یک امتیاز به نفع مادران کودکان مهد کودکی

مهدکودک خطر ابتلا به 'لوسمی' را کاهش می دهد

...محققان آمریکایی با بررسی نتیجه چهارده مورد تحقیق جداگانه بر 20 هزار کودک که شش هزار تن از آنها مبتلا به سرطان خون بودند، نتیجه گیری کرده اند ارتباط کودکان با هم در پیشگیری از بروز لوسمی لمفوبلاستیک حاد موثر است...

افزایش مقاومت بدن کودکان نسبت به عفونت به وسیله ابتلای مکرر به انواع مختلف مقاومت بدن را در برابر ابتلا به لوسمی افزایش می دهد...

با سابقه سرطان در خانواده‌ی من(پدرم و پدر بزرگم و بیشتر خانواده ی مادری م) شنیدن این خبر خیلی خوشحال کننده است.
این موضوع رو از خیلی از دکترها و مادرانی که بچه‌هاشون رو از سنین پایین به مهد میبرند شنیده بودم که ابتلای بیش از اندازه این بچه ها( مثل سام) به سرماخوردگی و بیماریهای دیگه که احتمالن تا سه سالگی هم ادامه داره باعث میشه سیستم دفاعی بدن این بچه‌ها قوی بشه و احتمال ابتلای اونها نسبت بچه‌هایی که از بودن در محیط‌های اجتماعی دورند در بزرگسالی خیلی کمتره. و حالا این خبر خوب هم روزم رو ساخت که تمام این روزها و ساعتهایی که صرف بیماری سام میشه و رنجی که خودش و من میکشیم به داشتن آینده ی سالمتر می ارزه.
***********
بازگشت یه بیماری قدیمی

باز دچار بیماری فرندزبینی شدم.
شبها که ظرفها شسته شده لباسها روی چوب دارند هوا میخورند خونه رو جمع و جور کردم، پدر و پسر رو تو جاشون خوابوندم( البته پدر خودش بدون کمک من میخوابه اما من چون دوست دارم وانمود کنم خیلی زن همسردار خوبی هستم اینو میگم) مسواکم رو هم زدم و چراغها رو هم خاموش کردم یه گیلاس شراب به سلامتی خودم میریزم، با لباس خواب میخزم زیر یه پتوی نازک و خودم رو ولو میکنم روی اون صندلی روزمینی، هدفون رو مذارم تو گوشم و میشنم به دیدن یکی دو قسمت از فرندز انقدر که وسط یک از قسمتهاش خوابم ببره. یه جواریی مثل ریلکسیشن قبل از خواب میمونه.
انقدر بیماریم دوباره حاد شده که حتی فیلمهایی که بابتش کلی پول کرایه دارم رو حتی طرفش هم نمیرم.
**********
از روزهای با سام

باز یک روز تعطیل رو بدون شاهرخ با سام خوش گذروندیم. دوتایی از اون پله و طنابهای غول پیکر بالا پایین رفتیم و تو بغل هم هی از اون سرسره بلنده سر خوردیم پایین و جیغ و هورا کشیدیم. سام که دیگه خسته شده بود از اون همه پله بالا رفتن و من رو هم نتونست راضی کنه که بغلش کنم، ایستاده بود پایین سرسره و برای بچه ها که سر میخوردند دست میزد و از ذوق خوشی اونها جیغ میکشید. حتی گم شدن گوشی من هم نتونست خوشی‌مون رو خراب کنه و من که از پیدا کردنش وسط اون همه بچه ناامید شده بودم تصمیم گرفتم روز سام رو با بدخلقی خراب نکنم.
اینه که یه چایی و یه آب پرتقال تگری خریدیم و رفتیم نشستیم روی صندلی‌های جلوی استیج یه طرف دیگه پارک و مشغول تماشای هاوایین دنس مدرسه رقصی که اونجا برنامه‌ی آزاد داشت شدیم. و هی براشون دست زدیم تا جایی که مغزمون از نشستن زیر آفتاب سوخت.
عصر هم زنگ زدند که موبایلت پیدا شده اینه که باز راهی پارک شدیم و یه دور دیگه خوشی‌های صبح رو تکرار کردیم.
برای جبران کالری‌های سوخته شده هم دوتایی رفتیم کافی شاپ و یه دونات حسابی به بدن زدیم تا بابایی هم از سر کار برگشت و به جشن شکم‌چرانی ما ملحق شد.
**********
سالی که نکوست از بهارش واقعن پیداست.

واقعن کدومش بهتره؟ کاری که بهت امکان حفظ کار شرکتیت رو بده. شرکتی که با اینکه کوچیک ه اما از نظر تکنولوژی کارش درست ه تو سنگهات رو توش واکندی. آدمها و روابطش رو میشناسی. این کار جدید به صورت کار اضافی برات خواهد بود. از درآمد کم شروع میشه اما هر چه متخصص‌تر بشی درآمدش بیشتر میشه. به اضافه‌ی اینکه کارمند و رییس خودت هستی و استقلال داری. اما باید در سطحی پایین‌تر( نه از نظر تکنولوژی بلکه ارتباط کاری) از گزینه ی دوم کار کنی.
یا اینکه کاری رو توی یکی از بهترین و متخصص‌ترین شرکتهای دنیا انتخاب میکنی. شرکتی در حد خدا از نظر کار طراحی و تحقیق در دنیا. جایی که جزو رویاهای خیلی هاست. امکان زندگی در شهر بزرگتر و با کیفیتی خیلی بهتر رو خواهی داشت. اطرافیان و همکارانت چند مرتبه سطحشون بالاتر میره. اما شاید باعث بشه تا آخر عمر کارمند بمونی.
انتخاب سختی ه.
*********
نگرانی قد یه دنیا

حالا که مامان داره آماده میشه تا دوران جدیدی رو بدون ما شروع کنه اندازه ی همه ی دنیا براش نگران و دلواپسم. مطمینن نه از نوع نگرانی که برای سام دارم. از نوع نگرانی برای تنهاییش. با اینکه مادر من از اونهاست که با تنهایی خودش حال میکنه و بلده خودش رو سرگرم کنه اما دلیل نمیشه به اون ساعتهایی که توی خونه تنهاست و هیچ همزبونی رو کنارش نداره فکر نکنم و عذاب نکشم.
باید یه راز که نه درد و دلی رو اینجا بگم تا کمی آروم بشم. با اینکه جرات و جسارت گفتنش رو به مامان و بقیه ندارم اما اینجا مینویسم. مدتهاست به این فکر میکنم چی میشد حالا که من و برادرم هر دومون سروسامون گرفتیم و مستقل شدیم، ( برادره تا دو هفته ی دیگه میاد اینجا برای ادامه تحصیل) میشد که مامان باز ازدواج کنه. با آدمی مثل خودش. با آدمی که اون هم تنهاست و اینطوری دو نفر همراه هم بشند و از تنهایی در بیاند.
خوانواده ی من هم مثل خیلی از خانواده‌های ایرانی ازدواج دوم رو عمل پسندیده ای نمیدونند و چه مرد و چه زن رو محکوم به تنهایی میکنند و این وسط فقط وظیفه‌ی بچه ها میدونند که هوای پدر و مادرشون رو داشته باشند. من هم نمیخوام با این حرف از خودم سلب مسؤلیت کنم. اما همزبونی با بچه کجا و داشتن همراه و همسر در زندگی کجا. اصلن مامان که هنوز در سنین میانسالی ه به چه علت باید تنها بمونه.
از عنوان کردن این موضوع هم میترسم تا یه وقت متهم به فرار از انجام وظیفه نشم که خدا میدونه دلیلش این نیست. نمیدونم شاید وقتش رسیده کمی جراتم رو جمع کنم و برم به جنگ سنت‌ها.
*********

وقتی چند روز نمینویسم نمردم بلکه دارم از خوشیهای غیر مجازی زندگی لذت میبرم.

It may sounds like bla bla bla!

هر نیم ساعت یه بار جعبه دستمال کاغذی رو میزنم زیر بغلم میرم پشت لب یه فین اساسی میکنم و برمیگردم.

امروز همش هوای سام رو دارم و دلم داره هی براش تنگ میشه.

پیاده روی عصرونه هم مالیده شد بس که داره مدل فیلم هندی‌ها بارون میاد.

دم خونه امروز ترافیک بود و تلافی نوستالژی ترافیکی م تو این شهر ساکت و آروم و به بیانی روستایی رو هزار مرتبه شکر مرتفع کرد.

یه مال جدید و گنده باز شده که جون میده برای حروم کردن پولهای بی زبون. از همین امروز عصر پروژه رو به جریان میندازیم.

با این موهای نیمه استریت و نیمه حالت دار در این رطوبت و بارونی که هی از صبح رو سرم ریخته لعبتی شدم که خودم هم جرات نگاه کردن به آینه رو ندارم. به این موها یه دماغ پوست پوست شده و قرمز هم اضافه میشه که تصویر رو تکمیل میکنه.

Do u remember who said that she would write posts in English? I cant remember her name!

من چقدر حرف زدنم میاد این روزها و هیچ کی نیست. شوهر آدم هم طاقتی داره خب. تازه حرف زدن زنونه کجا این حرف زدن زن و شوهری کجا. عمه شهلا کجایی که یه صبح تا شب حرف بزنیم انقدر که بقیه بگند خسته نشدید.

پذیرش

بانک اطلاعات تحصیلات تکمیلی خارج از ایران.

اینجا هم توضیحات انار خانوم در مورد این سایت.

پ.ن:دست اناربانو و همه‌ی کسانی هم که برای این سایت زحمت کشیدند درد نکنه. قسمت ژاپنش رو هم به تمام اونهایی که از من در مورد تحصیل در اینجا میپرسند پیشنهاد میکنم.

سیزده‌تایی ادیت‌نشده‌ی یک خانوم حنای فین‌فینی

1.یه نفر فی سبیل الله یه دیکشنری انگلیسی به انگلیسی خوب به من معرفی کنه.
p.s: I meant free online dictionary.

2.یه دختر چینی توی دانشگاه ما بود که رودست تمام آدمها در جهت عجیب غریب لباس پوشیدن بلند شده بود. نه اینکه به این سوی چراغ بخوام مسخره اش کنم ها. نه فقط من موندم این کلکسیون رو چطوری جمع کرده. امروز بعد از چند سال توی خیابون دیدمش. کلاهی که سرش بود قطعن به دوره ی آن شرلی برمیگشت.

3.یعنی انقدر سخت ه چند تا کار خیلی کوچیک رو در جهت آرامش اعصاب من انجام دادن. مگه من تو زندگیم چی خواستم. حداقل وقتی مریضم کمی رعایتم رو بکنید.
جهت نمونه عرض میکنم. فاصله ی در بالکن تا ماشین لباسشویی به اندازه ی یه قدم فیلی ه یا دو قدم انسانی. بعد این حاج آقا برای اینکه یه وقت توی خونه کالری نسوزونه حتی این دو قدم رو هم برنمیداره. لباسهای چرک رو میندازه رو صندلی بالکن. همیشه هم همون موقع اعلام میکنه که بعدن میندازم اماما که تا حالا ندیدیم.

4.صبح زود برای دومین بار من از خواب شیرین زدم تا لانچ باکس پسره رو برای پیک نیک امروزشون آماده کنم. همه امروز رفتند در دامن طبیعت و همون جا هم ناهار خوردند. امیدوارم پسر سرحالی رو عصر تحویل بگیرم.

5. بدترین وجه سرماخوردگی همانا دماغ پره وقتی کنار دستت یه دو جین آدم نشسته باشه یا نه اصلن سر یه کلاس باشی. هی مجبوری از دهن نفس بکشی و این اوضاع کل منطقه رو به هم میریزه.

6.هنوز هم دلم میخواست اقتصاد میخوندم یا تاریخ هنر یا جغرافیای سیاسی ( کلن هر چیزی که مربوط به جغرافی میشه).

7.دیشب بین تب و سرفه و بینی گرفته خواب میدیم عموم مرده و داشتم زار زار گریه میکردم.

8.بعدش هم خواب میدیم که زمان صد سال رفته به عقب و تمام خونه ها رو طوری ساختند که ارتفاع در ورودیش از بالای سینه تا سره و برای بیرون اومدن از خونه مجبوری از یه دالان کوچیک هم زیر خاک رد بشی تا برسی به یه سوراخ که از کف زمین بری بیرون.
بعد در همون حین یکی داشت به من میگفت این درها رو برای این قدیم اینطور میساختند که زنها نتونند از خونه بیرون بیاند و برای همیشه توی خونه حبس باشند.
(به گمان به پست دیروز بلوط مربوط باشه این خوابم.)

9.یعنی گاهی تعجب میکنم از اینهمه همذات پنداریم با کاراکتر مونیکا ی فرندز.

10. عجب ماه خوشگل نارنجی رنگی بود دیشب. رفته بود دست راست کوه که روش قصر شهره. چراغهای قصر هم روشن بود اینه که جون میداد برای خلق یه اثر هنری.

بله این عکس رو قبلن هم گذاشتم ولی دیشب نشد که عکس بگیرم. از تجسم خودتون کمک بگیرید. همه جا رو سیاه کنید بعد یه ماه نارنجی بذارید درست به راستای قصر سمت راستش. انگاری که تو بالکن ما بودید.

11.مامان صدای سام رو که داشت کتاب میخوند شنیده میگه" اوا اینکه همش داره ژاپنی میگه." بعد خیلی جدی در دفاع از هویت و زبان ملی میگه باهاش فارسی حرف بزنید.
میگم مامان جان تقصیر من نیست که کلمه های ژاپنی از فارسی خیلی راحتترند اینه که خودش ژاپنی هاش رو انتخاب میکنه. برای نمونه:
گلابی=ناشی
پروانه=چُوچوُ
ماهی=پوُپوُ
خرمالو=کاکی
هلو=موُموُ
کبوتر= هاتّو
و همینطور الی آخر...

12.یه سی‌دی یه دست سیاه پیدا کردم که هیچی روش ننوشته بود. وقتی گذاشتم‌ش دیدم کلی آهنگ قدیمی باحال توش هست. اینکه چه جوری سر از ماشین من در آورده رو نمیدونم اما پیدا کردنش دیروز خیلی مزه داد. انقدر که وقتی رسیدم پارکینگ دانشگاه نیم ساعتی توی ماشین موندم و یه دل سیر گوش دادم. برای اینکه یه کار مفیدی هم کرده باشم ناخنم هام رو هم سوهان زدم.

13.پیدا نکردن یه جای امن و راحت برای یه دل سیر فین کردن!

Time over

I was just going to write a new post. I thought about different articles in the way from school to lab. but I got time over 10 minutes ago!
I am trying to keep my promises and act according to my limitation.
Now is the time for studying English, so long then...

...

1.Obtaining good data is a miracle for a prostrated Ph.d students!

2.دکتر گفت که احتمال زنده ماندنش خيلي زياد نيست.حس مي کردم خيلي زود خواهد مرد.چند هفته بعد از تولد ‏هيکاري سفري به هيروشيما کردم.خيلي از آدم هايي را که از بمب اتم جان سالم بدر برده بودند ديدم که اسم مرده ‏هاي آن سانحه را روي فانوسي نوشته بودند و مي سپردند به رودخانه.بعد به فانوس نگاه مي کردند که روي آب ‏غوطه مي خورد- روح مرده مي رفت به تاريکي.دلم مي خواست من هم در اين کار شرکت کنم.اسم هيکاري را ‏روي فانوس نوشتم، چون فکر مي کردم خيلي زود خواهد مرد.آن زمان ديگر علاقه اي به زنده ماندن نداشتم.

قسمتی از مصاحبه‌‌ی کنزابورو اوئه نویسنده ژاپنی برنده‌ی نوبل ادبیات.

کسی میتونه بگه از کدوم کتابفروشی توی ایران میشه کتابهاش رو خرید. میخوام مامانه رو بیچاره نکنم برای پیدا کردنشون.

3.ما نشستیم ته دنیا و ماستمون رو میخوریم و این بحثهای انقلابی- سکثی رو دنبال میکنیم و طبق یه اصلی که چند وقتی هست بهش رسیدیم هی جلوی خودمون رو میگیریم که داخل ماجرا نشیم. نه اینکه بقیه که میشند بد کاری میکنند نه اتفاقن خوب کاری میکنند و بعضن ما هم یه چیزهایی ازشون یاد میگیریم اما فقط ما از بس فهمیدیم کلن درک بقیه از حرفهای زده شده با منظور اصلی گوینده فرقش از اینجا تا ماه ه اینه که به خودمون قول دادیم دیگه خودمون رو وسط میدان مین نندازیم و اصلن نیمدونیم اینها رو هم برای چی نوشتیم. شاید جهت رفع حناق!

4.برای شوهرجان‌مون خیلی خوشحالیم که اینهمه پر انرژی و خوشحال ه این روزها.

5.خودمون هم نمیدونیم چرا مدل حرف زدنمون مدل مارانایی شد.

6. با این بارون بهاری و این رنگ درختها و این مهی که توی هواست باز من دچار حال و هوای رمانهای خواهران برونته شدم. این هم از اون احوالات غریبی ه که معلوم نیست چطور در روح و روان م رسوخ کرده. اما همون چیزی ه که الان در هوا جاری ه.
فقط انقدر به یاد موندنی ه که از زمان پیدایشش تا الان تمام لحظاتی رو که به این حال دچار شدم به طور تمام و کمال یادم ه.
مثل اون روز ظهر جمعه که رفتیم خونه ی عمه مامان یا اون روزی که با بچه ها بعد از کنکور رفتیم قرقاول استیک بخوریم و...

7. مربوط به بند 3. در جواب خانوم شین که میگه ما نمیدونیم اعضای جنس.ی بدن بچه مون رو چه ببنامیم و راست هم میگه ما در زبان و فرهنگمون جای خالی داریم برای نامیدن این قسمتهای ناموسی و کلن پدر و مادرهای زیادی در توضیح خیلی از مسایلی که به این اعضای بدن مربوط میشه(مثل بچه دار شدن یا دستشویی رفتن) دچار مشکل میشند.
من تصمیم گرفتم از حالا تا هر وقتی که سام در مورد اینگونه موضوعات ازم سوال کرد یا نه اصلن وقتی میخوام چیزی رو بهش یاد بدم به روش ژاپنیها عمل کنم. ژاپنی ها(حداقل اینهایی که من دیدم) اینجور مواقع درست و علمی جواب میدند و اینکه بچه ممکنه حرفهاشون رو نفهمه زیاد مهم نیست چون بهش یاد میدند که درک یه سری از مسایل با بزرگ شدنشون انجام میشه. خوبی این روش اینه که مربی یا مادر دچار غلطجواب دادن نمیشه و بچه هم دچار گیجی نمیشه. حداقل میفهممه که خیلی از مسایل با گذشت زمان براش قابل درک ه.
مثال میزنم. از چند ماه پیش توی کلاس سام مربی ها برنامه آموزش دستشویی رفتن دارند. یه روز من اون موقع اونجا بودم و دیدم که مربی برای بچه های کوچولو( از یک سال و نیمه گی) در حین آموزش دستشویی رفتن به بچه ها اسم آلتهای تناسلیشون رو میگه و بعد توضیح میده که جی.ش از این قسمت در میاد و اینکه برای محافظتش باید اون رو توی شورتهای پوشکی بذارند.
حالا در مورد سک.س یا نحوه به دنیا اومدن بچه یا خیلی از مسایل دیگه هم میشه از همین روش استفاده کرد.
بچه ها با اینکه درک درستی از خیلی از مسایل ندارند اما بر اساس هوش ذاتیشون میفهمند که چه جوابی به سوالشون درست ه و کدوم نه. یه مورد دیگه هم اینکه ما حق نداریم با داستانهای ساختگی و جوابهای غلط ذهن و فکر بچه ها رو ازواقعیتها منحرف کنیم.
در جریان این امر و نبود کلمه مناسب فارسی ما هم از معادل ژاپنیش(چین چین- آلت تناسلی مردانه) برای آموزش اعضا بدن به سام استفاده میکنیم و چه عیب داره اگر در آینده هم سام از همین کلمه استفاده کرد حداقل یه کلمه با استفاده ی درست ه.

انگار نشد هیچی نگم!

8.گاهی انگار آدم با خوندن یه کتاب یا یه متن یا دیدن یه فیلم یا یه برخورد با کسی، پرده ای از جلوی چشمهاش کنار میره و به جایی میرسه که با کلی تمرین و ممارست نمیتونسته برسه.
اینکه چطور شد رو خودم هم نمیدونم اما با خوندن دفترچه ممنوع انگار یه دفعه تمام زنانی که می‌شناختم و خیلی وقتها در افکارم نگاه قضاوت‌گر در موردشون داشتم پیش چشمم اومدند. همون موقع بود که فهمیدم چقدر بی‌رحم و بی‌انصاف بودم در قضاوت‌هام و شرمنده شدم.

9. هنوز کلی تا سیزده مونده و من باید یه عالمه گراف بکشم و یه میتینگ هم با استادم بذارم که خب وبلاگنویسی مجال نمیده.

10. گیرم شماها خیلی هاتون بخونیدش. گیرم خیلی ها هم بهش لینک داده باشند اما من هم میدم از بس خوندنی ه این پست:
گاهی کلیدِ دی‌فراست‌مان خراب می‌شود

11.این مرضی که تا چشمهام رو برای خواب میبندم یه عالمه صحنه هایی که دورند و بی ربط و فراموش شده یادم میاد دست از سرم برنمیداره. قبلن ها فکر میکردم همه اینطورند اما تازگی ها فهمیدم انگار تعداد مبتلایان به این مرض اونقدرها هم زیاد نیست. یه جور فعال شدن ناخودآگاه قبل از به خواب رفتن ه که گاهی شیرین و بیشتر مواقع آزاردهنده است.

12.Every night,one of my mom and me chatting on the phone subject is oil price!

13. با کلی امید دارم میرم گرافهام رو بکشم اما اگه جوابها بد باشه این شماره رو تقدیم میکنه به هر چی کد و مقاله و مدرک دکتراست.

برشهایی از زندگی در یک روز معمولی(4)

با یه لبخند گنده از خواب بیدار میشم و این خوشی ادامه پیدا میکنه با همراهی سام به ده دقیقه خواب بیشترش و فرصتی که به من میده برای یه دوش سریع.

با هم صبحانه میخوریم. امروز پای‌سیب محبوبم رو دارم با قهوه‌ی مورد علاقه‌ام. پسره هم دست بر قضا پودینگ انگور با ماست داره با آب سیب که از تمام انواع صبحانه بیشتر دوست داره. جمع و جور میکنیم و میزنیم بیرون. امروز کفشهای قرمزش رو از جاکفشی درمیاره. کلید ها رو از روی وظیفه‌ی خودتعریف‌کرده اش دستش میگیره و با خونه بای بای میکنه.
موقع بیرون اومدن یه چشمم به خونه است که یه هفته ای هست میخوام جارو بزنم و کمی تمیزش کنم اما موندن سام توی خونه و ترس جدیدش از صدای جارو نذاشته که دستی به سر و گوش خونه بکشم.

موقع خداحافظی گریه نمیکنه. انگار داره به این اتاق و چهره‌های جدید عادت میکنه. به خودم قول دیروزیم رو یادآوری میکنم که امروز بعد از مهد میریم بازی. همیشه موقع خداحافظی شاید به خاطر عذاب وجدان اندکی که دچارش میشم توی افکار خودم یه برنامه‌ای که دوست داشته باشه در نظر میگیرم.

امروز سه شنبه است و روز خرید. وسط قفسه‌های گوشت و لبنیات و سبزی و میوه و لوازم بهداشتی خودم رو گم میکنم و یک ساعتی طول میکشه تا دوباره با سه بسته به دست پیدا بشم. سر راه بنزین میزنم و دعای ارزون بودنش رو میفرستم به روح نخست وزیر ژاپن که یک هفته ای هست با کمک دولتی قیمت بنزین رو آورده پایین.

میرم خونه. همون تصمیم اولیه مبنی بر تمیز کردن یخچال و بعد جا دادن خوراکی‌ها کار دستم میده و وقتی به هوش میام که تمام خونه جارو شده؛ حوله‌ها رو عوض کردم؛ بالکن جلو و پشت خونه رو شستم و به گلها آب دادم؛ لباسها رو از ماشین در آوردم و هوا دادم و همه‌ی خونه برق میده حتی برنج رو هم خیس کردم که با خیال راحت عصر رو با پسره بگذرونم.

صبر میکنم پسره چوب‌شورهاش تموم بشه تا خلوتش رو با اردکها به هم نزده باشم بعد بی توجه به نگاههای دانشجوهای جدید که دختر خارجی رو وسط درختها میبینند، بسته نون رو خرد میکنم و میریزم براشون.

در فاصله دریاچه تا لب به شاهرخ زنگ میزنم ونوید داشتن باربکیو توی بالکن برای شام رو بهش میدم.

تا عصر باید کمی زبان بخونم. کمی آزمایش کنم و بعد پرواز به سوی شب دوست داشتنی کنار دو تا مرد خونه.

Old friends taste like Gaz

Ignore th sleeping time of today which was with Sam's screaming for milk or stomach ache or so on, my day started with a beautiful sunrise after a rainy night. Having a quick breakfast with Sam and came out for several things to do in the morning then I came to the Lab.. Just like many other people, well people like me!, I started to check my emails, mine and Sam's weblogs, read news titles , read my favorite weblogs and leave comments on some of them and check my orkut and facebook profiles.

I found a new invitation in my orkut profile from one of my very old friend who I have not visited more than 10 years. She and I(and some bloggers you may know) were classmates since elementary school. Suddenly I found some more old people there who we used to go parties and hanging around. Some of them were my friends boyfriends and I remember all of those teenage dramas. School time was a very memorable time only because of my friends. Every time I can see one of them I become deeply happy by remembering time when we were in the center of the world. It is true that common things have been faded during past years and our worlds are completely different and also it is true that I have more to share with my new friends. But also it is true that nothing is comparable with old ones.

I can compare the new and old friend with new style sweets and special Iranian candies. If I want to have sweets everyday I prefer it to be a new style ones which is closer to my recent taste. But having old fashioned-traditional ones, like Gaz, Baklava,..., are full of a good feeling nostalgia taste and having them now and then would make my day sweet and happy.

P.s: That was strange that I had a dream about some of my 20-years-ago friends and events two nights ago and now I found many of them and remember many memories.

How happy I am!

In the middle of the mess my life routine is, I just needed this horrible headache. What is the matter with me?Is it me or everybody that right after starting to go for a new goal, life calls all of its omen.


p.s:Yes!If I want to improve my English I should write my nagging, too.

*But happend difficulties


That's it, no excuses are accepted here.

I must start even though I may feel embarrassed for mistakes, grammatically or in vocabulary.
I know in the beginning it is impossible to write about everything that I like to and it will not get as good as it should. The major problem is I'm unable to explain my feelings and thoughts even in Persian, which I see dreams by it, without misunderstanding by readers; now I want to explain them in English that I don't even know my feeling's words and phrases. Along my bloging I wanted to say something and the readers got it in complete opposite way.

It was not like doing nothing at all. During past days, was trying to think in English. I confess first sentences seamed easy that made me so glad and proud of my skill! but when they came to deep thinking,evaluating or analyzing and making any conclusion of events and thoughts, I had a big lack of words. Of course translating can help me through this but it is not what I want. I like to write directly in English just like what I do for scientific text.

By writing last sentence I remember first time I was going to study scientific text in English when I was practicing for master course test. As for a beginner, I translated from English and compare it with my Persian references. In this way I confused the concepts. Then I came to a solution. I tried to forget all of my knowledge and start to study them in English. The result was shocking. IT became even more simple when you read it from origin sources and not from those bad translating books we studied in Iran.
Now I am trying same strategy here. I hope it can help me to think and understand in English not just bring it to my native language.

Wow! I could do it. Not so bad for first post!


*Taken from one of Nazli jan titles.

بالانس

خداییش کار سختی ه هر چند بدونم به انجام دادنش بیارزه.

انقدر حرف داشتم بزنم و هی به خودم گفتم نه باید به انگلیسی بگی بعد اومدم که بنویسم دیدم اصلن اون حرفها رو به انگلیسی نوشتن غریب ه.
مثلن اینکه چقدر از اینکه بعد از قرنی یه سریال ایرانی دیدم که داستان و ادیت و شخصیتهاش و منطق قصه اش روی اعصابم راه نمیرفتند( کاری که سریالهای مهران مدیری با اون کش دادن های صحنه هاش میکنه- تو بگو آب بستن به زمانش- و عجیب ه که هیچ کسی هم به چشمش نمیاد) اما اون تبلیغ و نرمالسازی گل درشت دو زنه بودن توش میکرد و انقدر حرصم رو در آورد که هنوز هم بهش فکر میکنم فشارم میره بالا. ولی خب نوشتن این چیزها با انگلیسی خیلی عجیب به نظر میرسه.

خلاصه به این نتیجه رسیدم که یه سری مطالب رو نمیشه یا من نمیتونم اون طور که دوست دارم به انگلیسی بیان کنم. یه سری از حرفها هم هست که اصلن مهارت نوشتنش رو به زبان دیگه ای ندارم. یعنی نه اینکه نشه اما خیلی زوده برام نوشتنش و اگر هم ازشون بگم با این حدی که الان دارم خیلی سطحی و ساده از آب در میاد.

در نهایت اینکه ما حرفمون رو پس میگیریم. یعنی اصلن کی گفت من همش رو انگلیسی میگم. خب حداقل میتونم یه اوپشن بذارم و از هر چی دوست داشتم به فارسی بگم و از هر چی دلم خواست به انگلیسی.

پ.ن: به نظرم کاملن دستم رو شده که دارم بین نوشتن‌وننوشتن و احتیاط کردن‌وبی پروابودن و کلن رابطه ام با خانوم حنا پشتک وارو میزنم. بهم فرصت بدید از این بحران هم بالاخره عبور میکنم.

...

1.لطفن اول نوشته‌ی پایینی رو بخونید.

2.It will be a shame if I don't write a "sizdahtaee in sizdah be dar".

3.از کامرون دیاز به برد پیت نگاهم بین پوسترهای غول پیکر آویزون‌شون به در و دیوار مغازه در حرکت بود که به خانوم ه گفتم باشه دسترسی به سایتهای بزرگسالان رو از روی موبایلم، فیلتر کنید.
یکی از کارهای انجام شده در جهت ایجاد تغییر و تحول سال جدید همین عوض کردن اون گوشی با رنگ دلمره اش به این رنگ جیغ سرخابی بود.
New number, new life in a new year with a new full of energy color.

4.بامزه اش اینجاست که حتی حسی به نام ریگرت هم ندارم بابت اینکه نتونستم از امروز رسمن با درس و دانشگاه خداحافظی کنم برای همه ی عمر. با کلی برنامه اومدم اینجا اما همچنان دارم وبلاگ مینویسم.
There is no regret not to be graduated yesterday,even though I would be in a money trouble. But I deeply know, the last day of studying will be my best day ever.

5.ازدواج تا وقتی پا برجاست، یه داستان جاری ه. اصولن هیجان انگیز بودنش هم به اینه که در شرایط خاص کمی از اسرار و گره ها و خصلتهای دوست داشتنی یا مردود شخصیتی همسرت برات برملا میشه.
من یکی از اون خوب‌هاش یا نه شاید در نوع خودش بهترین‌هاش رو همین چند روز پیش کشف کردم.
گاهی یه حرکت یا یه حرف میتونه نشونه ای باشه که دنبالش بودید تا برای همه عمر اعتماد و اعتقادتون نسبت به موضوعی بیمه بشه.
Until now, there were several moments in my marriage life when I get surprised by finding out how clever I was by marrying to him. It's true that love was the only and, in my believes, best reason for it, but I didn't know he was my soul-mate. I am getting to know it every time he shows me another pieces of his kind, caring and supporting soul.

6.شاید روحیه همیشه نگران و مراقب مادرانه است که با اینکه تمام خوبی‌ها رو میبینه اما نکات منفی رو هم از قلم نمیندازه. دانشی که من تازه بهش رسیدم در مورد مادر خودم.
الان درک میکنم که تفاوت رفتاری مامان با پدرم و مامان بزرگ و بقیه این بود که اون از همه بیشتر به همه چیز من دقت میکرد و میکنه تا مبادا چیزی از قلم بیفته و کم و کاستی در جایی باشه.
برای مامان این عکس سام رو فرستادم بعد از قربون و صدقه رفتن برای سام و تعریف از هوش باغبونی من میگه اما لیندا ت خشک شده ها. من خودم هم اینقدر به عکس دقت نکرده بودم.
Some motherhood potential is being always worry about the perfect image of owns child.


7.یه گره به نیت سام، یه گره به نیت شاهرخ، یکی هم به نیت خودم و آرزوهام زدم به سبزه و از توی پارکینگ شوتش کردم توی رودخونه ی وسط دانشگاه.
ماهی قرمز ه هم بیشتر از ششم تاب نیاورد والا الان میتونست بره که به دریا برسه.
The new year thirteen's omen took away into the middle of my favorite river and washed away into the ocean.

8.امروز اولین روز از سال دوم زندگی اجتماعی و دور از خونه ی سام شروع شد. اولش کمی جا خورده بود که به اتاق همیشگی نرفت و مربی های همیشگی رو ندید. و با دیدن جیغ و گریه ی بچه های تازه وارد حسابی جو گیر شده بود. اما وقتی مربی بغلش کرد و شون-کون دوست صمیمی سال قبلش اومد دستش رو گرفت که با هم بند بازی خیالش راحت شد. من اما همچنان نگران تا 5 دقیقه ای پشت در ایستاده بودم و با اینکه چند بار باهام بای بای کرد باز هم دلم راضی به رفتن نبود. تا اینکه بار آخر اومد در رو روم بست و از اون نگاههایی که بچه ها به مادرهاشون میکنند یعنی" تنهام بذار خودم از پس خودم بر میام" بهم کرد.
Happy new class" ahiru-2 kumi" to my dear Sam and new plays and new friends and new experiences.

9.اعتراف میکنم با همه تلاش این چند سال هنوز نتونستم یه شراب خوب با قیمت مناسب که بشه همیشه تهیه اش کرد پیدا کنم تا وقتایی که کمی دلم سبکی خیال میخواد بتونم روش حساب کنم. پیشنهادی نبود؟
I may quit looking for a tasteful and reasonable wine.

10.حالا گیرم اینهمه هم زرو زدی وحال من رو هم بعد از جمع کردن تمام اون لباسها، گرفتی بالاخره که باید تموم شی سرمای بی‌موقع.
You're not anymore welcome, please come back next winter when I may be beging for some cool wind after a hot hot summer.

11.با همه ی ناراحتیم برای عموی دوست داشتنیم و به هم خوردن نامزدی پسرش شب قبل از اون به خاطر مرگ پدر عروس خانوم اما همش فکر میکنم چقدر تصمیم عاقلانه ای گرفتم و برای عید ایران نرفتم. با اینکه میتونستم فامیل رو ببینم اما اصلن روحیه این حالگیری و تحمل خستگی راه رو نداشتم.
Staying at home with my sweetheart, and make "sofreh haft-sin" after 3 years of being far from here in new year days, was best choice I made in latest days of last year.

12.درسته که عید شما و تعطیلات بهاره‌ی من تموم شده اما دل من هوس سفر کرده به هر جایی که هیجان بار اول بودن داشته باشه.

13.Have a happy "sizdah be dar"!
Don't forget to remember me when you are eating "Aash" and "Kahoo-sekanjebin".

سال جدید- خانوم حنای جدید

شاید برای وبلاگنویسی هم بشه دوره های مختلف تعریف کرد. برای من وقتی شروع کردم فقط نوشتن بود از اتفاقات و برداشتهام از زندگی روزانه. اوایل سخت بود پیدا کردن موضوعی که کمی جالب باشه و بتونه توجه خواننده ای رو جلب کنه. بعد از مدتی روزانه موضوعات زیادی پیش میومد که همون موقع ایده‌ی یه نوشته رو به ذهنم میرسوند.
تا اینکه به اوج اعتیاد وبلاگنویسی رسیدم. یعنی دیگه از هر موضوعی قصه‌ای برای تعریف کردن داشتم هرچند بیشترش فقط در بایگانی ذهن خودم میموند.
در بین این راه که تا حالا اومدم دوستان زیادی پیدا کردم که بهترین اتفاق وبلاگ نویسی بوده. شاید داشتن آرشیوی از این روزهایی که گذشت هم خودش گنجینه‌ی باارزشی باشه در سالهای دور آینده.
اما مدتی ه که فکر میکنم وبلاگنویسی به این طریق چیزی به من اضافه نمیکنه.
شاید ایراد باشه شاید هم فضیلت که کسی بخواد از تمام اتفاقات و برنامه های زندگیش به یه نتیجه ی ارزشمند برسه یا چیزی به چنگ بیاره اما من از اون آدمها که اگه موضوعی نه برام جنبه سرگرمی داشته باشه و نه چیزی به دانش و تواناییهام اضافه کنه برام آزاردهنده میشه.
حقیقت هم اینه که دلم نمیاد رابطه ام روبا دنیای وبلاگنویسی قطع کنم. اینه که چند وقتی ه به یه روش متفاوت فکر میکنم.

روش متفاوتم هم اینه که:
1. بجای نوشتن فارسی که دیگه لطف چندانی نداره و برای تقویت مهارت نوشتاری‌م به زبان انگلیسی بنویسم. دوست دارم خودم رو از این سطحی که هستم بالاتر بکشم و با وجود تمام کارهایی که در طول روز دارم شاید این روش بهم کمک زیادی بکنه.
2. سعی کنم به جای وسط روز وبلاگ نوشتن شبها آخر وقت بعد از خوابیدن بقیه خانواده بیام و بنویسم.
3.حداقل تا مدتی سعی کنم هر شب بنویسم.
4. روزانه و از همون برداشتهام از مسایل مختلف بنویسم و تا اونجایی که میشه خلاصه.
5.گاهن که دلم تنگ شد به همین روش سیزده تایی یه پست هوا کنم.

میدونم احتمال داره تعداد خواننده هام کمتر بشه که راستش خیلی هم بدم نمیاد. این رو به حساب توهین نذارید و به حساب ذات بی در و پیکراینترنت بذارید اما اون موقع که تعداد ویزیتورهام به بالای پونصد تا رسیده بود همش فکر میکردم چه مدل آدمهایی با چه روحیه و افکاری سرشون رو میکنند وسط زندگیم و خودم هم بهشون اجازه میدم. امیدوارم خواننده های آدم حسابی م این رو حمل بر خودخواهی نکنند فقط اینکه کمی احساس میکنم مرزهای حریم خصوصی م سست شده.

لطفن غلطهای احتمالی در نوشته های آینده ام رو به حساب تازه کار بودن بذارید. چون تو این مورد حقیقتن یه شروع کننده ام و با اینکه مهارتهای دیگه زبانم قابل قبول ه اما غیر از نوشته های علمی - تخصصی هیچ تجربه ی نوشتن یه متن به انگلیسی رو ندارم.
اگر کسی هم مهربانانه بهم اشتباه هاتم رو گوشزد کنه ممنونش میشم. میگم مهربانانه که خیلی تند نرید ومعلم بازی درنیارید که اصلن تحملش رو ندارم. این رو هم بذارید به حساب مردادی بودنم!

برای اولین بار از همین آخرین سیزده تایی م شروع کردم.