانم رژه رفت٠ ياد روزي افتادم كه من و نادر و پسر عمو الاغ سواري كرديم و الاغه كه دو تا پسر عموها را وقتي لج كرده بود پرت كرد توي جوب آبياري وسط باغ و يك لگد هم حواله من كرد٠
شهريورها مراسم انگور چيني هم داشتيم٠بين تاكهاي مو دنبال بزرگترين خوشه ها ميگشتيم٠ عاشق درست كردن سبدهاي دسته دار با گارسهاي چسبناك بودم٠ بچه هاي ديروز اين را خوب يادشان مانده و هميشه بين تعريفهاي آنموقعمان يادم مي آورند٠ دعوايمان كه ميشد حسابي از خجالت هم در مي آمديم و يك دل سير همديگر را ميزديم٠ دختر و پسر هم نداشت٠جنگ جنگ بود و نبايد كم مي آورديم٠ حالا حتي از تعريف كردن اين خاطرات جلوي همسرانمان هيچ ابايي نداريم و پته ي هم را بدجوري روي آب ميريزيم٠ 
ياد دخترعمه افتادم و آخرين باري كه با هم اينجا بوديم، باز هم باورم نشد كه ديگر نيست بس كه خاطره هايش هميشه و به خصوص توي اين شهر زنده تر از هر واقعيتي است٠ ياد بابا كه چقدر جايش خاليست٠ ياد مادربزرگ و ياد همه ي آدمهاي خاطرات اينجا كه يا ديگر نيستند يا دورند٠
حالا كه دارم اينها را مينويسم بعد از دو شب كه اينجا گذرانده ايم صبح مطبوع ديگري شروع شده است، دوتا كلاغ نوك يك درخت كهنسال و بلند غارغار ميكنند، آفتاب مايل ميتابد، ولو شده ام روي سبزي صندلي، همه خوابند، آب استخر هيچ موجي ندارد ، سايه ي سبز درختان سايه انداخته رويش و سنجاقكي بالايش ميرقصد٠گذاشته ام خنكاي صبح تا ميتواند روحم را جلا بدهد٠ سكوت دلچسبي باغ را گرفته، شايد مثل همه وقتهايي كه بعد از رفتن ما تنها ميشد و به آرامش هميشگي اش باز ميگشت

....

کاش در زندگی بعدی نباتی, حیوانی چیزی باشم. اصلن بشوم باد هزار ساله. همان که در وصف شهدای جنگ میخوانند. همان که آن مرد ژاپنی با آن صدای جادویی اش میخواند. باد شوم و بروم به تماشای دنیا. بی مرز و رها.زندگی لطف بفرما و ما را از این شکل انسانی بیرون بیاور وقتی قرار است با ذات انسانی حس کنیم, درک کنیم و رنج بکشیم آن هم در زمینی که درنده ترین موجوداتش کم می آورند پیش حجم سبعیت ما؛ به خودمان, به زمین, به زندگی.

باد ما را خواهد برد. شاید...

 پاییز که به اوایل اکتبر میرسید دلم میگرفت. خنکی هوا و رنگ کم جون شده و نور مایل که  بعد از روزهای داغ و دم کرده ی تابستان و آب تنی کردن ها زیر آتش خورشید, حال آدمی رو بهم میداد که سربالایی رو رفته و حالا رسیده نوک قله و تصمیم داره آرام رآام برگرده پایین. سمفونی سمی ها از روزها قطع میشد و انگار همه ی شالیزارها خالی میشدند از قوباغه ها و صدای غورغور تمام نشدنی شون؛ دیگه بوی برنج توی هوا نمیپیچید و به جاش سنجاقکهایی رو میدیدی که بالای سر باقی مانده ی دشتهای برنج میچرخیدند. آخر هفته ها آسمان پر میشد از دود و بوی چوب سوخته وقتی برنجکاران مزرعه ها را به آتش میکشیدند تا ته مانده ساقه شالیها خاکستر شود روی زمین برای کشت سال بعد. یک پایان غم انگیز برای قصه ی بهار و تابستان هر مزرعه.اگر با دوچرخه تا دانشگاه میرفتم فقط باد همسفرم بود و سکوت و صدای ماشینها و هیاهویی گنگ از دوردستها. زندگی در شکلی خاص انگار دچارکندی میشد و جهان از تکاپو می ایستاد.
این حس کوتاه و گذرا بود تا باز شدن دوباره دانشگاه و سرازیر شدن دانشجوها به همه جای دانشگاه و تا دوباره دسته های دخترها را با دامنهای کوتاه و لباسهای رنگی و چهره های خندان و پسرها را با صورتهایی که سرشار از زندگی بود توی تریا و کتابخانه و محوطه دانشگاه ببینی.
نمیدونم تمام شدن التهاب جام جهانی ست یا آسمان نیمه ابری امروز صبح یا سنگینی جو شرکت که حال این لحظه رو شبیه همان وقتها کرده.

انگار دنیا از تکاپو ایستاده و من نشسته ام به نظاره. از جایی دور. از نوک قله.

برش های کوتاه و بلند از زندگی در شرکت, خانه و لابد اجتماع

با خودم گفتم باید بنویسی قبال از آن که واژه هایت را بیشتر از این گم کنی و باید سعی کنی کمی از شلوغی ذهنت که نتیجه ی به هم ریختن روزهای یک ماه قبلت بود؛ کم کنی.
این بود که قبل از اضافه کردن لیست آیتمهای سفارش جدید به فایل من در آوردی ام صفحه ی ورد را باز کردم. بس که طرف هندی(تامین کننده) شلخته است و بارها نظم همه ی سفارشها و پرداختی ها را به هم زده و چند نفر ساعت کار بیهوده از ما کشیده برای چک کردن و پیگیری؛ این فایل را ساخته ام که البته هنوز امتحانش را پس نداده اما امیدوارم روسفیدم کند. طرف دیگر هندی(مشتری) هم آنچنان بی خیال است که حتی سفارشهایی را که تحویل میگیرد چک نمیکند. البته این دو طرف حسابی هوای هم را دارند لابد چون هم میهن اند(بلا نسبت عین خودمان) و بدبخت این ماجرا از لحظه سفارش گذاری تا وقتی پول به حساب شرکت اصلی برود این ما –من هستیم که جیگرمان در می آید.

در میان نوشتن همین چند خط یک بار مدیر زنگ زد که قیمت حمل بار اسپانیا را دیدی و به این ساپلایر بگو چرا جواب ما را نمیدهد و بلا بلا بلا. بعدش همکارم با یک ظرف زولبیا آمد تو. و اینجا چشمان من بود که برق زد چون بعد از خوردن یک سوپ تایلندی تند به شدت احتیاج به چیزی شیرین مانند زولبیا داشتم!

روزها آمدند و رفتند و مادری که در سفر بود و منی که هر روز یا دیر آمدم یا زود رفتم و هزار کار کردم و به هیچ کدامشان هم سروقت و درست نرسیدم, را با خود برد به خاطره آخر بهار نود و سه. حالا قرار است اما روزهای بهتری باشد وقتی دیگر پسری توی دست و بالت نیست وقت کار کردن. و این چنین بود که در اولین اقدام وقت برای آرایشگاه گرفتم که کمی از این بهم ریختگی در بیاییم و بعد هم از دکتر تا فکری به حال این ریه های بیچاره بکند.
دیگر قرار نیست نگران صبحانه و ناهار و حمام رفتن و ... باشم. دیگر مادری هست که بهتر از من همه ی این کارها را میکند و به سیاق قبل یک پکیج شسته رفته و سیر به نام فرزند تحویلم میدهد.

دوباره ایمیل آمد از آقای خاویر...خدایا این روزهای دوشنبه- اول هفته ی آن طرفی ها را از ما نگیر که مهلت نفس کشیدن نمی ماند.

این وسط گاهی هم باید چشمهایت را ببندی به چیزهایی که روزی چشم بستن بر آنها غیر ممکن می نمود. خودت را مجبور کنی فقط تا نوک دماغت را ببینی. بگذاری دیگران ساده فرض ات کنند و بگذاری بزرگسالی راه خودش را برود و اولویتهایت کار خودشان را بکنند. گاهی هم شاید زیاد بد نیست که بیش از یک آپشن نداشته باشی هر چقدر هم که روزی در جوانی همه ی دنیا صحنه ی زندگی ات بوده باشد.

میروم تا فایلم را آپدیت کنم و حتمن با خودم فکر خواهم کرد که کار بازرگانی را بیشتر از تحقیق و آموزش دوست دارم. و لابد باور هم خواهم کرد.

کمدی لحظه

از آن اتفاقهای مضحک بود که فقط میتوانست برای آدمی مثل من پیش بیاید. (نقل به مضمون از طرف همسر)

دو نفری با راحتی کامل توی بالکن هتل نشسته بودیم و پسر داشت کارتون نگاه میکرد. باد خنکی میوزید و در آن بعد ازظهر دوست داشتنی رو به جنگل میخواستی دنیا همان لحظه متوقف شود و تو لحظه ات را کامل و در آرامش محض زندگی کنی.
از آنجایی که خر درون نمیتواند مدت زیادی بی جفتک انداختن سپری کند, به ناگاه تصمیم گرفت همه ی لذت آن لحظه را فدای خرید کند. 
 هیچ کدام از اهل منزل نخواستند همراه خر درون شوند این بود که من و خرجان به تنهایی سوار خوردرو تازه تحویل گرفته شدیم به امید یک شاپینگ بی نق و نوق. داخل ماشین بعد از 10 ساعت زیر آفتاب ماندن همراه رطوبت شمال تبدیل به سونای متحرک شده بود. 
بعد از چند دقیقه رانندگی مانده بودم که پس چرا کولر خنک نمی کند. همان لحظه وارد میدان شده بودم که خانوم جدید همسر اعلام کرد که آب ماشین زیادی داغ است.( ترجمه به خر درون: اوهوی وایسا!)
کنار زدم و زنگ زدم به همسر. او هم گفت که کاری از دستش بر نمی آید و بهتر است زنگ بزنم به امداد. انجام دادم.
در طول یک ربعی که منتظر آمدن امدادگر بودم دوبار صحنه ی اطرافم مانند صحنه تاتر تغییر کرد. اول یک دو جین ماشین آمدند کنار من و دسته جمعی زیر سایه خنک درخت بساط ناهار پهن کردند و مردها شلوارهای راه راهشان را به سمت خیابان هوا کرده و لم دادند. درست کنار دست  شاگرد.
اما دومی از اولی هم مضحکتر بود. در عرض چند ثانیه 50 تا ماشین همراه بیش از دویست نفر آدم سیاه پوش به صورتی لشکری که فرماندهی اش دست وانت آب رنگی بود که چند تا بلندگوی غول پیکر و یک تاج گل و عکس آقای بداخلاقی  را حمل میکرد با صدای قرآن خوانی مربوط به مرده کشی طرف دیگر ماشینم ایستادند.
زنها از ماشین ریختند بیرون و شروع به هوار زدن کردند. یکی از بلند گوها درست کنار شیشه ام قرار داشت. امکان نداشت امدادگر مرا در آن جمعیت پیدا کند. راننده وانت هر چقدر اصرار کردم زیر بار نرفت کمی ماشینش را جابه جا کند تا من در بیایم. اصرار داشت قرارشان با نعش کش دقیقن همان جاست و الان است که جنازه برسد! 
این وسط یه عده ای هم با دیدن کاپوت بالازده ماشین شور حسینی برشان داشته بود و آمده بودند به کمک.
همه این اتفاقها از سکوت؛ خنکی و آرامش توی بالکن تا گیر کردن وسط جمعیت عزادار از یک طرف و گروه مفرح از طرف دیگر چنان سریع افتاد که فقط میشد قاه قاه خندید.
داخل ماشین نشستم وتا میتوانستم به خر درونم خندیدم.

به احترام ثانیه‌های زندگی

گوشه‌ی پنجاه هزار تومنی از لای دستان مادربزرگ بیرون زده بود. داشت حیاط خانه اش را میشست و به عادت همه سالهای زندگی اش آب پاشی عصرانه باغچه را میکرد.

 وقتی میرسیم, اگر توی حیاط و موقع هوا خوری اش باشد می توانم برق خوشحالی را در نگاهش ببینم. هر وقت مامان گله میکند که چرا برگشتم ایران؟ در جواب میگوید که خدا به داد تنهایی های من رسید که این یکی برگشت و آمد پیش من. خوشحال است که یکی از واحدهایش دست ماست هر چند بیشترش را نباشیم. میگوید وقتی چراغتان را روشن میکنید انگار دلم امن میشود که کسی از خودم نزدیکم است.
سالهای زیادی تنها بوده. بیست و هفت سال است که پدر بزرگ رفته. خاله از هجده سالگی که پزشکی قبول شد رفت دنبال سرنوشت خودش حتی قبلتر از مرگ پدربزرگ. و بعد هم مهاجرت کرد و با ازدواجش با همسر آمریکایی دیگر هیچ وقت برنگشت به این خانه. دایی سال شصت و چهار مهاجرت کرد. او هم قبل از پدربزگ, مادر بزرگ را تنها گذاشت.
مرگ بابا بزرگترین غصه ی زندگی اش است هرچند به قول خودش کم از زندگی نکشیده.
چند روز پیش برایم میگفت که وقتی پسر را تنها میگذاری حواست باشد که غصه نخورد. برایم تعریف کرد که وقتی بچه بوده همیشه شبها یه جوری که بقیه نفهمند توی جا گریه میکرده وقتی مادرش رفته بوده سفر مکه. فکر میکرده دیگر هیچ وقت برنمیگردد. و بعد از مرگ ‍پدرش هم همیشه شبها یواشکی گریه میکرده توی رختخواب.
قصه ها دارد از ناتوانی مادرش در رتق و فتق امور خانه و اینکه چطور با خواهر بزرگترش از همان کودکی مسیول خانه بوده اند. از برادرهایش خیری ندیده و با اینکه همیشه یادش میماند اول خدابیامرزی بگوید اما گله مند است از ناحقی و ظلمی که دو برادر بزرگتر در حق او و دو خواهر دیگرش کردند.
 مهاجرت به تهران و به دنبالش ورشکستگی پدربزگ تلخترین سالهای زندگی اش را رقم زده. آن روزها خانه اش همیشه محل جولان دادن خواهرزاده ها و برادرزاده های خودش و شوهرش بود. همین خانه ای که چهارده سال پیش تبدیل شد به آپارتمان چهار واحدی. آن روزها همه جور اتفاقی می افتاد و همه جور آدمی توی آن خانه سروکله اش پیدا میشد. از دو برادرزاده ی مجاهدش و دستگیری و اعدامشان تا جنگ زدگی خواهر زاده ی دیگر و کوچشان از جنوب و اقامت چند ماهه ی خانوادگی شان توی خانه ی مادر بزرگ. از سرطان گرفتن و روزهای سخت بیمارداری خواهر زاده ای دیگر. یکی دیگر کنکور داشت و دانشجوی خط امام شد و همیشه داد و فریادش سر بقیه هم سن و سالی ها بالا بود برای اثبات حقانیت راهش. آن یکی ها یک گوشه ایروپولی و حکم بازی میکردند.... و منی که همیشه حاضر و ناظر این صحنه ها بودم. کوچک بودم و کسی کاری بهم نداشت و چشم و گوش کنجکاوم را برای ثبت این خاطره ها کسی به حساب نمی آورد.

حالا از آن روزها خیلی گذشته و خیلی سال است که کسی حتی به احوالپرسی هم سراغی از خانه اش نمیگیرد. مانده ایم او و منی که تا آخر عمر خودم یا او دیگر نمیتوانم تنهایش بگذارم.

 پنجاه هزار تومانی را دو دستی میگیرد جلوی سام. عادت دارد وقت هدیه دادن دو دستی تقدیم کند. کارنامه را برای پیدا کردن معدل بیست زیر و رو کرده اما مینالد که من از این برگه ها سردرنیاوردم.