...

1.یعنی یه جوری شدم که با جون کندن و چون فکر میکنم خیلی بی فرهنگ و زرد و مبتذل میشم سعی میکنم کتابهایی رو که شروع میکنم تا آخر بخونم یا فیلمهایی رو که کلی براش زمان جور کردم تا آخر ببینم. تکلیف لذت چی میشه خدا میدونه.
یه علت دیگه هم داره و اون عقب نموندن از قافله و البته اعتقاد سفت و سخت به اینه که وقتی کاری رو شروع کردی تمومش کن.
میشه من اعلام اصالتن جوادبودگی کنم خلاص شم برم با همون قصه های زرد حال کنم.
پکیدیم بس که جدی بودیم.

2.کاش معجونی بود آدم میخورد بعد تمام لغتهای سخت زبانهای مورد آموزش میرفت مینشست روی سلولهای خاکستری. ماه دیگه یه امتحان سفت و سخت دارم و دریغ از کلمه ای که یادم بمونه.

3.با دوستی ژاپنی حرف میزدم که حقوق خونده. همینجوری( نه اینکه چندان واقعیت داشته باشه!) بعد از شنیدن ابراز احساست من در مورد حال کردنم با موضوعات علمی زیر شاخه ریاضی و فیزیک میگفت "آتاما گا ایی" ترجمه‌اش میشه" کله ات خوبه".
بهش میگم نه چندان چون دریغ از کمترین چیزی که بتونم با حفظ کردن تو مخم کنم. یعنی این مغزه شاید در طول این سی و سه سال در زمینه‌ی تجزیه و تحلیل همکاری کرده باشه و گاهی هم زیادی جوگیر شده باشه وزده باشه به جاده خاکی(درست مثل همین روزها) اما اونجایی که به کمی سعی و زحمت نیاز داشته تا چیزی رو حفظ کنه چنان ریپ زده که کمتر مخی به گردش برسه.
یعنی من هنوز نمیتونم چهار تا اسم حفظ کنم یا هنوز یه دونه فرمول تو این مخم جا نگرفته. هیچ شماره ای رو حفظ نمیشم و عجیب نیست که گاهی ایمیلم رو هم نمیتونم چک کنم. قیافه ها که بماند گاهی آدمهای نزدیک رو هم به جا نمیارم.
تا همین الان هم تمام موارد از بر شدنی رو با تجزیه تحلیل های بعضن عجیب و غریب حفظ کردم و وای به روزی که اون تحلیل ها کمی عوض بشند اونوقته که قیافه ام دیدنی ه.

4.مابین عکسهای اینجا این یکی رو بیشتر خوشم اومد.


ممنون از پدرخوانده برای لینک.

5.خوبه گاهی ترمزهایی هست تا کمی آدم رو از زیادی جوگرفته شدن و به دنبالش دچار نخوت احمقانه شدن دور کنه.
درسی شد که وجود این ترمزها در زندگی بشری بسیار لازم ه.

6.اول اگزوزش اومد پایین بعد تایرهای رفتند تو کما بعد به کل باطریش مرد و وقتی رسوندیمش اورژانس معلوم شد بیماری کل پیکرش رو در بر گرفته. دو راه بیشتر نداریم یا کلی خرج دوا -درمونش کنیم تا بلکه چند صباحی- که شاید خیلی هم طولانی نباشه- زنده بمونه و یا باهاش بدرود بگیم و بدیمش به دست ری‌سایکلینگ و شاید پیوند اعضا. احتمالن سند مرگش رو امضا میکنم.
هرچند آدمهایی که ارزش والای حضورش رو در زندگی من درک نمیکردند و مدام مسخره اش میکردند- مثل مامان- حالا دلشون خنک شده که مرگ ما رو از هم جدا کرد.
آخه با این گرما و شرجی هوا و منی که قول کلاسهای اول وقت دادم و بچه ای که تا نیمه شب برای دیدن باباش بیدار میمونه و صبح دلم نمیاد از جا بکشمش بیرون و شوهری که تا همون نیمه شب سرکاره و برادری که کمی روی کمک خواهره حساب کرده و مامانی که داره میاد من چه گلی به سر بریزم با این بی ماشینی؟

همه‌ی سختیش به اینکه امروز سام باز با اتوبوس سواری حال میکنه می ارزید.

7.بس که خانوم اخلاقیان* بودم و هستم یه چند وقتی دل خودم هم برای این ور شاد و شنگولم تنگ شده بود.

*خاونم اخلاقیان(با عرض معذرت از تمام کسانی که فامیل واقعیشون اینه) به افرادی تعلق میگیره که دارای اخم توی هم، آماده برای پاچه گیری یا حال گیری یا زرزر کردن مداوم باشند وبتونند به صورت لحظه به لحظه حال اطرافیان و دوستان و آشنایان و هر بدبختی که سرراهشون قرار میگیره رو بگیرند.

8.A teer dropped on my desk while the video played on and I am going to leave it there.
There is no way for me to describe my emotions after watching this video. It moved me deeply inside and remind me how much I miss my hometown.
Thanks to Mehran and Safa and camellia for sharing it.




9.خوندید که هوندا پریروز اولین ماشین سوخت هیدروژنی رو نمایش داد. احتمالن یه جاهای بدی از تویوتا و بقیه شرکتهای ماشین سازی ژاپنی باید سوخته باشه. فقط باید باشید و ببنید که چه رقابت وحشتناکی هست بین این شرکتهای ماشین سازی در ژاپن. هر چند هنوز هم هیچ کدوم نتونستند روی دست تویوتا بلند بشند اما همین نوع آوری ها و نگاهشون به حفظ بازار آینده علم و تکنولوژی خدایی که دارند هست که رقابت رو انقدر تنگتر میکنه.
از اونجایی که هوندا اسپانسر پروژه ی ماست و همین الان یه محفظه از یاقوت* - خدا میدونه چقدر می ارزه-رو در اختیار ما گذاشته که باهاش آزمایش کنیم و اون تویوتای کوفتی حاضر نشد از پروژه مون پشتیبانی کنه اینه که میگم. هیپیپ هورا به هوندا و کار بزرگی که کرده. اما خداییش فکر کنید اگه هوندا بشه پیشرو تولید ماشینهایی که به جای بنزین سوخت هیدروژنی مصرف میکنند میشه حدس زد چند سال دیگه چطور بازار رو از دست بقیه شرکتها درمیاره.
حالا چیزی که ممکن ه اتفاق بیفته اینه که تویوتا رو دستش بلند میشه و به صورت کاملتر و ارزونتری محصولی رو تولید میکنه و بازار رو با بی رحمی از چنگش میکشه بیرون.

10. یکی از بهترین اتفاقاتی که داره امسال می افته آشتی من با غذاهای سرد تابستونی ژاپنی ه که نمیدونم من چرا بچگی میکردم و تو این شش سال- آره شش سال داره میشه- امتحانشون نکرده بودم. خوشمزه اند ها.

11. از جایی در اعماق روحم این حس سرچشمه گرفته بود که دیروز وقتی پام رو گذاشتم توی اداره پلیس ناخودآگاه از اینکه تی شرت رکابی پوشیه بودم خودم رو جمع و جور کردم و حس خلافکاربودن داشتم.

12.دوره ی سختی رو گذروندم که نمیدونم تمام شد یا نه. تجربه ی خوبی نبود اتفاقی که افتاد. تصمیمش هم راحت نبود و اثری که گذاشت تا ابد روی روحم میمونه.
عین دو تا چشم که گوشه‌ی گنجه ی قدیمیت پنهانش کنی. بغل تمام تکه پاره‌هایی که از خاطرات اونجا گذاشتی. که میخواهی هیچ وقت یادشون نیاری. جایی که دست هیچکی بهش نرسه. که خودت هم تو روزمرگی ها فراموشت بشه. اما هروقت در صندوق‌چه‌ات رو باز میکنی- توی مستی یا با یه تلنگر یا توی خواب- کنار بقیه خاطراتی که دفنشون کردی نشسته و زل میزنه بهت تا یادت بیاره تمام اون چیزهایی رو که برای همیشه نابودشون کردی.

13. از دست نویسنده ی وبلاگی که نه زیاد خواننده اش هستم و نه توی لیست گوگل ریدرم هست و نه هیچ وقت کاری به کارش داشتم و خلاصه صنمی با هم نداریم به شدت کفری م.
جریان این رعایت نکردن حق کپی رایت خیلی بی‌شرمانه شده. گاهی میمونم کسانی که اینهمه خودشون رو اوریجینال جا میزنند و اینهمه دم از ادب و فرهنگ میزنند چطور وقیحانه دست به دزدی کار دیگران میزنند و خم هم به ابرو نمیارند.

هوتارو

در گروه آدمهایی هستم که همیشه آماده ی برای تجربه های جدیدند. همیشه دوست دارم غذاهای نا شناخته امتحان کنم.آدمهای جدید بینیم. به جاهای جدید سفر کنم. و وقتی هیچ کدوم از اینها مقدور نبود تجربه های کوچیک که بکر باشند میتونند نشاط آور باشند.

مطمینن اولش با کمی تردید به فستیوال شب تاب ها فکر کردم و بیشتر چون کاردیگه ای نداشتیم ودیدنشون برای سام جالب بود خواستم که بریم و ببینیم. اما وقتی شب به نیمه رسید و همه جا تاریک شد وکنار رودخونه قدم میزدم و به اون همه نورهای رنگی که روشن وخاموش میشد نگاه میکردم و همش در حالی بود که سمفونی قورباغه های شالیزارهای اطراف همراه بوی خیسی طبیعت همه جا رو پر کرده بود فهمیدم کار درستی کردیم که آخر شب یکشنبه ی کسل رواینجوری مفرحش کردیم.

تمام مدت یه حلقه ی نازک اشک روی چشمم بود ازیادآوری سکانسهای داستان هوتارونوهاکا -مقبره ای برای شب تاب ها-.

شاید رسالت اون موجودات کوچولو این بود که تمام سال رو منتظر این دو هفته باشند تا آدمی مثل من که کسالت از سر و وضعش میبارید با دیدنشون لبخندی بزنه.

در حاشیه: اون یکشنبه برای بار اول ماساژ چینی واستیک یه رستوران جدید رو هم تجربه کردم. روزخوبی بود.

میشه قضاوتم نکنی؟

برک بین دو کلاس بود که جرقه اش توی ذهنم زده شد و تا آخرش رفتم. نوشتن یه داستان اروتیک!
نه یه قصه‌ از تجسم محض صحنه‌های هم خوابگی. یه قصه‌ی حسابی از شرح عشق و روابط انسانی. از اونهایی که پیش‌داوری‌هامون رو زیر سوال میبره. از اونهایی که مزه‌‌ی خوندنش تا مدتها زیر زبونت میمونه. چه اشکالی داره برای نشون دادن بهتر فضا کمی هم اروتیک قاطیش کنم؟ قرار نیست که عین فیلمسازهای وطنی باشم. اصلن مگه یه عشق سوزان و درام میتونه بی‌هم‌آغوشی تصور شه.

نوشتمش کنار همه‌ی سوژه‌هایی که اگه یه روز به آخر عمرم هم مونده باشه مینویسم‌شون. نه اینکه ادعای نوشتن داشته باشم و نویسندگی .برای اینکه حس میکنم ننوشتن یه جور خیانت ه خود پندارانه است به همه‌ی کارکترها و قصه‌هاشون که باید گفته بشند.

پ.ن: کاش میشد هر روز اینجا بنویسم. دلم برای اون وقتها که هر روز برگهای اینجا دم دستم بود وسیاهشون میکردم تنگ شده.

هنوز هم غربت بدترین درد روزگاره.

وقتایی مثل امروز که اخبار افتضاح جدید دولتمردان ایرانی رو میخونم دچار حس بی وطنی و کولی بودگی و بی پناهی میشم. انگار ریشه هات از خاک بیفتند بیرون و تو بمونی که بالاخره می خشکند یا نه.
اون وقتها دلم میخواد یه پلاکارد گنده بزنم روی سینه ام و بگم این آقا و جمعشون نماینده‌ی من و اونهایی که مثل منند نیست.
کاش معجزه ای میشد و کسی جلوی این همه سرافکندگی رو میگرفت. یعنی میشه دوباره همگی به زندگی در ایران فکر کنیم بی هیچ پشیمانی.