13تایی

1- آستانه ی تحمل مان در مقابل ضرباتی که میخوریم حتمن دنیایی فاصله دارد که من از شنیدنش هم دردم میگیرد تا بیخ استخوان, و او با لبخند تعریف می کند و دو تا ناسزا که کنارش گذاشت از آن میگذرد. من اما درد را با خودم میکشم تا شب... تا خانه ...تا خواب, و درد که ضربه اش حتی مال من نبوده پخش می شود در روح و روانم و سرم گیج میرود.

2-"احساسات بیان نشده، هیچ وقت از بین نمیرن... هیچ وقت فراموش نمیشن !…"
نوستالژي- آندری تارکوفسکی

3- در نقطه ای از زندگی قرار دارم که تمام توانم را برای بحث کردن از دست دادم. صبر میکنم... نگاه میکنم... و وقتی نفهمید نتیجه میگیرم... بی دادگاه و بی فرصت دوباره دادن حکمی را که برای صدور و اجرایش مدتها صبر کرده بودم اجرا میکنم... بهت زدگی اش(هر که که باشد) و حیرانی اش بعد از اجرا حکم به تمام آن حرفها و بحثهایی که میشد کرد و نکردم, می ارزد.

4- میروم بعد از بیش از یک دهه "پری صابری" و سعدی اش را ببینم.

5- آدم احترام به لحظه هایی که من باشم, به رویش نمی آورم که چطور دست و پا زدنش را بعد از حس کنار گذاشته شدنش میبینم. گاهی آدمها را متعجبم میکنند حتی آنهایی که میشناسیشان. میمانی چقدر متزلزل اند در برابر بی توجهی.
دخترم نمیشود که خودت را برتر از همه فرض کنی, عمل کنی و بخواهی محبوب هم باقی بمانی. خودت باش تا دنیا آنهایی راکه جذبت میشوند کنارت جمع کند و بگذار لذت ببری از تفاوتهایت برای خودت. باور کن در کل هیچ کداممان هیچ پخی نیستیم جز برای آنهایی که ما را دست و پا بلوری فرض کرده اند. بقیه اش میماند آدمهایی که دنبال تکه های خودشان در ما میگردند.

6- مچ خودم را میگیرم گاهی که میبینم دارد دملهای چرکی- زخمهایی که زیر آوار روزها دفن شده اند جایی که اصلن انتظارش را نداشتم سر باز میکنند. همان قدر تازه. همان قدر دردناک. همان قدر تلخ.

7- گاهی در موقعیت مشابه, یاد اوایل برگشتنم می افتم و البته خنده ام میگیرد از برخوردهای آن موقع ام. با آن استانداردهای ژاپنی سر کمترین حق و حقوقم در حال موعظه ملت بودم. حس امنیتم هم فرق کرده. آن موقعها اگر میدیدم بچه ای دستش را از شیشه  ماشین بیرون آورده زهره ترک میشدم و فکر میکردم چرا مردم خطر را درک نمیکنند. حالا اما پوستم کلفت شده و برگشته ام به استاندارد وطنی.

8- دخترک آینه ها حالش بهتر از وقتی ست که تازه دیده بودمش. اما هنوز با من کاملن آشتی نکرده. هنوز با اخم کنج دیوار مینشیند هر روز و تا شب که برگردم همان جا خشکش میزند. شب که آمدم می آید کنارم . آشپزی میکند. پسر را میبوسد. گاهی به شوخیهایم میخندد البته جوری که نفهمم و پررو نشوم. گاهی جدی به حرفهایم گوش میدهد. حوصله اش که سر رفت میرود یک گوشه لی لی بازی میکند . داریم یخ های این چند ساله را کم کم آب میکنیم.
من و دخترک آینه ها باید با هم یکی شویم تا این همه سنگینی از روزگارم رختش را بر چیند ببرد یک جای دیگر پهن کند. شاید جایی که دخترکی دارد راهش از بزرگسالی جدا میشود.

9- سالها دل طلب جام جم از ما میکرد اما خودش هم دقیقن نمیدونست چی می خواد!

10- مرد داشت ژاپنی حرف میزد و من بین خواب و بیدار صدایش را میشندیم که پرت شدم به خانه مان در ژاپن. درست روبروی صندوقهای پستی ساختمان ایستاده بودم و مجله ی لباسی را که تازه رسیده بود از توی صندوق شماره 5B  بر میداشتم. همزمان خودم را از زاویه ای بیرونی هم میدیدم.
نکند زندگی های موازی حقیقت داشته باشد؟

11- روزمرگی های این تابستان هم کم کم دارد میشود خاطره. پاییز که بیاید و من ژاکت پشمی که بپوشم حالم بهتر خواهد بود.

12- وقتش رسیده که تصمیم های مهمی بگیرم آیا؟ همه ی اعتماد به نفسم را یکجا لازم دارم. حفظ فاصله ی جانبی تا آن موقع از اهم واجبات است. حتی شما دوست عزیز.

13-  همه ی بدبختی ها از وقتی شروع شد که محافظه کاری شد سیاست زندگی. بزنم لهش کنم؟

چهل سالگی



ساعت شش و پنج دقیقه از خواب و سفر اوکیناوا با هم برمیگردم. پرده ها کیپ بسته اند و اتاق نیمه تاریک است. اولین لحظه صبح شروع میشود با تابش این جمله در سرم. "من امروز چهل ساله میشوم".
...
نوزده مرداد پنجاه و سه. سعی میکنم فضای آن موقع را در ذهنم بازسازی کنم. حتمن روز گرمی بوده است شاید کمی خنکتر از امروز بوده با غبار و آلودگی کمتر. مامان حتمن خسته بوده. پدرم لابد برای تولد اولین فرزندش و بابا شدن ذوق داشته و فامیل که شب قبلش خانه ی مادر بزرگم مهمان بوده اند حتمن آمده بودند بیمارستان به عیادت. بقیه هم حتمن به هم خبر میدادند که مادر و پدرم صاحب دختر شدند یا با گویش خطه اصفهان"دختر پیدا کردند". می گویند موهای سیاه و لخت و چشمان گردی داشته ام. مامان بزرگ از صورت گردم میگوید و دستهایی که همیشه یخ کرده بوده.  بیش از این نباید مهم بوده باشم.
آن موقعها زنها حجاب نداشتند. ایران در اوج زیبایی و آراستگی و مدرنیته بوده و هیچ کس فکر نمی‌کرده تا چهار سال بعد چه اتفاقی قرار است بیفتد و زندگی چقدر شکل دیگری را به این مردم نشان خواهد داد ازانقلاب و جنگ و آوارگی  و مرگ. مردم به کاباره و نایت کلاب می‌رفتند و ایران سری توی سرها داشته هرچند که آزادی سیاسی نبوده. فیلم فارسی محبوب پرده های سینما.
ده آگوست هزار و نهصد و هفتاد و چهار . بیتل ها در اوج. تب بروسلی داغ. استعفای نیکسون خبر داغ روزنامه ها. فلسفه و روش زندگی هیپی ها مد روز بوده.
...
نوزده مرداد نود و سه. ده آگوست دوهزار و چهارده. تقویم روی میزم را ورق میزنم. امروز یکشنبه است و کار شرکت کم. از صبح لبخند میزنم. پسر نصفه شب آمده کنارم خودش را جا کرده و وقتی بازویم بهش میخورد آنرا می بوسد. سرش را که از روز شلوغ دیروز بوی پر مرغ گرفته بود، بو میکشم و میبوسم.
وانتی جلویم ویراژ میدهد و من لبخند میزنم و توی دلم به جای "دیوانه" فکر می کنم چه "سر زنده". زنی با ظاهری دیوانه می پرد جلوی ماشینم به جای عصبانی شدن، برایش بزرگترین لبخند امروز را میزنم. میخندد. سام "باران تویی" می خواهد. ترک چهار سی دی را میزنم و با هم با صدای بلند می خوانیم:

باران تویی به خاک من بزن بازا ببین که در ره تو من نفس بریده در گذارم

دوستانم, خانواده ام از هر طریقی که بشود یادم میکنند و تبریک میگویند. و من لبریز از عشق میشوم. با هر تبریک دلم برای گوینده اش تنگ میشود چه آنها که نزدیکند چه آنها که خیلی دورند. آرزو میکنم کاش دوباره ببینمشان. عجیبترین تبریک را از سنسی دانشگاه ژاپن گرفتم و غافلگیر شدم.
اولین کادو را چند روز پیش از مادر بزرگ میگیرم. بزرگ و پشت و پناه همه ی زندگی ام.
 بچه های شرکت توی اتاقم برایم یک پاکت گذاشته اند. برایم تولد میگیرند و سرحالترم می آورند. برای مدیر کیک میبرم که یک جعبه را جلویم میگیرد و تبریک میگوید. روز خوبم ادامه پیدا میکند. شب کلی کادوی دیگر انتظارم را میکشد. سام برایم یک ده هزار تومنی که رویش نوشته تولدت مبارک...سام رفیعی... گذاشته  توی پاکت، آخرین هدیه در آخرین لحظه های سی و نه سالگی و پایان جوانی ست. وارد میانسالی میشوم.
از چهل سالگی میترسیدم. شاید چند ماه یا یکی- دو سال بود. میترسیدم در این روز ناامید از زندگی باشم و احساس بازنده بودن بکنم. نکردم و ناامید نیستم. برعکس زندگی را موهبتی میدانم که پدر و مادرم به من دادند. قدر شناسشان هستم.
در این چهل سال توشه ای از آدمهای خوب دارم که در هر مرحله  که پشت سر گذاشتم همراه بقیه عمرم شدند. آدمها بزرگترین سرمایه ی زندگی ام هستند. آدمهایی از چهار گوشه ی جهان. آنهایی که در مهاجرت آشنایم شدند را دیگر شاید هرگز نبینم اما خاطره ها یشان تا آخر عمر فراموشم نمی شود.
هزار راه رفته ام و هزار کار کرده ام و هزار جا بوده ام که همه مرا ساخته اند و به اینجا رسانده اند که از بودن در آن سرخوشم.
 حالا میدانم که عاشق علم هستم و تحقیق. نوشتن را کمی تا قسمتی بلد شدم ؛ کمی فیلمنامه و بیشتر یادداشت و وبلاگ. هنر برایم زیباترین پدیده ی بشری است. کتاب خواندن را از خیلی کوچکی شروع کردم و حالا خوشحالم که بیشتر عنوانهای مطرح را خوانده ام و ادبیات جهان و ایران را میشناسم. سلیقه ام در موسیقی خاص است و نمی توانم هر آهنگی را گوش بدهم حتی اگر خیلی هم باب باشد. برایم مانند رویا می ماند که روزی سام سمفونی چهل موتزارت را بنوازد. هر روز را باید با یک لباس شروع کنم و اگر دو روز ‍‍پشت هم تکراری بپوشم خستگی روز قبلم کش می آید تا فردایش.عاشق سینما هستم که از مادرم به ارثش برده ام و عاشق طبیعت و گلها. سنگ جمع میکنم و حس میکنم در زندگی گذشته ام رابطه ای با کوه ها داشته ام. زندگی در نیویورک در مجردی رویای دست نیافتنی ام است. پسرم, مادرم, شوهرم, برادرم و مادر بزرگم عزیزترینهای زندگی ام هستند. تمام لحظه های زندگی ام با حسرت نبودن پدر گذشت. فامیلم باعث سرخوشی و افتخارم هستند و دوستانم به اندازه همه ی لحظه های باهم بودنمان عزیز اند.

 چهل سالگی یعنی آواز خواندن با پسر در ماشین. یعنی بوسه ی اول صبحی همراه زندگی. یعنی تبریک راه دور برادرم. یعنی دوستی وبودن همه ی آدم هایم. یعنی حال خوش به وقت تنها بودن. یعنی با خودت بگویی:" زندگی ارزشش را داشت".

زندگي شايد هم منشوري باشد در حركت دوار

اكسيژن زيادتر از ريه هاي شهر نشين و بينواي من بود يا هواي مطبوع گذر كرده از لابه لاي درختان يا صداي صبحگاهي راديوي شوهر عمه، كه  زودتر از زمان لازم براي رفع خستگي سفر بيدارم كرد٠ (همه اش چرت است ، مدتهاست صبحها خيلي زود بيدار ميشوم) هنوز بقيه خواب بودند وتلاش نيم ساعته ي من توي جا براي خواب مثل همه ي وقتها بي نتيجه ماند٠ آفتاب نيمه گرم نمايان از ميان شاخه سار درختان باغ نه فقط من كه هر آدمي را دعوت به پياده روي ميكرد٠ رفتم به قدم زدن روي سنگ فرش راه ميان ساختمان و در ورودي٠روي اين سنگها كه قديمها سنگريزه بود خاطرات كودكي ما جا مانده بود٠ صداي هياهوي همه ي كازين ها توي گوشم بود، وقتي هنوز تبلت و كامپيوتر و شبكه هاي بيست و چهار ساعته كارتون نبود و ما برعكس بچه هايمان به جاي اينكه سرمان توي تبلت همديگر باشد و پز بازيهاي تنهايي مان را بدهيم، انرژي مان صرف بازي واقعي ميشد٠ واليبال، وسطي، قايم موشك، زوو، گرگم به هوا٠٠٠
 آنوقتها سالي دوبار مهمان شهر مادر و پدري بوديم عيدها و تابستان و هر بار هم حداقل يك روزمان در اين باغ ميگذشت٠ شناي دسته جمعي توي استخر، پختن برنج روي كنده هاي چوب و كبابهاي عمو، آتش روشن كردن عصرانه شوهرعمه ٠٠٠همه مراسمي بودند كه هر بار تكرار ميشدند و هيچ وقت هم از خوشي شان كم نميشد٠ اولين و آخرين عقرب زندگي ام را يك بار در حين استراحت بعد از شنا وقتي دمر روي تراس دراز كشيده بودم ديدم٠ خيلي خرامان وار از جلوي چشمانم رژه رفت٠ ياد روزي افتادم كه من و نادر و پسر عمو الاغ سواري كرديم و الاغه كه دو تا پسر عموها را وقتي لج كرده بود پرت كرد توي جوب آبياري وسط باغ و يك لگد هم حواله من كرد٠
شهريورها مراسم انگور چيني هم داشتيم٠بين تاكهاي مو دنبال بزرگترين خوشه ها ميگشتيم٠ عاشق درست كردن سبدهاي دسته دار با گارسهاي چسبناك بودم٠ بچه هاي ديروز اين را خوب يادشان مانده و هميشه بين تعريفهاي آنموقعمان يادم مي آورند٠ دعوايمان كه ميشد حسابي از خجالت هم در مي آمديم و يك دل سير همديگر را ميزديم٠ دختر و پسر هم نداشت٠جنگ جنگ بود و نبايد كم مي آورديم٠ حالا حتي از تعريف كردن اين خاطرات جلوي همسرانمان هيچ ابايي نداريم و پته ي هم را بدجوري روي آب ميريزيم٠ 
ياد دخترعمه افتادم و آخرين باري كه با هم اينجا بوديم، باز هم باورم نشد كه ديگر نيست بس كه خاطره هايش هميشه و به خصوص توي اين شهر زنده تر از هر واقعيتي است٠ ياد بابا كه چقدر جايش خاليست٠ ياد مادربزرگ و ياد همه ي آدمهاي خاطرات اينجا كه يا ديگر نيستند يا دورند٠
حالا كه دارم اينها را مينويسم بعد از دو شب كه اينجا گذرانده ايم صبح مطبوع ديگري شروع شده است، دوتا كلاغ نوك يك درخت كهنسال و بلند غارغار ميكنند، آفتاب مايل ميتابد، ولو شده ام روي سبزي صندلي، همه خوابند، آب استخر هيچ موجي ندارد ، سايه ي سبز درختان سايه انداخته رويش و سنجاقكي بالايش ميرقصد٠گذاشته ام خنكاي صبح تا ميتواند روحم را جلا بدهد٠ سكوت دلچسبي باغ را گرفته، شايد مثل همه وقتهايي كه بعد از رفتن ما تنها ميشد و به آرامش هميشگي اش باز ميگشت