مرسی آقای کوندرای نازنین

مدتهاست/ بود که لحظه هایم را جاودانه نکردم/ نمی کردم. لحظه‌های ناب که درآمیختگی با زندگی به شکلی کامل است. نه عکسی، نه نوشته‌ای. انگار تکه‌ای از روزهایم را گم کرده‌ام.
همه چیز را به خاطره سپردن خوب نیست. حافظه فراموشکار است گاهی. و گاهی خاطره‌ها را از ته ناکجای ذهن می آورد میگذارد جلویت. در لحظه‌ای که نباید و در جایی که جایش نیست. آن وقت تو می مانی و حجوم خاطراتی که یادت رفته بود. می‌شوی همان آدم آن لحظه و پرت می‌شوی به دره‌ی بی‌انتهای دلتنگی.
باید لحظه ها را ثبت کرد تا سنگینی تحمل ناپذیرش را شکست.

بهشت


۱. این روزها اشکم دم مشکم ه. دلم نازک شده و حتی با این کلیپ هم اشکهام جاری میشه. برای تمام حقوقی که با خط قرمزهایی که دخالتی در ترسیمش نداریم هر روز ازمون گرفته میشه. این کلیپ من رو یاد تمام اون چیزهایی انداخت که میدونم داشتن شون به حکم انسان آزاد بودن برامون بدیهی ه اما اجازه‌اش رو نداریم به حکم شرع، قانون، فرهنگ...

۲. سال 2005 فیلم Brokeback Mountain رو گرفته بودم. (روحت شاد Heath Ledger) مامان پیش ما بود. قبلش که داستان رو براش گفتم بهم گفت من با شاهرخ روم نمیشه بشینم این فیلم رو ببینم! بهش گفتم هیچ اشکالی نداره. اگه صحنه داشت رد میکنم. مامان کلن خیلی اهل فیلم و سینماست. از بچگیش عاشق دنیای هنر و سینما بوده و هنوز هم هست. مثلن اینکه جزء اولین کسانی شاید باشه که هر سال بلیط جشنواره میخره، تمام برنامه های هفت رو میبینه ....بگذریم.
قبلش هی میگفت میدونم این قضیه! هست اما مگه میشه طبیعی باشه؟ اما وقتی فیلم تموم شد کاملن تحت تاثیر قرار گرفته بود و از اون به بعد هیچ وقت نشنیدم که بگه همجنسگرایی غیر طبیعی ه یا وجود نداره یا چرا اینا اینجوری‌اند. هنر میتونه روی تمام مخاطبینش همچین تاثیری بذاره.

3. به اعتقاد من هنرمند در قبال جامعه متعهد ه. همینطور که من مهندس، دکتر، معلم یا هر چی که هستم در قبال کارم و حرفه ام مسیولم. بیان دردها و نشون دادن حقایق وظیفه‌ی هر هنرمندی ه و من از همین جا به احترام تمام هنرمندان/ انسانهایی که وظیفه‌ی حرفه‌ای‌شون رو درست و متعهدانه انجام میدند به احترام بلند می شم.

4. گوگوش هنرمند محبوب من نبوده. هرچند مثل همه‌ با بعضی از آهنگهاش خاطره دارم و دوستشون دارم. اما براش به عنوان یک هنرمند پیشرو و متفاوت احترام زیادی قایلم. با این کلیپ/ آهنگ‌ش هم یه بار دیگه نشون داد اهل بازگو کردن چیزهایی ه که خیلی ها اگه بهش اعتقاد هم دارن اما جرات گفتنش رو ندارن.

5. در راه رسیدن به کمال که غایت بشره کم کم یاد میگیریم که تفاوتهامون رو بپذیریم، همدیگه رو قضاوت نکنیم، حریم خصوصی آدمها رو نشکنیم هرچقدر هم که به هم نزدیکیم، و یادمون باشه که همه انسانیم ساکن این کره‌ی خاکی و مبنا رو بر انسان بودن بذاریم فارق از هر گرایشی که داریم.




شما قسمتی از خودتان را در روحم جا گذاشتید و گذشتید.

روحم نازک شده بود و شفاف،  عین شیشه. آنقدر که خودم رو درآن طرفش می‌دیدم. دختر دبستانی آن سال‌ها را.
نگین، مریم، بهارک، هنگامه، هدیه، فرناز، شادی ،روناک، سارا، پرستو و همه و همه آنجا بودند؛ انگار همه یک روح شده بودیم حک شده در خاطرات در و دیوار مدرسه.
پسر رو نگاه می‌کردم و دوستانش، که با همان شور و شوقی که ما داشتیم، با همه‌ی انرژی بی‌انتها و خالص کودکانه، مسرور از دنیایی که هنوز غم چندان جایی در آن ندارد سرگرم تماشا بودند و حرف زدن.
روحم راهی زده بود از قلب به پشت پلک‌ها. یک خط مستقیم. بغض سمج  را هی قورت می‌دادم. به یاد می‌آوردم که از آن روزها بیشتر از سی سال گذشته. آنها همه یا رفته‌اند یا آنقدر از من دورند که یادم رفته چطور به هم آن همه نزدیک بودیم.
دلم مچاله شد قد یه اشک. آمد تا نوک مژه‌ها.
بچه ها شروع کردند به ایراد گزارشات تحقیقات علمی‌شون. ما از این برنامه‌ها نداشتیم. دهه‌ی فجر فقط فرصتی بود برای فرار از فضای خشک مدرسه و سیستمی که در آن ده روز کمی روی خوش به ما نشان می‌داد. و مایی که از فرصت استفاده می‌کردیم.
آنتراکت برنامه ی بچه‌ها، اجرای گیتار پدر یکی از آنها بود. مرد زد به هدف. همه گروهی شروع کردند به خواندن. "یار دبستانی من". بچه ها هم آواز شدند و من به یاد تمام یاران دبستانی‌ام همراه‌شان شدم.
دیگر نشد بیشتر قورتش بدهم.
کسی اشکهای زنی در آستانه‌ی چهل سالگی را که روی صندلی فایبرگلاس سفید نشسته بود ندید. دخترک دبستانی آن سال‌ها خودش را پیدا کرده بود.

مشرق

  از کجا آمده‌ام  
آمدنم بهر چه بود
به کجا می روم آخر
ننمایی وطنم.

کرکره‌ها را کیپ بسته بودم، تا پایین، و پناه برده بودم به شوفاژ زیر پنجره. اتاق سرد بود. همکارم که با شوخ طبعی همیشگی‌اش گفت "سلام ارباب" و در ادامه گفت "چه برفی میاد!" گفتم:" دوباره؟ من که اومدم نمیومد." پنجره را رو به یکی از قدیمی‌ترین خیابان‌های قدیمی‌ترین محله‌های شهر باز کردم. و زل زدم به خورشید کم‌جون که بالای پشت بام خانه‌های خوابیده در افق جا خوش کرده بود. برف می بارید سنگین ، یخ زده، ریز و تند. انگار لج کرده باشد به خورشیدی که با تمام توانش فقط یک نور بی‌رنگ صبح‌گاهی بود. فکر کردم چند تا از پنجره های زندگی‌ام به شرق باز شده؟ به محل تولد خورشید، لابد در باور مردمان کهن. این جهت جغرافیا بیشترین نقش را در کل زندگیم داشته است. در سرزمین شرقی متولد شده‌ام. خانه‌ی پدری‌ام در شرقی‌ترین محله بوده است. بزرگتر که شدم  پنجره ی اتاقم رو به شرق باز میشد. به شرقی‌ترین کشور دنیا مهاجرت کردم، سرزمین خورشید، نی هون. و حالا پنجره اتاق کارم هم رو به شرق است. پسر که داشت برای کنفرانس علمی آماده می شد و سعی میکرد "چشمه‌ی نور" و همه‌ی اطلاعات مربوط به آن را حفظ کند به این فکر کردم که چطور این ستاره‌ی عظیم سوزان و این چشمه‌ی نور باعث کل حیات این کره‌ی خاکی بوده است و حتمن دلیل زنده بودن من. 

این قصه شروعی داشته است.

در ایستگاه قطاری ایستاده‌ام. هیچ کس نیست.  درودیوار و رنگ نور و همه‌ی فضا سفید چرک است. ایستگاه چند طبقه است و ریلها را بالای سرم و زیر پایم می بینم. من در میانه و روی یکی از هزار خط اینجا ایستاده ام. هیچ خاطره ای نیست. و هیچ کس را به یاد نمی آورم. خودم را هم. انگار از ازل وسط این جا پرت شده ام. پرت شدن را به یاد میآورم. چون افتاده بودم و برای سر پا شدن جان کندم.
صدای پارس سگ میآید. در جستجوی هویت ام و حتی این صدا را نمی شناسم. اما نمی ترسم. نترسیدن را میفهمم. وقتی سرک میکشم میبینمش که گوشه ای کز کرده. یک توله سفید با موهای بلند و صورتی زشت. سگ، اولین خاطره ی این فراموشی ست. 

صدای قطار  از دور می آید. و حالا ترسیدن را درک می کنم و اولین واکنش فرار است. هر چه صدا نزدیک تر میشود من هم سریعتر می دوم. سگ هم دنبالم میاید. وقتی صدا خیلی نزدیک شد به یک دالان رسیده ایم. بغلش می کنم و با هم از روی ریل خارج میشویم. نگاه می کنم و قطاری نیست. از زیر پایمان رد میشود. و دوباره هجوم صدا. و باز فرار کردن و این بار از بالای سرمان است که قطاری رد میشود. 

من هستم و توله ی بینوا در بغلم و ایستگاهی که هیچ مسافری ندارد و قطارهایی که از بی انتها می آیند و به بی انتها می روند.

گریه ام گرفته و حالا حس تنها بودن است که میشود دومین یادآوری من از هویت انسانی ام.

عمیق میدانم که حالا من ام و تمام ادراکی که باید در میان این ریلها و قطارها به دست بیاورم.

صبح شده و بیدار شده ام.