برشهایی از زندگی در یک روز معمولی (3)

به گمانم فرض بر این بود که ایرانیان خارج نشین که دست بر قضا در تعطیلات بهاره هم هستند بیشتر بنویسند که انگار خلافش ثابت شد.

امروز برای گرفتن اجازه کار پاره وقت در سال بعد اومدم دانشگاه. کارم تموم شده و فعلن منتظرم تا دانلود یکی از قسمتهای کدبانوهای مستاصل تموم بشه. سرگرمی این چند روزم دوباره دیدن سیزن های قبلی این مجموعه و دیدن دو سیزن آخرش که ندیده بودم ه. مدام به خودم نهیب میزنم که در اوقات فراغت برم سراغ کتابهای نخونده یا نیمه خونده اما از اونجایی که وقتی ذهنکم درگیر کتاب با فیلمی باشه نمیتونم روی قصه ی دیگه ای تمرکز کنم، منتظرم تا این پروژه به اتمام برسه و بعدی رو به جریان بندازم.

دارم کم کم اعتقادم رو به روزانه نویسیبه این شکلی که مینوشتم از دست میدم. برای سال جدید که به زودی با درس و کار جدیتر از سال قبل شروع میشه برنامه های مشخصی دارم و از جمله برای وبلاگنویسی. اما از اونجایی که همیشه حرف زدن از کاری که هنوز شروع نکردی اون رو به شکلی خرابش میکنه ترجیح میدم ازش چیزی نگم.

چهار روزی با سام خونه بودیم یعنی درست از روز عید و امروز دوباره مهد رفتنش همراه با کمی اکراه بود و احتمالن با قهر بعد از مهد همراه خواهد بود. به من بی نهایت در کنارش خوش گذشت. چه روز عید که با هم رفتیم قدم زدیم تا شاهرخ از سرکار برگرده و روز عیدی جلوی در بهش خیر مقدم بگیم و بوسه و عیدی ازش بگیریم. همون روزی که سام از دستگاه فروش سر کوچه برای من و باباش قهوه و نوشیدنی خرید. چه اون روز که همراه شاهرخ رفتیم بیرون و دوتایی رفتیم خرید و کل ایستگاه قطار رو متر کردیم. چه اون روز که هوا خوب بود و رفتیم پارک و کلی بازی کردیم و راه رفتیم و دنبال کبوترها کردیم و بعد خسته روی چمنها ولو شدیم و از آفتاب و سروصدای بازی بقیه لذت بردیم. چه دیروز که همراه شاهرخ رفتیم توپ بازی. همه روزهای معمولی اما سرشار از لذت بردن از حال و هوای بهار.



برنامه دارم بعد از ظهر رو با کمد لباسهای زمستونی سر کنم و رسمن به بهار خیر مقدم بگم با عوض کردن لباسهای خنک به جای اون کاپشن و پلورهای نفس گیر.

نوروزتان پیروز


چند دقیقه ی دیگه بیشتر به پایان سال نمونده . سال قبل برای من و خانواده ما هم مثل خیلی های دیگه همراه با خوشی و بدی بود. شاید بدترین اتفاقش بستری شدن سام بود و بهترینش دو بار سفر به ایران.
فرصت زیادی برای اینجا نوشتن ندارم و میخوام مثل بقیه به همین یک بار دعا کردن در طول یکسال برسم. امیدوارم سال آینده سالی پر از شادی و عشق و سلامتی و ثروت برای همه باشه و امیدوارم به تمام آرزوهای بزرگتون در سال جدید برسید.

سال نو مبارک

...

1.به احتمال خیلی زیاد تنها بلاگرهایی در طول عید وبلاگ می نویسند که یا خارج از ایران باشند و به جای رفتن به همون عیددیدنی های اجباری و سفر، مشغول سماق مکیدن باشند یا اون عده از داخل نشین‌ها که درجه اعتیادشون زیادی بالا باشه!

2.با همزمانی پایان سال کاری و تحصیلی و مالی در ژاپن و تعطیلی روز اعتدال بهاری همون روز عید خودمون و کم شدن از بار کارها در این آخر سالی درک حال و هوای عیدانه ایران این سر دنیا زیاد هم سخت نیست.

3.دیرو شاهرخ تمام تلاشش رو کرد تا من رو مجاب کنه تو همین دو -سه روز باقی مونده به صورت سورپرایزی برم ایران. هنوز هم تا یکی -دو ساعت دیگه وقت برای تصمیم گرفتن دارم اما به مسیر و همراهی سام که فکر میکنم تمام مزه ی خوب عید فراموشم میشه.

4. این روزها زیاد با هم درگیر میشیم. همش هم به خاطر اینه که حرفهاش رو نمی‌فهمیم. کاش زودتر این مرحله بگذره و پسر ما هم به سلامت قاطی ناطقین بشه.
کدوم بخش از بچه داشتن به چالش نخواهد گذشت؟

5.از تصور دوباره دیدن ساکوراها و بهشتی که با خودشون به زمین میارند به طرز عجیبی شادم.

6.اوپز... اشتباهی وسط کار پابلیش شد.

7. خداحافظی با مدرسه سال قبل وقتی با یه پرزنتیشن افتخاری درباره ایران تموم بشه انقدر آدم رو دچار احساسات میکنه که بابتش کمی چشمهات سنگین بشند از اشک.

8.هر کاری کردم نتونستم خودم رو راضی کنم و از خونه‌تکونی چشم بپوشم. این شد که بیشتر حس بهاری داریم حالا.

9. با اینکه گلهام به طرز زیبایی گل دادند و هیچ جای خالی دیگه ای نبود لب هره بالکن، اما دو تا لاله‌ی سفید و صورتی با یه سنبل نارنجی کاشتم که بیشتر به بهار خیر مقدم بگم.

10.تمام تلاشم برای جلب توجه شاهرخ به گلها به دیوار خورد. گاهن فکر میکنم اگه کمی شلخته‌تر بودم و اینهمه در حالی تمیز کردن و جمع و جور کردن نبودم شاید اون هم راحت تر بود تا اینکه سر هر بی‌توجهی‌ش یه قشقرقی به پا کنم.
بهش میگم اصلن دیدی چقدر اینجا خوشگل شده میگه از بوشون معلومه میگم از کی تا حالا بنفشه بو داره این بوی نرم کننده‌ای ه که به لباسها زدم.
بهش میگم بیا غذا بگیریم بریم بشینیم تو بالکن بخوریم میگه نه سام میره خاک بازی نمی‌ذاره راحت باشیم.
میاد میشینه توی بالکن تا پیپ بکشه دریغ از یه نیم نگاه به او همه زیبایی و رنگ.
خلاصه از دستش شاکیم اساسی.
عوضش سام داره دوباره از بازی توی بالکن لذت میبره. و خودم که میتونم ماگم رو بگیرم دستم و لم بدم روی صندلی و به شرق چشم بدوزم.

11. میخوام اینها رو که نوشتم چند تا خرده کارم رو توی دانشگاه که انجام دادم برم خرید لباس عید برای سام. تا ایران بودم از هر چی خرید عید بود فراری بودم. عید دیدنی هم همیشه محدود بود به اونهایی که دوستشون داشتم. حالا اینجا میخوام هم لباس عید بخرم هم دلم میخواد برم عید دیدنی.

12.دیروز هم رفتم موهام رو کوتاه کردم و الان دچار احساس ملکه زیبایی ام.

13.هر چیز غیر اوریجینال و بی‌اصالت.

بهارانه

هوا عجیب بهاری ه. تمام طبیعت داره جوونه میزنه. عطر خوب زندگی توی تمام شهر پیچیده. همه جا پر از پرنده های آوازه خون ه. کفشدوزکهای کوچولو با اون تن سرخ و سیاه شون خبر از تولد دوباره میدند. دل من هم هوایی ه.
هجوم خاطره های تمام عیدهاست که برگشته و بی نوبت جای هم دیگه رو میگیرند و من که نمیدونم از مزه مزه کردن یاد کدوم خاطره بیشتر لذت ببرم. یاد خونه ی قدیمی مادر بزرگ و شبهای عید که همه ی خانواده پدری دور هم جمع میشدیم یا خونه ی اون یکی مادر بزرگ که فقط خودمون بودیم با یک دنیا شادی از نوروز. روزهای خوب و خلوت تهران که میشد آسمون آبیش رو دوباره دید و تو کوچه ها و خیابونهاش در یک آرامش دلپذیر قدم زد یا قیل و قال شمال و شبهای لب دریا کنار دوستان. یا به اصفهان فکر کرد و رفتن به باغ دوست و فامیل و خوشبختی رو با بقیه کنار یه دیگ بزرگ آش یا یه بازی وسطی یا درست کردن یه آتش بزرگ، قسمت کردن.
با رفتن شاهرخ سر کار و همزمانی سال تحویل با خواب بعد از ظهری سام، موقع تحویل سال تنهام. برای دومین بار در کل زندگیم. اما شادی دوباره زنده شدن رو در خیالم با همه کسانی که دوستشون دارم شریک میشم هر چند فرسنگها ازشون دور باشم.

یک نوشته ی بی سروته

اولین شکوفه های رویت شده امسال درباغ یه معبد.

یه نگاه به لباسهای خشک شده توی بالکن کردم و بهشون گفتم که تا چیزی اینجا ننوشتم سراغشون نمیرم. حالا بی هدف شروع کردم.

هر چی که هست اثر داروهاست یا تب دیشب یا گریه های ظهر یا خستگی صبح تا ظهر بیمارستان بودن, سام چهار ساعت و نیم ه که خوابه و هر چقدر هم سعی کردم که بیدارش کنم نشد. حتی با صدای برنامه ی مورد علاقه اش حتی با عوض کردن پوشکش حتی با خواب بدی که دید و گریه ی بعدش. موندم فقط بچه ی من ه که اینهمه مریض میشه یا اپیدمی همه بچه هاست؟ انگار روتین شده این برنامه که هر دوشنبه اول زنگ بزنم مدرسه و بگم نمیام بعد زنگ بزنم مهد سام و بگم نمیاد و بعد شال و کلاه کنیم به طرف بیمارستان. یکی دو روز رو خونه بمونه تا بهتر بشه بعد من بدوم که جبران این دو روز رو بکنم و باز در اثر مهد رفتن مریض و بداخلاق بشه. آخر هفته هام بشه تب و سرماخوردگی و باز هفته ی جدید. نه اینها غر نیست اینها یادگاریهای این روزهاست که خب میگذره و تا چند سال دیگه خبری ازشون نخواهد بود.

وسط نوشتن شوشو زنگ میزنه برای پنجمین بار در طول امروز حال سام رو میپرسه و خسته نباشید میگه و تشکر میکنه که بهش میرسم. بامزه است که از آدم به خاطر انجام وظیفه تشکر کنند. شاید میخواد بگه درکم میکنه اینجوری میگه که بیشتر لوسم کنه! بعد لابه لای حرفش میگه یه ساعت دیگه راه میفتم یعنی دو ساعت دیگه میرسم خونه. بهش میگم نمیترسی دوست نداشته باشم. حرفی که همیشه در لفافه ی شوخی عدم رضایتمون رواز وضعیت و تصمیم طرف مقابل نشون میده. وقتی این جمله رو مینویسم فکر میکنم اگه یکی از بیرون نگاه کنه میگه چه زن و شوهر لوسی اما واقعیت اینه که نشون دادن نارضایتی با چاشنی لوسی و شوخی از جنگ و دعوا و حتی غر زدن خیلی بهتره.

با مامان بزرگه حرف میزدم آخر همه ی دلداریها و حرفهای خوبی که زد و مثل همیشه آرامش رو به اوضاع پریشون این روزهام که نتیجه بدخلقی ها و مریضی سام هست آورد, میگه همین کارها رو باید بکنی و همین سختی ها رو بکشی که بهشت بره زیر پات. قبل از اینکه حرفی بزنم میگه میدونم این حرفها رو میگند تا گولمون بزنند و پدرمون رو در بیارند. نه بابا مامان بزرگه هم خلاف شده.

با مامان حرف میزنم و طبق معمول همیشه تمام بداخلاقیهام و عصبانیت ها و فشارهام رو سر اون خالی میکنم و باز هم هیچی نمیگه و فقط ازم میخواد که اگه دوست دارم مهمون اون برای عید برم ایران و خستگی در کنم. و من مثل همیشه از رفتارم باهاش عذاب وجدان میگیرم که اگه اینهمه درکم نمیکرد راحتتر بودم.

مامان شوشو زنگ میزنند و حال سام رو میپرسند و وقتی میگم که پنج طبقه رو اومدم بالادر حالی که سام میخواست خودش رو پرت کنه از شدت بداخلاقی و جیغ و همش میترسیدم که دو تایی باهم روی پله های لیز بخوریم، میگه که آخرش کمر درد میگیری. جمله ای به این معنا که درکت میکنم. میمونم چطور همه درکم میکنند غیر از خودم که همیشه از خودم ناراضیم وفکر میکنم توانم بیشتر از این حرفهاست.

از دیشب بوی بهار میاد و این ربطی به شکفتن شکوفه های صورتی آلو نداره. شاید اگه این زمستون تموم بشه همه ی این خستگی و بیماری رو هم با خودش ببره.

بوی قورمه سبزی هم نوید داشتن یه شام حسابی رو بعد از چند روز میده و من راز خوشمزگی قورمه سبزی های خاله کوچیکه شاهرخ رو بهش اضافه کردم تا دل و دین همسرم رو ببرم!

شاید به بهانه‌ی هشتم مارس

من تو خانواده ای بزرگ شدم که اکثر افراد اون رویکردشون به تربیت دختر این بود که چون دختر توی جامعه مظلوم واقع شده باید بهش بیشتر بها داده بشه تا بتونه از خودش مراقبت و محافظت کنه و حقش رو از زندگی بگیره. یعنی اینکه دخترها در فامیل من کمی از پسرها به خاطر اینکه حقشون در قانون و جامعه پایمال شده بیشتر مورد توجه قرار میگیرند.
اکثر افراد فامیل هم مثل خیلی از خانواده های ایرانی بک‌گراند دینی و مذهبی دارند با برداشتی مدرن از اسلام. یعنی در عین حال که حاج خانوم یا حاج آقا هستند اما حجاب ندارند و پارتی میگیرند وبچه هاشون اکثرن با دوست پسر و دخترهاشون ازدواج میکنند. همه‌ی دختر ها و حتی خیلی از زنهای نسل قبلی تحصیل کرده و شاغل هستند. خیلی‌هاشون ماه رمضان روزه میگیرند اما اگه سفر خارج برند پاشون به دیسکو و بار و کنسرت هم باز میشه. دختر و پسر و زن و مرد با هم توی مهمونی‌ها قر میدند. اصولن تفاوتی در نگاهشون به دختر و پسر صرفن به خاطر جنسیتشون وجود نداره و همونقدر که یه پسر آزاده تا هر ساعتی خواست بیرون از خونه باشه دختر هم اجازه داره با دوست پسرش گردش بره.
تا همین الان هم که من دارم اینها رو مینویسم بیشتر بچه های فامیل با اینکه با انتخاب خودشون درس خوندند و ازدواج کردند وشاغل شدند اما موفق بودند.

اینها رو نگفتم که بخوام پز خانواده ام رو بدم که اصلن پز دادنی هم نیست هر کسی در فامیلی بزرگ میشه که ارزشها و کاستیهای خودشون رو دارند. اما اینها رو نوشتم که بگم با اینکه من تا وقتی تو خونه و بین افراد فامیل هستم هیچ احساس تفاوتی در زن با مرد بودن نمیکنم( البته کمی دخترهامون لوسترند!) و با اینکه میدونم و ایمان دارم که وظیفه‌ی مرد و زن در خونه و خانواده متفاوت ه و هر کدوم میتونند از عهده‌ی نقشی بر میاند و جنگ و دعوایی هم سر این نقشها و وظایف ندارم و کلن دلیل اضلی خلقت انسان رو در دو جنس به خاطر همین تفاوتها میدونم و باور دارم که زن و مرد کامل کننده ‌ی هم هستند اما وقتی پام رو از چهاردیواری خانواده بیرون میذارم و وارد جامعه ایران میشم احساس جنس دوم بودن بهم دست میده.
این بار جنس دوم بودن رو هم اون موقعی احساس میکنم که توی مدرسه من باید بدترین و بی‌ریخت‌ترین و چندش آورترین فرم لباس رو میپوشیدم در صورتی که برادرم میتونست هر روز با یه لباس و تی شرت مدرسه بره.
این تحقیر رو و جداسازی رو وقتی احساس میکنم که بهم اجازه نمیدند هر رشته ای که دلم خواست انتخاب کنم به صرف به ظاهر مردونه بودنش.
این حقارت رو وقتی احساس میکنم که توی دانشگاه من رو به خاطر زمین خوردن توی پله‌ها میگیرند و با اینکه تمام تلاشم رو برای موجه بودن کردم به سرتاپام ایراد میگیرند اما پسرهای دانشگاه با آزادی خیلی بیشتری از من و با هر مدل مو و لباسی که بخواند ظاهر میشند.
این حقارت رو وقتی احساس میکنم که با اینکه تا جایی که یادم میاد پدرم همیشه تساوی رو در مورد من و برادرم رعایت کرده اما بعد از مرگش بنا به قانون نصف برادرم حق ارث دارم.
وقتی تحقیر میشم که موقع خروج از فرودگاه ایران به خاطر اینکه اجازه‌ی رسمی پدر فرزندی رو که نه ماه بارداریش رو کردم و به دنیاش آوردم و بیشتر کارهاش با منه رو همراهم ندارم مامور بددهن فرودگاه به خودش اجازه میده هر چی به دهنش میرسه بهم بگه و حتی تهمت بچه دزدی بهم بزنه و چنان من رو به جنون میرسونه که همون جا تمام قدرت زنانگیم رو به سرش فریاد میزنم.

هر چقدر هم در خانواده ها سعی در رعایت برابری و تساوی زن و مرد باشه اما این حقارت در رگ و پی جامعه و فرهنگ و قانون و سنت ایران انقدر ریشه داره و چنان در تار و پود تفکر این مردم تنیده شده که تغییرش شاید راهی جز مرگ دسته جمعی نداشته باشه.

متاسفم بگم من از تغییر این فرهنگ ناامیدم.

پ.ن1: بهانه ی این نوشته خلاصه نویسی خانوم شین بود از کلاس هوش جنسی آقای سلطانی که احساس میکنم خیلی از قسمتهاش(نه همش) نتونسته بار جنسیتی رو از روی نگاهش برداره و تکرار به شکل دیگه ای ازهمون حرفهای همیشگی ه که نتیجه ای جز فرهنگ حاکم الان نداره.
پ.ن2: این نوشته رو از زبان زنی بخونید که هم سعی میکنه وظایف مادری و همسریش روتا اونجای که میتونه انجام بده و هم خودش به تنهایی فارغ از این نقشها براش مهم ه و سعی میکنه خودش و آرزوها و جاه‌طلبی‌هاش رو پس این نقاب‌ها فراموش نکنه.
پ.ن مهم: من با هر روزی به نام زن یا مرد بابت بار جنسیش مخالفم اما دروغ چرا با روز پدر و مادر و خواهر و برادر و دوست و عشق و... کلی هم حال میکنم.