تله کنفرانس در مورد کار تیمی در ایران

یکی از برنامه‌های مجموعه فرهنگی هنری تهران برگزار کردن تله کنفرانس ه که تا به حال خیلی از دوستان همسایه مثل انار و لوا و حامد قدوسی هم به این برنامه به عنوان سخنران دعوت شدند.
این بار یکی از دوستان من که فارغ اتحصیل مقطع فوق لیسانس در رشته مدیریت هست قراره سخنران‌شون باشه. من هم گتیم یه تبلیغ و اطلاع رسانی اینجا بکنم بلکه از خواننده‌های اینجا کسی باشه به این موضوع علاقه‌مند باشه و بخواد شرکت کنه.
موضوعش جالب ه به خصوص که می تونه طیف وسیعی از دانشجوهای دوره های مدیریت یا مدیران شرکتها رو مخاطب قرار بده.
اگه به مسایل تیم ورکینگ و MBA علاقه‌مندید از دستش ندید.
اطلاعات بیشتر رو روی عکس ببینید.( اگه روی عکس کلیک کنید با ابعاد بزرگتر میتونید ببیینید.)

گل و بهار و اردیبهشت و از این حرفا

آخیش چشمام باز شد. خیلی فکرتون منحرف ه اگه فکر کردید منظورم دست به آب ه. منظورم به برق ه که اومد.
به مناسبت این اتفاق خجسته این پست رو تقدیم میکنم به همه اون دوستایی که تو تاریکی خیابونهای اینجا راه خونه من رو گم نکردند و بهم سر زدند.
.من از اونجایی که با آدمیزاد زیادی اینجا رفت و آمد ندارم و سالی دوازده ماه در حال رسیدگی به فضای سبز خونه هستم اینه که دیدم تا دوباره گلها رو برای تابستون عوض نکردم خوب ه شما رو دعوت کنم بالکن مون گلهام رو ببینید. البته این همش نیست ها. اون سری که برای زمستون بوده در حال موت ه . منتظرم بقیه اش هم پژمرده بشه تا یه جا تغییرشون بدم.


این ماهی که تو ژاپنی بهش میگن "کوین نو بوری" به مناسبت پنجم می روز کودک توی تقویم ژاپنی هست. معمولن همه خونه‌ها از چند روز قبل از این ماهیی‌ها در ابعاد مختلف، به نسبت وسعت خونه، توی باغچه هاشون آویزون میکنند که نشونه افراد خونه و بچه‌ها هست.
ماهی بزرگ آبی نشونه مرد خونه؛ ماهی بزرگ صورتی یا قرمز نشونه زن خونه و به تعداد بچه های پسر ماهی کوچیک آبی و برای دخترها صورتی آویزون میکنند. بعضی ها هم مثل ما فقط برای بچه ها آویزون میکنند. وقتی باد توی دهن این ماهی میپیچه مثل یه پرچم به اهتزاز در میاد.
در آخر هم گل خندون خونهٔ ما جناب آقای سام در حال فریاد زدن و آواز خوندن و خندیدن...

فکر کردن به آینده با صدای بلند- صبح‌های مادرانه

1. به شدت به آینده زندگی‌مون تو ژاپن بی‌اعتمادم. آدمهایی رو میبینم (ایرانی و غیرایرانی) که با کلی سواد و کار خوب باید چیزی حدود بیست سال اینجا زندگی کنند تا شاید دولت ژاپن بهشون اجازه اقامت دایم -نه مهاجرت و نه سیتی‌زنی- بده که بتونند تازه امیدوار بشند به موندن تو اینجا. تا بتونند اجازه خرید خونه داشته باشند. تا بچه‌هاشون با خیال راحت مدرسه‌شون رو ادامه بدند و فکر نکنند بعد از چند سال اینجا مدرسه‌رفتن شاید مجبور به ترکش بشند.
به خودمون که نگاه میکنم میبینم به هیچ وجه نمی‌تونیم این همه سال پادرهوا موندن رو تحمل کنیم. همین حالا بعد از حدود پنج سال اینجا موندن و دست و پنجه نرم کردن با همه اون مشکلاتی که زندگی تو یه کشور خارجی داره و گذروندن یه دوره معلقی و رسیدن به یه وضعیت یه کم ثابت؛ باز هم دایم داریم فکرمیکنم عمرمون رو تلف نکردیم؟ شاید اگه هر جای دیگه زندگی کرده بودیم بعد از این مدت به یه شرایطی با آینده بهتر می‌رسیدیم. مثلن اگه رفته بودیم کانادا شاید بعد از این مدت می‌تونستیم اقامت بگیریم و امیدوار باشیم که می‌تونیم برای آینده برنامه‌ریزی کنیم( به خاطر سیاست مهاجر پذیرشون). اما اینجا اینطور نیست. ما همیشه اینجا مهمانیم. حتی اگه بعد از همون بیست سال هم حالا دیگه یه امتیازهایی بهمون بدند آخرش به چشم خارجی بهمون نگاه میکنند.
یه چیز دیگه هم که هست وقتی به سیستم آموزشی ژاپن دقت میکنم میبینم با همه خوبی هایی که داره اما یه اشکال بزرگ از دید من داره و اون اینه که تمام افراد رو به صورت زنبورهای کارگر تربیت میکنه تا بعدن در خدمت ژاپن باشند. نه اینکه خلاقیت نباشه نه اینکه اینها هم آدم موفق نداشته باشند اما اکثریت آدمها تو هر موقعیتی که قرار می‌گیرند فقط نقش کارگرهای سیستم رو بازی میکنند. میخواد زن خونه‌دار باشه یا مدیر یه شرکت بزرگ؛ همه در خدمت حفظ سیستم هستند. نه اینکه این روش آموزشی بد باشه اما برای من خارجی ِبی رودربایستی ژاپن تا جایی که به من زندگی بهتر بده مهمه و نه بیشتر. عِرق(؟) ملی نسبت بهش ندارم. برای همین همش فکر میکنم آیا این آینده خوبی برای سام هست یا اینکه ترجیح میدم پسرمون تو یه فضایی که بیشتر بهش اجازه رشد فردی میده بزرگ بشه.
همه اینها به اضافه دوری از خونواده که همه ریشه ما هستند نمیذاره فکر کنیم و تصمیم بگیریم که اینجا بمونیم.
باید هر چه زودتر برای آینده‌مون یه فکر اساسی بکنیم چون بعد از چند سال اینجا موندن حتی برگشتن یا مهاجرت دوباره برای هر دومون خیلی سخته و انرژی درگیری با گرفتاریهاش رو نخواهیم داشت.

2. روز شما با چی شروع میشه؟
یادش به خیر من وقتی جوون و جاهل بودم روزم با صدای پرنده ها تو بهار شروع میشد. اما حالا با پوپوی سام شروع میشه. دیگه خودتون ببینید چه صبح های دل انگیزی دارم من.
اینها رو میگم که اونهایی که بعضی وقتها با نوشته های سرشار از احساسات مادرانه‌ام تحریک‌شون کردم که بچه‌دار بشند یه وقت نکنه گول بخورند و بعدن که این چیزها رو دیدند فحش بهم بدند. این روی سکه رو هم ببینید.
بعضی روزها مثل امروز هم التماس میکنم به سام که یکم کمتر ازم آویزون بشه تا من هم بتونم آماده بشم و بیام از خونه بیرون ولی انقدر خودش رو لوس میکنه و انقدر بهم میچسبه که بعد از دو ساعت یه دستی کار کردن آخرش با سردرد و خستگی میام بیرون و روزم رو شروع میکنم.
ولی با همه اینها داشتنش و بودنش چنان آرامشی به آدم میده که حتی وقتی شبها از خواب ناز بیدارم میکنه و مجبورم با یه چشم بسته و یه چشم باز شیرش بدم و پوشکش رو عوض کنم اما نیمتونم جلوی خودم رو بگیرم و گونه ها و دستهای تپلش رو نبوسم.

سکوت- تنهایی- آبجیز

1.به شک افتادم نسبت به ادعای همه اونهایی که میگند ما فقط برای دل خودمون می‌نویسیم. اونوقت حالا که برقها رفته( لوا چه جمله ای گفته من جاش بودم می‌فروختمش میرفتم باهاش عشق‌وحال و خوش‌گذرونی!) کرکره رو کشیدند پایین و نمی‌نویسند.
این ننوشتن رو وقتی ازتک‌روترین وبلاگ‌ها با تمهای یه نفره میبینم بیشتر به شک می‌افتم که اون همه گوشه‌گیری شاید برای جلب توجه بیشتر هست که به شخصه معتقدم اصلن هم بد نیست.
بیایید قبول کنیم ما آدمها، موجودات اجتماعیی هستیم که حتی وقتی یه گوشه خلوتی رو تو دنیای مجازی انتخاب میکنیم که بیشتر خودمون باشیم باز هم دوست داریم دیده بشیم و خونده بشیم؛ بودن تو این دنیای مجازی، مثل همه مجموعه های دیگه، ما رو ملزم به رعایت یه سری چیزها و تحمل پذیری بیشتر همدیگه میکنه.

2. نمیدونم چرا از محافظه کاری خودم و ننوشتنم لجم میگیره. از چیزهایی که میخوام بنویسم و نمی تونم. مثل همون وقتایی که دلم میخواد از خیلی چیزها با خیلی‌ها حرف بزنم اما بی‌خودِ بی‌خود خودداری میکنم.
از اینکه دلم میخواد حرصم رو از نامردی علیه فعالین زنان داد بزنم اما هر کاری کردم نتونستم حتی یه جمله بنویسم، کفرم درمیاد. حتی نتونستم لوگو رو بذارم. از اینکه همیشه به این قوانین ضد زن ایران (که نمونه اجراییش رو سر خودم هم دیدم تو فرودگاه) اعتراض داشتم و دلم میخواسته جایی ازش حرف بزنم. اما همه انگیزه ام رو از دست دادم و نمی‌تونم.
نه اینکه مسایل زنان، آبگیری سد سیوند، افاضات رییس جمهور مردمی، سیاست‌های ضد بشری آمریکا، از دست رفتن هویت و اخلاق ایرانی و... دغدغه ام نباشه. اما ازشون گفتن برام سخت یا غیر ممکن شده.
همونطور که تو زندگی شخصیم هم؛ حرف زدن از نیازهام، از چیزها و شرایطی که دوست ندارم و دارم تحملش میکنم، قطع رابطه با آدمهایی که ازشون حال نمیکنم و ... برام خیلی سخت ه و نمی تونم.
شاید از قضاوت شدن فکرهام و حرفهام می‌ترسم. شاید حس بیهوده بودنشون وقتی اوضاع از کنترلم خارج ه، اذیتم میکنه.
هر چی هست باید این وضع رو عوضش کنم.

3. به اینکه شاید از هفته دیگه شوشو مجبور بشه تا مدتی غیر از آخر هفته ها ازمون دور باشه سعی کردم حتی فکر هم نکنم. چه فایده که کاری از دستم بر نمیاد.
غیر از دوری از خودش، دست تنها مسیولیت سام برام خیلی سخته. اینجاست که فکر می‌کنم باید جلوی همه اون سینگل مادرها و سینگل فادرها، مثل مامان خودم، که بار مسیولیت فرزندادنشون رو به تنهایی به دوش کشیدند تعظیم کنم به نشانه احترام.
دیگه اینکه من از شب تنها بودن به سر حد مرگ می‌ترسم. دیشب به شوشو گفتم اگه مجبور بشیم به این شرایط فکر کنم برنامه خواب و درسم رو جاش رو با هم عوض کنم و خفاش بشم برای یه مدت.
کار این دنیا هم جالبه. چند وقتی بود داشتم فکر میکردم کاش یه شرایطی جور میشد که من شبها که راندمانم بهتره درس میخوندم. لال میشدم اگه میدونستم اینجوری می خواد جور بشه.

4.این توپه به خدا...

از روزمرگی‌ها2

1.دوستان هم‌رژیمی اگه کسی هنوز خبرنداره، میتینگ این هفته اینجا برگزرا میشه.

2.جهت تشویش اذهان عمومی بگم، من به بلاگرولینگ یه رشوه حسابی دادم که درست موقعی خراب بشه که اسم من اون بالاهای لیست هست!

3.من که هنوز تو بهت این جریان کشت و کشتار تو دانشگاه ویرجینیا هستم. دیشب هم تا صبح خواب میدیم دانشگاه شریف تظاهرات شده!
وقتی سی ان ان پسره رو که یه سری رو نجات داده نشون میداد تمام تنم میلرزید. دلم خیلی سوخت وقتی گزارشگر ازش پرسید احساست چیه که بهت میگن hero? طفلی چه گریه‌ای می کرد.
من هم که اشکم دم مشکم ه؛ کلی غوره چلوندم براشون.

نسترن چایخونه دانشجوی همین دانشگاه، از این فاجعه نوشته.

4. باز هم در جهت مادرزدگی بگم که به قول هر کی که تا حالا سام رو دیده و مربی‌های مهد و مشاهدات خودم، پسرکمون خوش‌اخلاق‌ترین بچه دوروبر ه.
اگه بدونید که چه خنده ای برای همه میکنه و با دوستای مهدش با چه صدای بلندی بازی میکنه و میخنده.
باز هم به اعتقاد همه، غیر از عموش، این اخلاق خوشش به باباش رفته. طفلی فقط عمو "ف" از بس شوشو اذیتش کرده، اعتقاد داره بابایی این همه خوش اخلاق نبوده و به من بیشتر رفته تو این مورد.
آقا جان من اصلن میخوام از بچه ام بنویسم، چه کنم.
دوستان گرامی که هنوز طعم خوش آزادی رو میچشید، جان هر کی دوست دارید من رو تو دسته مادر گوگولی ها قرار ندید خواهشن. اینجوری هاست دیگه. نمیشه نگفت و ازشون حرف نزد بس که این نیروی مادری قوی ه.

5. دیو آسم از یک ماه پیش بعد از دوسال بیدار شده و داره دیوانه‌ام میکنه. اولین بار تو مسافرت ایران شروع شد بی مقدمه به حدی که داشتم خفه میشدم. باز باید اسپری رو همه جا با خودم خرکش کنم. اه که چقدر بدم میاد از نگاه آدمها ،که بهم میگه سَرمون رفت، وقتی سرفه‌هام بند نمیاد.

از روزمرگی‌ها

1.خیلی از مامانهای خارج‌نشین در‌مورد مشکلی که برای من تو فرودگاه پیش اومد می‌پرسند.
خوب من از اول تعریف می‌کنم جریان چی بود. من قبل از رفتن به ایران چون دوره ده ساله پاسپورتم تموم شده بود برای گرفتن‌ش برای خودم و سام جداگانه اقدام کردم. اون موقع یه فرمی رو هم شوشو پرکرد که به من و سام اجازه خروج مکرر داده می‌شد. این فرم رو سفارت به ما داد. این فرم مربوط به صفحه‌ای هست که مهر خروجی توش خورده. اشتباهی که سفارت کرده بود این بود که برای پاس قدیمی من این فرم رو به ما معرفی نکرده بود و مهر خروجی من بدون همراه همینطور از قبل مونده بود و ما هم خبر نداشتیم که باید این قسمت رو درستش کنیم. اینجوری یعنی اجازه خروج از کشور برای سام از طرف پدرش صادر نشده بود.
چون پاسهای جدید ما حاضر نبود ما با همون قدیمی ها رفتیم و یه روز مونده به پایانش هم قرار بود برگردیم که نشد.
شانسی که آوردیم این بود که پاسهای جدید تو وزارت امور خارجه بود و اونها هنوز برای سفارت نفرستاده بودن‌شون و با یکم پارتی بازی هم بهمون تحویل دادند. (چون شما اگه درخواست پاس از سفارتهای ایران بدید باید همون جا تحویلش هم بگیرید.)
اما ما چون باز هم مطمین نبودیم که بهمون اشکال نگیرند یه کار دیگه هم کردیم. شوشو از اینجا و از طریق سفارت فرم رضایتنامه رو پر کرد و سفارت اون رو با فکس برای وزارت امور خارجه فرستاد و اونها هم بعد از مراحل اداری به ما دادند تا توی فرودگاه همراهمون باشه. البته اصلن نیاز هم نشد.
ولی بگیرنگیر داره کار این نیروی انتظامی فرودگاه. مثلن خاله من با اینکه با همسرش هم مسافرت می‌کرد اما وقتی می‌خواست از ایران خارج بشه بهش گیر داده بودند که باید رضایتنامه محضری از شوهرش داشته باشه حالا هی بگو شوهر که همراهم ه! شاید چون شوهرش آمریکایی هست اینجوری خواستند ایراد بگیرند. چون من با شوشو که ایران رفتم همچین ایرادی بهم نگرفتند.
دیگه حالا شماها خودتون نگاه کنید ببینید صفحه خروجی پاستون نوشته که همراه فرزند به دفعات می‌تونید از کشور خارج بشید یا نه. اگر ننوشته حتمن با سفارت تماس بگیرید و درستش کنید.

2. یه حسهایی تو زندگی هیچ وقت کهنه نمی‌شند.
هر چی هم سعی می‌کنی ته ذهن و دلت مخفی‌ش کنی و تو روزمرگی ها هم فراموش بشند، اما وقتی با یه اشاره یادت میاد حتی اگه بعد از ده سال هم باشه باز انگار نوی نو اند.

3. باید روزی صد بار با خودم تکرار کنم " سام میتونه همه جا بره، به همه چیز سرک بکشه و دستش به خیلی چیزها میرسه."
پسره یه دفعه انقدر بزرگ شد که ما ازش جا موندیم. حالا خیلی وقتها با توانایی‌هاش غافلگیرمون میکنه.
جهت مادرزدگی بگم پسر ما هم یه دندون خوشگل در آورده و از دست من در امان نیست بس که میفتم به جونش تا دهنش رو باز کنه و هی قربون صدقه مرواریدش برم. ( خیلی خودم رو کنترل کرده بودم نگم ها؛ اما نشد!)

4.من به چشم خوردن اعتقادی ندارم اما وجود انرژی منفی رو وقتی از جایی یا کسی میرسه عجیب احساس میکنم حتی میفهمم از کجا و کی هست.
امسال از اون سالهاست که بدجوری این انرژی ها داره رو زندگی و اعصابمون اثر میذاره. حالا امیدوارم ترکشهاش به همین چیزهایی که تاحالا پیش اومده بگیره و بیشتر نشه.

5. با یه گروه خوب قبل از رفتن به ایران رژیم رو شروع کرده بودم. نتیجه اینکه هر کی من رو ایران دید گفت چقدر خوب لاغر شدی. چی کار کردی. اصلن معلوم نیست زایمان کردی.
بنده هم هی ذوق مرگ میشدم.
حالا از فردا میخوام دوباره شروع کنم.


دیتاهای بی فایده

در مقایسه با ژاپنی ها، مغز من پر از اطلاعات بی فایده ای هست که فقط به درد خودنمایی و ژست مطلع بودن میخوره.
این اطلاعات در اثر خوندن و پی گیری هزار تا موضوع بی ربط به هم تلنبار شده. از اونجایی که من یا شاید ماها خیلی دیر یاد میگیریم علایق مون اصلن چی هست و مجبوریم هزار تا چیز رو امتحان کنیم تا پیداش کنیم( اون هم تو سنی که شاید یکم دیر شده باشه)، بایتهای مخ بیچاره رو پر از دیتاهای الکی میکنیم.
در مقایسه ژاپنی ها به نظر خالی از کلی اطلاعات عمومی هستند که به نظر ماها مهم میاد و وقتی یکی ابرازفضل میکنه میگیم چقدر یارو با سواد ه. مثلن اینکه اونها از سیاست، جغرافی، تاریخ، زیست شناسی، زبان شناسی، جامعه شناسی، هنر، موسیقی، ورزش، علوم طبیعی و ... همه در کنار هم بی خبرند، باعث میشه اولش آدم کلی حس باسواد بودن بهش دست بده.
عوض همه این اطلاعات نصف نیمه و به درد نخور که با داشتن یه دایره المعارف یا یه سرچ تو ویکی پدیا کاملتر و درست ترش در دسترس هست، همشون اطلاعات کامل و جامعی از یکی دو تا رشته ای که مورد علاقشون هست دارند.

بعضی مواقع مثل امروز!هست که وقتی من یه سوالی در این موارد تخصصی میپرسم همه بهم یه جوری نگاه میکنند انگار که از پشت کوه اومدم(اومدم دیگه) و بهم میفهمونند پس تو چه جوری اومدی این رشته رو میخونی وقتی مثلن هنوز کامل نمیدونی ابزار و اطلاعات کار و آزمایش تو این رشته چی هست (شوشو هم همیشه بهم میگه باید اطلاعاتم رو کامل کنم ها اما تنبلی نمیذاره ).

اینجاست که میفهمم دونستن اسم وزیر جنگ بورکینافاسو یا اینکه بادهای جنوب شرقی آسیا از کجا و برای چی می وزه به هیچ دردی نمی خوره مگر ژست آب دوغ خیاری از نوع وطنی اومدن.
(حالا بین خودمون باشه، من تازه فهمیدم این رشته ای که دارم میخونم علاقه اول من نیست.)

دلم میخواست یه پاک کن برمیداشتم تمام اون سلولها رو از اطلاعات بیخودی پاک میکردم و شروع میکردم از اول اون موضوعاتی رو که دوست دارم به صورت حرفه ای خوندن و یاد گرفتن.

من دیگه دستم اومده وقتی یه بچه ژاپنی بهم میگه من از ماشین خوشم میاد، یعنی تا تهش رو بلده. و وقتی میگه من از تاریخ چیزی نمیدونم یعنی علاقه ای به دونستنش هم ندارم؛ بیخودی وقتم رو نگیر.

در حاشیه اول: غلط نویس نگارشی متن های اینجا داره رو اعصاب خودم هم پیاده روی میکنه. یه اشکالی یه قرن ه که این پی سی پیدا کرده و هیچ کدوم از نرم افزارهای فارسی که میشناسم روش درست کار نمیکنه.
والا به جون شما من هم نیم فاصله و بقیه مخلفات رو بلدم.

درحاشیه دوم: خیلی رنگ اینجا جیغ و چرت شده؟
عیبی نداره فعلن پر از انرژی م. باید تحملش کنید تا یه مدت اینجا بمونم دشارژ بشم انوقت باز میرم سراغ رنگهای ملیح!

فرق کرده ام.

پارسال وقتی از ایران برگشتم گفتم دیگه دلم برای مردم ایران تنگ نمیشه. اما ته دلم میخواست تو ایران، بین همون مردم زندگی کنم. ته دلم تنگ شد.
امسال میگم دیگه دلم نمیخواد ایران زندگی کنم اما مطمینم دلم برای همه مهربونی ها تنگ میشه.

من عوض شدم یا شما؟

سرِ پل تجریش

از ایران

ایران رفتن اگه همش خوب بود آخرش چنان بلایی سرم اومد که از هر چی گریه کردن و نوستالژی بعد از سفر و دوری دوباره است پرهیز کنم و به خودم بگم روت رو زیاد نکن که نمیذارند از ایران بری بیرون ها!

فکر کنید همه خداحافظی ها رو کردید، آب غوره ها رو گرفتید، با همه خاطرات و آدمها و در و دیوار و کوچه و کوه و جنگل و... وداع کردید خلاصه کلی انرژی گذاشتید و دارید برای بار چندم از همه چی دل میکنید و با چشم گریون آخرین بای بای ها رو هم از پشت اون شیشه میکنید؛ بعد لحظه آخر جلوتون رو میگیرند و میگند دکی شما مگه زن نیستید مگه ایرانی نیستید پس بدونید که به همین حکم، حق ندارید بچه تون رو بدون رضایت نامه رسمی بابای بچه از کشور خارج کنید!
حالا شما هی بگو آقای پلیس، بابای بچه همون جاست که ما داریم میریم. وقتی باباهه به من ضعیفه اجازه داده اسم بچه ام رو تو پاسپورتم بنویسم برا قشنگی که نبوده، برا این بوده که بچه رو ببرم و بیارم اما آقا پلیس ِ چون تو زنی حق داره بهت شک کنه بگه من از کجا بدونم باباش راضیه.
حالا هی تو بگو آقا جان بنده اجازه خروجم از کشور ژاپن بدبخت که خرج زندگیم رو هم داره میده تا همین فردای خودمونه. اون یکی آقا پلیسِ که مهربون تره بهت میگه اصلن شاید قسمت الهی این بوده که تو درس خوندن ت رو از دست بدی! حتمن حکمتی توش هست!؟؟؟
حالا هی تو بگو بابا جان آخه مملکت تعطیله تا تو بیایی کارهات رو انجام بدی میشه یه قرن، آقا پلیس داره کار خودش رو انجام میده. برای اینکه باهات همدردی هم بکنه میگه من اگه خواهر خودم هم باشه نمیذارم بی اجازه شوهرش بچه اش رو از مملکت خارج کنه.

در نتیجه اینکه ما هم آدم شدیم و دفعه بعد که راستی راستی اومدیم بیرون، دیگه نه اشکی ریختیم و نه نوستالیژی مون قلنبه شد که داریم از خونواده و دیارمون جدا میشیم.

در حاشیه: ایران خوش گذشت. به سام بیشتر از من.
تونستم دو تا از دوستای وبلاگی رو ببینم و شرمنده اونهایی که بهم لطف داشتند و من نتونستم ببینمشون شدم. امیدوارم سفر بعدیی باشه و ببینمشون.
ایران تو همین یه سال خیلی تغییر کرده بود. دوستداشتنی تر شده بود و مردم مهربون تر؛ یا شاید به قول ناتالی من این بار خوش شانس تر بودم. ترافیک دیوانه کننده تر بود و غذاها خوشمزه تر.
شهردار قالیباف مدیر لایقی هست و پروژه هایی که چند سال بود رو هوا مونده بود تمومش کرده بود. دستش درد نکنه اگه به فکر آدمهای با کالسکه هم باشه و یه حالی به پیاده رو ها هم بده. کوههای تهران تا ابد قشنگند.
شمال شلوغ بود. دی جِی لب دریا با پسر و دختر های رقصنده تو شهرک های خصوصی به راه بود. برای اولین بار کباب ترش خوردم و بسی دوست داشتم.
اصفهان از همیشه دوست داشتنی تر. آش چایخونه عباسی چسبید. گز سکه با این عتیق ش همه جا رو گرفته. همه گز کرمانی رو فراموش کرده بودند.

برای من ایران یعنی عشق یعنی همه چیز؛ یعنی برگشتن به گذشته دوست داشتنی. انگار باز بچه مدرسه ای باشی یا هر سنی که دوست داری، اما فعلن جرات دلتنگی براش رو ندارم.

این چند تا عکس رو سوغاتی داشته باشید تا بعد...


جاده چالوس-مرزن آباد
جاده چالوس-سیاه بیشه
جاده چالوس- دیزین
دریاچه نمک
بنای قدیمی- جاده کاشان

مهمانسرای عباسی- اصفهان
پل خواجو

کوه صفه- اصفهان
تاسیسات هسته ای -نطنز