بی موقع

وقتی دارم درس میخونم به شام شب و خرید فکر میکنم.
وقتی دارم پوشک سام رو عوض میکنم به حرفهایی که میخوام به شوشو بگم فکر میکنم.
وقتی دارم با مامان حرف میزنم به اینکه چطوری برنامه شیر سام رو تنظیم کنم که تا فاصله وعده هاش بیشتر بشه فکر میکنم.
وقتی دارم برنامه مینویسم به حرفهایی که میخوام تو وبلاگ بنویسم یا کامنتی که میخوام بذارم فکر میکنم.
وقتی دارم شام درست میکنم به لباس و کیف و کفشی که دیدم و خوشم اومده فکر میکنم و برای خریدشون نقشه میکشم.
وقتی خوابیدم به حل مسیله کدهام فکر میکنم.
وقتی دارم خونه تمیز میکنم به ایران فکر میکنم.
وقتی دارم فیلم نگاه میکنم به مامان و داداش ه فکر میکنم.
وقتی دارم حمام میکنم به حرفها و خاطره هایی که آزارم داده فکر میکنم.
...
فقط وقتی که دارم با سام بازی میکنم و وقتی دارم با شوشو دل وقلوه رد وبدل میکنم و وقتی وبلاگ میخونم حواسم به همون کاری هست که دارم میکنم.

مجموعه ها

بچه های ریاضی نظام قدیم یادشون ه. یه درسی داشتیم تو ریاضیات جدید به اسم مجموعه ها.
با این که یه مدت تو دبیرستان ریاضی درس میدادم اما هیچ وقت تو کلاسهای من این درس نبود و نمیدونم تو تقسیم بندی های درسهای نظام جدید کجا قرار گرفته. ولی فکر کنم همه بچه های ریاضی این درس رو خونده باشن.

تو مجموعه ها میخوندیم که هر مجموعه شامل یه سری عضو بودن. بعضی از مجموعه ها با بعضی دیگه اشتراک داشتن و بعضی وقتها با هم اجتماع میکردن و مجموعه بزرگتری رو تشکیل میدادن.

دقت کردید چقدر این قوانین مجموعه ها برای ما آدمهای صادق ه؟ ما هم یه مجموعه ای هستیم از اخلاق و روحیات و آرزوها و عملکردها. از خوبی ها و بدی ها. از ویژگی ها و کمبودها. از خصلت ها و رذالت ها.
یه سری از این عضوها مون با بقیه آدمها- مجموعه ها مشترک ه.
وقتی گروه تشکیل میدیم عضوهامون- اخلاقها و عملکرهامون رو روی هم میذاریم تا یه مجموعه بزرگتر رو درست کنیم.
حالا اگه یه ملت بیشتر عضوهاشون شبیه هم باشه یعنی اون قسمت هاشور خورده بزرگتر بشه یعنی بیشتر شبیه هم هستن یعنی تناقض و درگیری توشون کمتره. و این یه خاصیت یه ملت میتونه باشه که مشترکات زیادی با هم داشته باشن. به نظرم جامعه ای مثل ژاپن که همه از یه قوم هستن و همه عین هم،همچین ویژگی رو داره. شاید برای همین ه که بینشون هیچ اختلاف قبیله ای دیده نیمشه و با هم انقدر متحدن. ژاپنی از هر جای این مملکت که باشه ژاپنی ه و کشورش رو و مردمش رو از خودش میدونه.
از اون طرف اگه یه جامعه ای هم شامل مجموعه هایی با اشتراک کمتر باشه به شرط اجتماع کردن میتونه یه جامعه بزرگتر با گوناگونی بیشتری درست کنه. مثل ایران با اون همه قومیت و زبان و فرهنگهایی که داره. درست ه که پیدا کردن قسمت هاشور خورده اینجوری سختتره ( درگیری های قومی بیشتر میشه) اما از اجتماع این همه قوم و فرهنگ چه مجموعه رنگارنگ تری میتونه درست بشه.

دوست دارم برگردم و قوانین و رابطه مجموعه ها رو دوباره بخونم این بار با دید جامعه شناسی نه ریاضی. جالبه برام ببینم تا چقدر این قوانین با ما آدمها و رابطه هامون مطابقت داره.

در حاشیه: راستی این کیبورد ها چرا نمادهای مجموعه ها رو ندارن؟فکر کنم خیلی میتونه به درد بخور باشه.

Decoding

وقتی با کدهای نفر قبلی سرو کله میزنم تا رابطه متغیر ها رو درآرم عجیب احساس جان نش بودن بهم دست میده!
حالا اگه اضافه کنم زمان بچگی هم کلی دوست خیالی داشتم و هنوز صورت و لباس و کارها و اداهاشون یادم ه دیگه خود خودش میشم.
البته منهای هوش بی حدش و بایوسکچوال بودنش.

در حاشیه: این روزها بهترین سرگرمی برام پازل درست کردن ه. برای اتاق سام یه پازل پونصد تایی والت دیزنی درست کردم. الان هم دارم برای روی یخچال یه پازل دویست قطعه ای ریز از نقاشی های بوتپچلی درست میکنم .
برای من که حوصله و پشتکار کار هنری ندارم تا وقتایی که احتیاج به آرامش دارم برم سراغش، خیلی سرگرمی خوبی ه.

---------

پ.ن: دیشب مامان بهم خبر داد که بابک بیات درگذشت ه. خیلی متاسف شدم. من تازه فهمیده بودم آلوچه خانوم و همخونه اش داشتن برای نجاتش از بیماری زحمت میکشیدن. حیف که نشد. مثل خیلی وقتهای دیگه.

راستی چرا بلا افتاده به جون هنرمندهای ایرانی؟ هفته و ماهی نیست که یه خبر بد از این گروه نشنویم.

یادش گرامی...

افکار توالتانه بچگی

یاد کودکی به خیر که انقدر آدم ساده است. امروز همینجوری یاد اینها افتادم و کلی با خودم به خودم خندیدم.

وقتی بچه بودم فکر میکردم خانوم معلمها هیچ وقت توالت نمیرن. اصرار هم داشتم به همه بگم معلمها تو دستشویی مدرسه فقط دستهاشون رو میشورن و کلن جیش یا کار دیگه کردن فقط مال ما بچه های بی ادب و دون پایه و دوست و آشناهای خودمونه. هیچ کسی هم نتونست من رو مجاب کنه.
وقتی بچه بودم فکر میکردم اگه تو توالت به خدا و قرآن و پیغمبر فکر کنم گناه کردم. جالبه هر وقت هم میرفتم دستشویی همین چیزها یادم میومد و من همش درگیر عذاب وجدان بودم و کاری که میکردم زهر میشد بهم.
بچه که بودم همش فکر میکردم چرا وقتی جمعه ها خونواده عمه ه میان خونه ما توالت خونه ما بوی توالت خونه اونها رو میگیره. بعدن فهمیدم مال خوارک مرغی هست که مامان و عمه عین هم درست میکردن.
خدا میدونه این همه فکر درگیر موضوع توالت از کجا تو مغز من رفته بود.

در حاشیه بی ربط: توبچگی یه بار شوهر عمه ازم پرسید تو که انقدر درس خونی بگو ببینم بزرگترین پستاندار دنیا چیه؟ من هم گفتم عمه نسرین( عمه مامانم که یه دویست کیلویی بود و هر وقت میدیدمش هیبت سینه هاش منو میخکوب میکرد.)
اون عمه از شدت مریضی قند لاغر شد اما این برچسب از همون موقع روش موند که موند.

صبحانه خانه ما

اول: یه لیوان چایی شیرین، یه نون گردویی با پنیر تو یه سینی مخصوص برای پدر خانواده. لقمه ها همه یه اندازه یا یه ورقه نازک پنیر روش.
در حینش دیدن و شنیدن اخبار CNN.
(بعد از امتحان تمام صبحانه های موجود در عالم داره کم کم عادت صبحانه خوری به شوشو منتقل میشه.)

دوم: یه بطری شیر داغ همراه با دیدن انیمیشن های مورد علاقه برای سام لم داده زیر تلویزیون و ایرکاندیشنر.
(این عادت تلویزیون دیدن هم از پدر به پسر ارث رسیده.)

سوم: چند تا آبپاش آب برای گلهای توی باکسها همراه ناز و نوازششون و کندن برگهای خشک شده؛ و یه لیوان برای کاج عزیزم که هر روز پشت در وقتی میرسیم خونه بهمون welcome back میگه.

چهارم: یه لیوان چایی داغ با یه تیکه نون که تمامش با نوش جونی تبدیل به انرژی لازم تا ظهر میشه برای کدبانوی خونه.

و من که از همون صبح نیرو میگیرم از بودن تمام این عزیزان در کنارم.

در حاشیه: بعضی وقتها جای اولی و دومی بسته به اینکه کدوم یکی از مردهای خونه بیشتر گرسنه باشند عوض میشه!

----------

هنرپیشه

حین دیدن پشت صحنه یه فیلم:
من: فکر کنم اصلن نمیتونم هنرپیشه بشم. یعنی وقتی قراره یه جمله رو به عمد با یه حالت خاص جلوی یه عده بگم فقط خنده ام میگیره دیگه چه برسه به ادا و اصول در آوردن.
شوشو خیلی جدی و محکم:اما من میتونم.
یکم ترسناک ه .نه؟

زباندانی

اون اوایل که ژاپنی میخوندم همش فکر میکردم یعنی یه روزی میشه بدون اینکه هی به مغزم فشار بیارم معنی
*کانی
کامی
کاگی
کاکی ,...
رو بدونم.
مدتی هست که این کلمه های مشابه ژاپنی تو مغزم جای خودش رو پیدا کرده.
این اصلن به این معنی نیست که ژاپنیم خوب شده فقط به این معنی هست که دیگه گریه ام نمیگیره از دست این همه کلمه شبیه هم و میتونم با کمترین فشار به سلولهای خاکستری ازشون درست استفاده کنم.
خیلی پیشرفته ها!!!

*کانی=Crab
کامی=paper
کاگی=key
کاکی=Persimmon
----------
بله به همین راحتی دوباره دارم مینویسم. انگار یه چیزی بیخ گلوم رو میگیره وقتی این حرفها رو نمیزنم.(این همون حناق ه که بلوط میگه فکر کنم.)
خدا میدونه این چند روز بیشتر از قبل پست تو درفت گذاشتم!

دیدم انرژی که میذارم برای اینکه جلوی حرف زدنم رو بگیرم به مراتب **خیلی بیشتر از انرژی هست که برای نوشتن همین چند خط تو روزهایی که از شدت بی همزبونی داری دیوانه میشی، میذاشتم. پس عاقلانه تره که فعلن سکوت رو بشکنم.

چرا اینجوری نگام میکنید؟خب خیلی از زنها( آدمها) اینجورین دیگه. من هم یکیشون!

**این کلمه کاملن تزیینی ه!

اینجا

بی ادیت و بدون دوباره خونی این متن رو مینویسم شما نادیده بگیرید تمام غلطهای انشایی و املایی من رو.

نوشتن اینجا برام خیلی با ارزشه و داشتن کامنتدونی راهی هست برای رابطه با دوستان و خواننده های دبده و نادیده . برای من که از همه دوستام دور بودم این مدت این صفحه شد وسیله ای برای درد و دل کردن شد راهی برای خود بودن همونجوری که آدم میتونه با دوستاش باشه بدون اینکه از قضاوت شدن بترسه.
انقدر که اینجا راحت حرف زدم و از دغدغه هام گفتم و غر زدم و ابراز نظرهای پر از اشتباه یا شاید کاملن درست کردم که دیگه یادم رفت تو زندگی عادی و تو جریان رابطه با آدمهای غیر مجازی میتونستم چیزی غیر از خود واقعیم باشم. دلیل نداشتن کامنت دونی هم برای یه مدت طولانی اون اوایل همین بود که بتونم خودم باشم و با نظرات دیگران خودم رو و نوشته هام رو سانسور نکنم و تغییرشون ندم.
من اینجا از همه اون چیزهایی که در لحظه دغدغه ام شد نوشتم از سیاست و مسایل زنان بگیر تا رفتار و سنتهای ژاپنی ها و درگیری های درسیم و دلمشغولی های مادریم.
علت انتخاب اسم خانوم حنا که یاد آور کودکیم هست شاید برای همین بود که بتونم اون کودک درونم و اون خود واقعیم رو اینجا نشون بدم. نمیخواستم ردی از بالغم اینجا باشه هر چند که میدونم خیلی جاها بود اما سعی کردم بیشتر همون بی تایی که دوست دارم باشم.
اینها رو نوشتم که بگم شاید برای یه مدتی ننویسم. .
چند وقتی هست که نمیتونم روی کار پروژه ام تمرکز کنم. چند وقتی هست که میخوام یه تغییر اساسی به روال زندگی درسیم بدم.
زندگی خونوادگیم و مادریم خوب ه وطبق روال اما کار درسم به شدت عقبه و احتیاج دارم یه شتاب اساسی بهش بدم تا بتونم برای سال آینده همراه با تموم شدن دوره بورسیه ام درسم رو هم تموم کنم و بعدش هم بتونم وارد بازار کار اینجا یا ایران یا هرجای دیگه ای که تصمیم سه نفریمون شد بشم.
نمیدونم چقدر طول میکشه این مرخصی و نمیدونم تا کی میتونم دوام بیارم. این تصمیم رو همین امروز صبح گرفتم در حالی که داشتم یه پست از مسافرت هفته پیشمون آماده میکردم. اما یه دفعه فکر کردم در حال حاضر مهمترین اولویت برام موفق شدن تو این دوره درسی هست و از اونجایی که باید نقشهای دیگه ای هم تو زندگیم بازی کنم باید وقتم رو تو دانشگاه فقط صرف رسیدن به پروژه ام بکنم تا وقت برای همه اون نقشها داشته باشم.
مطمینم که نمیتونم به کل بی خیال وبلاگ خونی بشم و مطمینم که وبلاگ خیلی از دوستام رو میخونم اما شاید نتونم مثل قبل کامنت بنویسم و احوالتون رو بپرسم.

اینجا پنجره ای بود برام که به دنیای آدمهایی باز شد که تا ابد هموطن من هستن و تا ابد میشه باهاشون به یک زبون حرف زد.

تا بعد.

ادب!

وقتی یکی از استادهای زبان رو تو راهرو دیدم و بهش گفتم
Hello Mike
تازه یادم اومد چقدر دلم تنگ شده برای صمیمی رفتار کردن و از این همه رسمی بودن ژاپنی ها احساس خفگی کردم.
چند لحظه بعد وقتی از آسانسور اومدم بیرون یه مرد ژاپنی با لباس کاملن رسمی تا کمر تعظیم کرد که اول اجازه دادم اون رد بشه. میخواستم سرم رو بکوبم به دیوار.
پ.ن: مودب بودن خوبه به شرطی که دیوونه ات نکنه.

پ.ن بی ربط: امروز وقتی اومدم دانشگاه کتاب Reading lolita in tehran رو میزم بود. دم این دوست آمریکایی من گرم که اشتباهی دو تا ازش سفارش داده بود. فقط امیدوارم سام یکم همکاری کنه واین هم دچار درد بقیه کتابهای منتظر تو کتابخونه مون نشه.

امروز صبح

در حالی که اشک تو چشمام جمع شده بود و احساس عذاب وجدان همه وجودم رو پر کرده بود و از اینکه بعد از دیروز که با هم بودیم مجبور بودم ازش جدا شم دلم گرفته بود، یه نگاه عاقل اندر سفیه در حالی که تو بغل خانوم جوون و خوشگلی که بغلش کرده بود بهم کرد که یعنی برو پی کارت تو هم خودت رو لوس کردی!!!
قرارمون با شوشو این بود که از همون اول پسره رو تا جایی که آسیب نبینه و اذیت نشه مستقل بار بیاریم و نذاریم وابسته بشه که این وابستگی بعدن بخواد براش دست و پا گیر بشه یا جلوی پیشرفتش رو بگیره، اما دیگه قرار نبود از همین حالا انقدر بیرون بهش خوش بگذره که زیاد کاری بهمون نداشته باشه!!!

در حاشیه: تا دادمش دست مربی پستونکش از دهنش افتاد مربی گفت
daiji na oshaburi san...
ترجمه اش میشه آقای پستونک با ارزش
انقدر خوشم اومد از این تیکه اش که هر چی یادش میفتم خندم میگیره چی الان برای پسرمون daiji na است.