برشهایی از زندگی در یک روز معمولی

صبح ساعت 7
شوشو تازه رفته از خونه بیرون. داره برف میاد. سام داره از خواب بیدار میشه. تعطیلات من و سام از امروز و مال شوشو از فردا شروع میشه.


ظهر ساعت 12
بشقاب غذایی که با سبزیجات باقی مونده تو یخچال درست کردم و خورده شده کنار دستم ه.
سام بعد از کلی بازی و دیدن کارتون و خوردن شیر الان خوابیده.
کارهای خونه انجام شده وهمه جا تمیز و مرتب ه. غیر از جارو برقی که اگه سام بیدار نشه اون رو هم ده دقیقه ای تمومش میکنم.
هوا بعد از یکم باز شدن دوباره شروع کرد به برفیدن. سام اولین برف زندگیش رو دید. بهش میگم:
برف. داره برف میاد.
yuki futeru.
it's snowing.
چه خوب که تهران هم داره میباره. همین که حال و هوای این دو تا شهر مثل هم میمونه، احساس بهتری دارم.

عصرساعت 5
هوا همچنان برفی و آفتابی ه. سام از جارو برقی میترسید. بستمش به آغوشی دیگه نترسید. شدم عین اوشین که تو مزرعه با بچه به دوش کار میکرد.
برای اولین بار دوتایی رفتیم حموم. چه کیفی داره دوباره بچه شدن. از آب بازی لذت بردن. خندیدن از ته دل به اتفاقات ساده.دیدن اسرار پرده بافته شده یا کشف گلهای قالی.
سام بعد از خوردن شیر دوباره خوابید. لپاش گل انداخته.
با برادره بعد از مدتها تلفنی گپ زدیم.
برای شام آش داریم.

شب ساعت 12
شوشو اومد با هم آش خوردیم. خوشمزه نبود، سیر هم نشدیم. پیتزا سفارش دادیم.
مامانه و برادره اومدن چت . سام رو دیدند. مامان دلش تنگ شده میخواد همه کارهای پسره رو تو همین مدت کم و با این سرعت پایین اینترنت ایران ببینه پسره هم بداخلاقی میکنه. با اینکه خوب خوابیده باز هم خوابش میاد.
عصر با سام قسمت اول باغ مظفر رو دیدیم. بیشتر احساس کردم که به ایران نزدیکم.
شوشو سعی میکنه سام رو بخوابونه که با سر وصدای من دم یخچال موفق نمیشه. میدتش دست من تو یه چشم به هم زدن خوابش میبره. وسایل شرکتش رو به خاطر اسباب کشی اونجا آورده خونه. طرحهای قدیمیش رو بهم نشون میده. از چشماش میشه فهمید چقدر به خودش میباله از پیشرفتش. میگه یکی از طرحهام رفت آمریکا یکیش هم اونروز که رفته بودم بازدید تو یکی از کارخونه های تویوتا داشت کار میکرد.
بهش میگم اینکه زن تو شدم کار عاقلانه ای بود. میگه تو هم خیلی منو حمایت کردی. قند تو دلم آب میشه.
پوست صورتش از بودن تو کارگاه پوسته کرده. با کرم و لوسین هم که قهره. دلم ریش میشه.
شب تا وقتی بیهوش بشیم با شوشو حرف میزنیم.

خوابم میبره با حسی مخلوط ازرضایت، دلتنگی، آرامش و عشق به همه اونهایی که دوستشون دارم.

*کوروما

خداحافظ انتظارهای طولانی اتوبوس،
خداحافظ کمردرد در اثر کشیدن باروبندیل هر روزه،
خداحافظ باد و سرما و بارون بی رحم و آفتاب و گرمای دیوانه کننده،
خداحافظ آغوشی،
خداحافط دوچرخه سواری و پیاده روی،
خداحافظ...

سلام ماشین عزیزم،
سلام روزهای سریعتر به کار رسیدن،
سلام پمپ بنزین و تعمیرگاه و پنچری و تعویض روغنی،
سلام...

از امروز یه نفر که نه، یه نفر و نصفی به آدمهای دنیا که از موهبت ماشین استفاده میکنن اضافه شد و به اندازه همین یه نفر و نصفی مصرف انرژی بالاتر رفت و لایه اوزون رفت که سوراخ تر بشه و به مقدار گازهای گلخانه ای و گلوبال وارمینگ اضافه بشه.**

در حاشیه یکم: درستش این نیست که من ماشین خریدم درستش اینه که با شوشو یه ماشین دیگه خریدیم و قبلی رسید به من و سام.

در حاشیه دوم: خیلی ندید بدید بازی درآووردم؟ خب این اولین ماشین زندگیم ه که همه همش مال خودم ه و فقط من و سام سوارش میشیم.( .فعلن جوّ گرفته شدم اساسی از اینکه همه کارهام رو امروز انجام دادم و زود هم اومدم دانشگاه و میتونم برم خرید بدون بارکشی. یکم که بگذره حالم بهتر میشه)

در حاشیه سوم: من و شوشو از یه اتاق نه متری با حداقل درآمد و هیچی وسایل و دو تا دوچرخه شروع کردیم این ه که الان اینهمه ذوق میکنم.

در حاشیه چهارم( قول میدم آخریش باشه):جلوی چشم همه خواننده های اینجا که رقمش رو نمیگم چون پزدونی امروزم پر شده! دارم میگم اگه من با این شرایط، نشینم از سال جدید درست و حسابی درس بخونم باید اعتراف کنم که یه تخته ام کم ه و بلانسبت شماها همون حیوان زحمت کش م.

* ماشین
** این تیکه رو برای این نوشتم که در لفافه بگم ما هم دستمون تو کاره و مثلن باید به این چیزها اهمیت بدیم.

**********
بعد از نوشت: همه خوشحالیم یادم رفت و دلم گرفت از خوندن این نوشته و دیدن این عکسها.
لینک و عکسها و متن از محبوب عزیز

خود مبتذل بینی

حس میکنم اینجا داره یه روال ابتذال رو طی میکنه نه از نوع موسیقی لوس آنجلسی، نه از نوع حرفهای خاله زنکی تو یه مراسم مولودی، نه از نوع روشنفکریِ تو خالی، نه از نوع دگم بازی حزب گراها...
از این لحاظ که فاصله گرفتم از مطالعه و یادگیری. هر وقت تو یه نقطه میمونم بدفرم احساس مبتذل شدن بهم دست میده.
راکد شدم. نه درستش اینه که مغزه راکد شده و این خیلی بده.
وقتی اینجوری درجا میزنی تو دنیایی که همه چیزش رو به جلو و در حال پیشرفت ه همون نقطه نمی مونی؛ هی پس میری.
نباید بزارم شرایط خوب زندگی و اون چیزهایی که میخواستم و بهش رسیدم سد بشه برای دیدن و رسیدن به بقیه زندگی.
باید یه تکون اساسی به خودم بدم.

در حاشیه: واضح ه که میشه بعضی وقتها اینجا یه چیزهایی نوشت که بیشتر مدل بلند فکر کردن ه.

کابوس

دیشب سه بار سام منو از خواب بیدار کرد. هر دفعه مشغول دیدن خوابهای اعصاب خورد کن بودم و اگه پسره بیدارم نکرده بود فکر کنم تا صبح قلبم میومد تو دهنم.

اول خواب دیدم خاله هه داره تو پنجره پشتی وبلاگ خوابگرد موزیک آپلود میکنه( از این بی ربط تر میشد آخه). بعد همون موقع رهبر انقلاب فرمان داد که خاله من مرتده و باید اعدام بشه. من از ترس میخکوب شده بودم تو خواب.
دفعه دوم خواب دیدم سر دفاع یا پرزنتیشن هستم دارم یه مسیله ریاضی رو حل میکنم که کلی یک تو صورت و مخرج داشت. هر چی فکر میکردم بقیه قسمتهای معادله رو یادم نمیومد. برای اینکه خیلی ضایع نشه داشتم یک ها رو از صورت و مخرج با هم میزدم. استادم هم داشت از دستم حرص میخورد.
سوم هم خواب دیدم نینجا شدم و توی راهرو های یه ساختمون داشتم به یه سری آدم شکلیک میکردم. همینجور تیر بود که از بیخ گوشم میگذشت و عین فیلم ماتریکس رد تیرها رو تو هوا میدیدم.

صبح انگار کوه کنده باشم از بس تو خواب تقلا کرده بودم.

یه عالمه حرف

1. الان درست دو هفته و نیم هست که من درس و دانشگاه رو بوسیدم گذاشتم کنار وبه جاش بچه داری و خونه داری میکنم.
تجربه خوبی بود. فهمیدم که اصلن در گروه خونی من نیست که بخوام زن خونه دار بشم. شاید عجیب باشه ولی وقتی قراره هم درس بخونم هم کار بکنم هم آشپزی هم خرید هم بچه داری هم وبلاگ بنویسم هم... وشب هم چهار پنج ساعت بیشتر نخوابم و همیشه عجله داشته باشم انگار راندمانم خیلی بهتره. اینجوری که تو خونه میمونم از اونجایی که مرض وسواس و تمیزکاری دارم و در اثر خونه موندن حالم بدتر هم میشه میزنه به سرم و دنبال یه جای کثیف یا یه نقطه نامرتب میگردم تا بیفتم به جونش.
صبح در حالی که منتظر بودم شوشو صبحانه اش رو بخوره و بره در حالی که هنوز هوا تاریک بود و من هم هنوز کاملن بیدار نشده بودم شروع کردم به مرتب کردن خونه. لبخند موذیانه شوشو رو هم به روی خودم نیاوردم.
در حاشیه: انقدر کاراکتر مونیکا رو تو فرندز درک میکنم که حد نداره.

2. علت اینکه تو بازی یلدا همش از نکات منفی نوشتم این بود که فکر کردم به اندازه کافی اینجا مثبت بودم برای همین بد نیست اون روی پلید ومنفیم رو هم یکم به شماها نشون بدم!!!
دوستانی که منو دعوت کردند ببخشید که من متوجه نشدم چون اصلن این مدت وبلاگ نخوندم و بهارعزیز هم خودش بهم خبر داد که دعوتم کرده.
خلاصه که قصد بی ادبی به دعوتتون رو نداشتم.

3. دارم کتابهای ایرانی برای بچه ها رو با کتابهای ژاپنی مقایسه میکنم. به نکات جالبی رسیدم که چقدر تربیت و ساختارهای فکریمون با هم فرق داره و علت این همه تفاوت بین دو تا جامعه چی هست. منتظرم کتابهایی که خاله ام از آمریکا برای سام داده برسه یه تحقیقی هم روی اونها بکنم بعد اینجا مینویسم که این تفاوتها چی هست و ما کجای کاریم و بقیه دنیا کجای کار.
در حاشیه: هر چی بیشتر پیش میره بیشتر به این عقیده ام مطمین میشم که کار سیاسی تو ایران یعنی وقت تلف کردن. اگه میخواهیم تغییری ایجاد بشه باید کار فرهنگی انجام بشه و کاری هم که از دست من و شما بر میاد این هست که ضعفها رو پیدا کنیم و سعی کنیم نسل بعدی رو با طرز فکر و فرهنگ مترقی تری تربیت کنیم.

4. یه شیرینی مامان برای شب یلدا برامون داده بود معرکه. از گز سکه اصفهان که مامان از تواضع تهران خریده بود. هر چی از خوشمزگی و دیزاین خوشگل بسته بندیش بگم کم گفتم. اگه دستتون رسید حتمن امتحانش کنید. اسمش هم هست کلیات عتیق.
جعبه اش جون میده برای جای جینگول پینگول که من همیشه مونده بودم سرگردون کجا بذارمشون.
در حاشیه: به نظرم این بار صدم باشه که اینجا به شماها ثابت کردم چقدر شکمو هستم.

5. کریسمس مبارک.
شماهایی که خارجه زندگی میکنید چی کار کردید برای کریسمس ایو؟
ما که از اونجایی که خانواده شکمویی هستیم فقط به کافی شاپ رفتن و رستوران رفتن گذروندیم. انقدر که دیشب احساس میکردم تا تو چشمهام پاستا و پیتزا و شیرینی و شکلات و... جمع شده.
آخ که من مرده همه جشنهایی هستم که توش بخور بخوره.
در حاشیه: میدونستید توی ژاپن بزرگترین تفریح خوردن ه. علتش هم اینه چون آدمهای فقیری بودن هنوز این فرهنگ خوردن توشون یه جور تفریح به حساب میاد. اگه ازشون بپرسید هم اغلب بزرگترین آرزوشون دیدن جاهای مختلف و خوردن خوراکی های متنوع هست.

کلی از حرفام موند اما پسره بیدار شده و بوهای مشکوکی هم به مشام میرسه! بقیه پرچونگی باشه برای بعد...

بازی یلدا

تصمیم داشتم سام رو بذارم تو کالسکه و برای هوا خوری ببرمش بیرون اما چون بهار خانوم دعوت کرد و بنده هم اصولن داشتم میمردم بس که حرف نزدم و دنبال یه بهونه میگشتم، پسره رو به زور خوابوندم و اومدم اینجا به نوشتن.

و اما اون پنج مورد...
1.تنفر: بچه که بودم مهد کودک ارمنی ها که با خونه مون یه نیم ساعتی با سرویس راه بود، میرفتم. دو تا برادر تو سرویسمون بودند که همه رو اذیت میکردند. شاید اولین بار بود که حس تنفر رو تجربه کردم. از این دوتا تا سر حد مرگ بدم میومد و هر روز صبح آرزو میکردم بمیرند. هنوز هم که یادم میاد همون حس رو نسبت بهشون دارم.

2. پشیمونی: اولین دوست پسرم رو در سن سیزده سالگی در حالی که خودم هم هنوز نمیدونستم به این رابطه میگن دوست پسر- دختر پیدا کردم. بابام وقتی فهمید یک ماه تمام باهام قهر کرد. برای اولین و آخرین بار بود که بابام رو انقدر از خودم عصبانی کردم. هنوز که یادم میاد از این اتفاق پشیمونم.

3. ترس: من از ازدست دادن آدمها میترسم. برام دیوانه کننده است تصور اینکه خانواده ام، دوستام یا فامیلهام رو با مرگ یا با قهر از دست بدم. دوست دارم رابطه هایی هم که با قهر تموم کردم باز دوباره احیایشون کنم.

4. انزجار: یه همکار کمونیست پیر داشتم که تو شرکت آخری که کار میکردم با هم هم اتاقی بودیم. خیلی هیز بود و شوخی های لوسی میکرد. از اونجایی که من بعضی وقتها اصلن نیمتونم رک باشم به خصوص وقتی با یه آدم بزرگتر از خودم طرفم، هر روز من با حسی بین اشمیزاز( دیکته اش درسته؟) و ادب و حرص خوردن میگذشت. همین شد که من از کومونیستها بدم اومد.

5. خشم: برای خودم با بقیه آدمها یه مرزی دارم و یه فضای خصوصی دارم که آدمها به نسبت نزدیکیشون مرزشون برام دورتر و نزدیکتره. هیچ چیزی تو دنیا به اندازه اینکه کسی حریم خصوصیم رو بشکنه و از مرز خودش پاشو اونطرفتر بذاره عصبانیم نمیکنه. سر این موضوع با خیلی ها درگیر شدم و خیلی ها رو شاید متعجب کردم از اینکه چطور تونستند آرامشم رو به هم بریزند.



و حالا اون پنچ نفر

*کوماتانا

تا این هفته، بچه داری برام همش شیرینی بود و فان ولی تو این هفته فهمیدم نه تنها این وظیفه سرگرمی نیست بلکه میتونه تا سرحد مرگ ناراحت کننده، سخت و خسته کننده باشه و همه اینها بیشتر میشه وقتی هیچ کسی رو کنارت نداری که یکم کمکت کنه یا دلداریت بده و بیشتر اعصاب خورد کن میشه وقتی یه پروژه دکترا نیمه تموم مونده باشه رو دستت و از اون بدتر وقتی تو کشوری مثل ژاپن زندگی میکنی که دکترهاش از ترس مسیولیت پذیری وقتی میبینن بچه ات علایم مریضی داره صداشون در نمیاد و سعی میکنند همه تصمیمات رو بندازند گردن پدر و مادر و مهد کودکها هم از همون قانون احمقانه مدارس پیروی میکنند و تو سرمای زمستون در و پنجره ها رو باز میذارند و بچه ها رو بدون جوراب و لباس کافی تو یه اتاق یخ کرده نگه میدارند که چی انرژی کمتر مصرف کنند...

بیست روزی بود که سام یه سرما خوردگی داشت اما همه اون عواملی که گفتم باعث شد از شنبه کاملن بریزه به هم و دکترهای دیوانه ژاپنی هم به جای اینکه به ما بگن احتمال داره حالش بدتر بشه و ریه هاش چرکی بشه هی ما رو ازاین بیمارستان به اون یکی و از این دکتر به اون یکی پاس دادن تا بالاخره یکیشون بعد از کلی چونه زدن با شوشو بهمون گفت بهتره بریم بیمارستان دانشگاه تا از سینه و سرش عکس بگیرند و اگه لازم شد بستریش کنند.

همین آقای دکتر که معروفترین دکتر اطفال شهرمون هم هست وقتی من صبحش سام رو بردم که ببینه بهم میگه این دواها که فایده نداشته حالا میخواهی باز هم دوا بدم یا نه؟!! یکی بگه نابغه آخه من که سواد پزشکی ندارم بدونم چه کاری بهتره.

بعد از همه این برنامه هاو رفتن به بیمارستان و عکس گرفتن، یک ساعت و نیم تمام چهار تا پرستار و دکتر ریختن سر بچه که بهش سرم وصل کنند. من و شوشو رو هم از اتاق بیرون کردند. آخر سر هم با اینکه یه اکسپرت این کار رو صدا زدند و تمام دست وپای بچه رو کبود کردند نتونستند که نتونستند.
عوضش بهش یه سری دوای دیگه دادند و بوخور هر روزه که الان حالش رو خیلی بهتر کرده ولی همچنان ما تا دوشنبه بین راه بیمارستان و خونه سرگردونیم.

اونهایی که بچه دارند میدونند اونهایی هم که ندارند نمیتونند درک کنند پس لازم نیست من بگم تو اون فاصله که سام گریه میکرد و داشت التماس میکرد از دست دکترها نجاتش بدیم به من و شوشو پشت در اتاق چی گذشت.
این هم بگم آخرش شوشو گفت که بابا جان اگه نمیتونید بی خیال بشید والا این ژاپنی ها که من میشناسم چون وقتی میگند یه کار رو میکنیم به هر شکلی میخواند انجامش بدند، هنوز داشتند بدن سام رو سوراخ سوراخ میکردند.

در حاشیه: تنها شانسم این بود که وقتی به پروفسورم گفتم من نمیتونم یک هفته ای تا سام خوب بشه بیام دانشگاه گفت من درک میکنم. با اینکه قبلش بهم گفته بود باید تا آخر این ماه یه مقاله آماده کنم اما چیزی بهم نگفت. و این تو استادهای ژاپنی یعنی یه موضوع باور نکردنی.
خب من بدش رو میگم خوبش رو هم باید بگم دیگه.

در حاشیه 2: الان هم بر عکس انتظار من سام خوابیده و من تونستم همین چند خط رو بنویسم و یکم دردودل کنم و دلم باز شه.

* یعنی به دردستر افتادم یا تحت لفظیش یعنی بد شد

کیف

روزهای اولی که اومده بودم از صحنه هایی که خیلی تعجب میکردم یکیش این بود که هر چی ژاپنی از مرد و زن میدیم یه عالمه کیف دستشون بود.
یه کیف دستی، یه کیف ظرف غذا، یه دونه کیف لپ تاپ و یه دونه هم پارچه ای که من نمیدونم توش چی میذاشتن. هر کدوم هم دویست کیلویی به نظر میومد!
بعد از چهار سال اینجا بودن، امروز دیدم خودم سه تا کیف دستم ه. یکی کیف سام یه دونه کیف پارچه ای که توش کاغذها و بقیه چیزهای دانشگاه بود یه دونه هم هندبگ. به اینها اضافه کنید دوشنبه ها کیف رختخواب سام رو!
فهمیدم این سیستم ژاپنی هست که آدم رو تبدیل به جا کیفی میکنه!

در حاشیه: آش انقدر شوره که شوشو هم که به ادعای خودش هیچ وقت حتی دوران دانشگاه هم کیف دستش نمیگرفته صبح ها با یه کیف غذا میره از خونه بیرون.

در حاشیه دوم: کسایی که ما رو روزهای دوشنبه میبینن یه بچه تو آغوشی میبینن که از دو طرفش یه عالمه کیف و رختخواب آویزونه و داره با دو تا پای آدم بزرگ راه میره. چیز دیگه ای از من تو تصویر نیست.

در حاشیه دعاگونه: یعنی میشه من یه ماشین بخرم از این وضعیت بارکشیِ هر روزه خلاص بشم؟ وقتی میرسم دانشگاه انگار کوه کنده باشم از خستگی ولو میشم.
راستی بعضی وقتها" خستگی" کلمه مناسبی نیست. مثلن به جای اینکه بگید خسته ام باید بگید دارم متلاشی میشم.

...



بشنو از نی چون حکایت میکند
و از جدایی ها شکایت میکند...


امروز دلم عجیب گرفته.

دلم هوای همه روزها و لحظه های قدیم رو کرده. از کودکی تا اون روزی که از همه اش تو مهرآباد جدا شدم.
هر چی هم به غربت عادت کنی یه روزی یه جایی دوباره همه دلتنگی ها برمیگرده و چه بیرحم ه این دوری.
برام ننویسید که باید تحمل کرد که برای هدفم اومدم که برای تجربه بهتر اومدم.
من الان برای یه لحظه دیدن ایران دارم پرپر میزنم.

دلم هوای سرد تهران رو میخواد. دلم خونه گرم مون رو کنار مامان میخواد که پاهام رو بکنم لای پره های شوفاژ و مامان برام یه بشقاب غذا بیاره.
دلم دوستام رو میخواد که با هم تا خود صبح جوونی کنیم.
دلم شبهای بلند زمستون خونه مامان بزرگه رو میخواد.
دلم دختر و پسر های فامیل رو میخواد که بشینیم تا ابد حرف بزنیم و بازی کنیم و بخندیم.
دلم برادرم رو میخواد که وقتی خوابه برم یواشکی بالای سرش و بیدارش کنم و انقدر اذیتش کنم تا کفرش دربیاد و خواب از سرش بپره تا دوباره روز رو شروع کنیم.
دلم اتاقم رو میخواد با پنجره رو به شهرش که سرما از لای درزش بیاد تو.
دلم ایران میخواد.

من دلم ماهی و صدف و نوری و سوشی نمیخواد. دلم لوبیا پلو میخواد و کباب چرب بازار و جیگر. از سیبزمینی شیرین و نبه بدم میاد دلم لبو میخواد با باقالی داغ.

دلم عجیب تنگه برای خونه که دیگه انگار هیچ نشونی از من نداره.
میشه الان چشمام رو ببندم و بشم همون دختر چهار سال پیش؟ نه شش سال پیش نه ده سال نه پونزده نه بیست و پنج سال پیش.
میشه باز با هم کودکی کنیم؟
میشه دوباره عاشق شد؟
میشه من یادم بره همه اون چیزهایی رو که براش بزرگ شدم؟
میشه برگردم به همون روزهای خوب و بد قدیم؟
به کی بگم دلم اینجا رو نمیخواد.

دلم نمیخواد سام تنها باشه.
دلم میخواد دور و برش فقط من و باباش رو نبینه.

اشکم تا پشت پلکام اومده و برنمیگرده.
دلم تنگه.

پی نوشت: دلم برای جاده کویری اصفهان هم تنگه با اون خیابون درازهُ اول شهر که تا تموم بشه و برسیم به اون سر شهر و من رو به خونواده وصل کنه جونم رو میگرفت. و چه لذتی داشت دیدن زاینده رود بعد از اون همه گذشتن از بی آبی و خشکی جاده.

*موزیک از no-words

چهار ماه عشق

همه زیبایی زندگی ما امروز چهار ماهه شد.
نه قلمم توان نوشتن از این همه حس قشنگ رو داره نه روحم گنجایش همه عشقش رو.
تا آخر عمر زمان لازم دارم تا همه همه اش رو بفهمم.
پسرکم، بودنت زیباترین و بهترین اتفاق زندگی من ه.