حکایت همچنان باقی ست.

با ترس و لرز میام سراغ اینجا. روزهایی بود که نوشتن تمام فرجی بود که نیاز داشتمبرای فرار از تنهایی،غربت و خستگی.
حالا دیگه اون روزها تموم شده. خیلی وقته که تموم شده. اما چیزی در من، در روح من از اون روزها تا امروز اومده که تموم نمیشه حتی وقتی غربتی نباشه یا خستگیی یا تنهایی. اما شاید هم هنوز هیچ کدوم اینها تموم نشده باشه. اونی که عوض شده فقط مکان بوده و روزمرگی. این بار حتی بدتر و عمیق تره دردش. تنهایی بین جماعتی که فکر میکنی باید رفیقت بشند چون از یه ریشه اید اما نمیشند. غربت هم تو جایی که وجب به وجبش بهت هویت میده دیگه اسمش غربت نیست عذاب زنده موندن ه. و خستگی از زندگیی که میخواستی و نشد که براش جون کندی و نشد که بهش ایمان داشتی و نشد.

روزی در این سه سال نبوده که نخواسته باشم بنویسم اما تکرار این حرفها با کلمات متفاوت نه دردی از من کم میکنه نه چیزی به اینجا.
قصه همون ه که بود.