همزادها در قاب خاطره دوستانشان

زن پشت پیشخوان میز کارش نشسته و کله اش را کرده توی کیفی که حتمن شبیه کیف تمام زنها پر از خرت و پرت لازم و غیر لازم است؛ دارد دنبال موبایلش میگردد. یک وری لم داده ام به کانتر چوبی و منتظرم سر دفتر امضایم را گواهی کند.
 آقای" ر" صاحب دم و دستگاه دفترخانه مرا یکبار در جلسه ساختمان و یکبار که برای فروش ماشین آمده بودم دیده است. حتی صبح ها که همزمان توی پارکینگ میرسیم و سلامش میکنم جوابی زیر لبی میدهد و بی نگاه از پله ها صاف میرود به دفترش که در طبقه اول است و لابد نیازی نیست آسانسور سوار شود. خودش هم در جلسه ساختمان همین را میگفت " با اینکه هیچ وقت نه خودم نه مشتریام و کارمندام از آسانسور استفاده نمیکنیم اما هزینه تعمیر آسانسور را کامل پرداخت کردم" آدم اطو کشیده ای که آزرای مشکی اش همیشه برق میزند و کنار ماشین سیاه همیشه غبار گرفته من ابهت خاصی از تمیزی مردی میانسال را منعکس میکند.
 زن سرش را بالا می آورد و گوشی موبایلش را میگیرد جلوی صورتم:" اسمش شیدا ست. ببین چقدر شبیهت ه! یک سال و نیمه که رفته آلمان. قبلش همین روبرو آرایشگاه داشت. اگه بود الان با هم چه کارها که نمیکردم." موبایل را برمی گرداند و زل میزند به عکس زنی که توی ماشین نشسته و شبیه من است.
" ندیده بودمش. قبل از آمدن من رفته بود اما تعریفش رو از همکارها شنیدم. جاش خالی نباشه." چشمهای زن پر میشود از دلتنگی برای دوست سفر کرده اش.
بعد صدایش از اتاق آقای "ر" می آید." نه بابا حق داشتین اشتباه بگیرین خودشون هم میگن که شبیه شیدا ن." مدارک و برگه ها را میگیرم خداحافظی گرمی با همه میکنم و میزنم بیرون تا روز ادامه پیدا کند.
حسابش از دستم در رفته که بار چندم است که کسی می خواهد ثابت کند شبیه کسی هستم که می شناخته/ می شناسد.

تکه هایی از شبی آخر تابستانی

درست وسط نوشتن ایمیلی با موضوع حساب و کتاب سه تا سفارش, فکر بازیگوشم سرک میکشد به وبلاگ دوست تازه یافته ام. از آن آدمهای نازنین که بانی آشنایی مان دوست معرکه ی دیگری ست. غرق خواندن میشوم و به دنبال کشف تکه های روح خودم در واژه های او. چه شبیه هم روزها را و اتفاقها را احساس میکنیم.
اول تابستان که برنامه ی عصر شنبه داشت عادتی هفتگی میشد هیچ فکر نمیکردم که گروه چهارنفره مان و پارک رفتنهایمان بعد از کلاس زبان بچه ها تبدیل شود به پیک نیک دسته جمعی با هفت- هشت تا مادر و یک دو جین بچه. و عصرهای شنبه را کنار بساطشان که بو و رنگ سرزندگی داشت بگذرانم. زنانی که هر کدام میتوانند قسمتی از زن درونم را تعریف کنند و نشانم بدهند که مسیر زندگی ام چقدر میتوانست شبیه شان باشد و چقدر با همه ی تفاوتهایمان مثل همیم.
حواسم بود که "ن" میان راه رفتنهایمان و تعریفهای جسته گریخته مان نفسی عمیق میکشید و "خدا را شکر" میگفت و من مانده بودم از چشمانی که به دنبال این جمله چقدر پر از آرامش میشد. و حسی خوبی که به من یاد میداد که همیشه زندگی با همه ی چالشهای نفسگیرش جایی برای شکر کردن میگذارد.
در روح همه ی این زنان چیزی از جنس زندگی هایی که حالا در شور وهیجان فرزندانشان ظهور میکرد وجود داشت. چیزی که در تعریف از مدرسه و کلاسهای رنگارنگ, میل به ماندن در ایران یا رفتن, ساندویچهای فویل پیچی شده, آب خنک همراه و همه و همه زندگی را به شکلی کاملن زنانه منعکس میکرد.
بعد از مراسم جیغ زنی در غار به "ف " گفتم کاش روزی یک بار می آمدیم اینجا و آنقدر جیغ میزیم تا حالمان خوب شود و بعد به خانه برمیگشتیم.
موهای دخترک از جنس ابریشم و زیبایی ناب خودش بود. آخر شب به جای دستی که به موهایش کشیده بودم و تعریفی که کرده بودم, آمد کنارم دستم را گرفت تا هم قدم شویم. مهربانی از سر انگشتان کوچکش ریخت کف دستم و من فکر کردم به دخترکی که روزی زنی خواهد شد شبیه هیچ کدام از ما و با تکه هایی از زنانی که هر کدام اثری از خود روی روحش به جای خواهند گذاشت.

"چرا رفتی؟ من بی قرارم"

مزخرف مینویسم و هی تلقین خوشبختی, عشق و امید میکنم. به خودم. و به اطرافیانی که همین را می خواهند. فقط مانده ام اگر اینطور است که وانمود میکنم پس این همه بی خوابی؛ این همه سرگردانی؛ این بی آرزویی که حسم را برا انجام هر کاری می کّشد, از چیست؟ نقاب زده ام. پشت نقاب اما دخترکی مرد و زنی در حال ویرانی ست.
پشت چراغ قرمز کامرانیه از توی آینه چشمم افتاد به دو پیرمرد بسایر تمیزی که توی هیوندایی پشت سری گپ میزدند. حسرت, اول صبحی آوار شد روی دلم. فکر کردم اگر پدر زنده بود همسن و سال آنها بود. خیال نابکار من مثل همه ی وقتهای دلتنگی پرواز کرد تا روزهای زندگی ام به دنیای فانتزیی که  پدر در آن هنوز زنده بود. چقدر زندگی ام متفاوت بود. چقدر میتوانستم دور باشم از حال این  روزهایم. خیالبافی از تصویر آن زندگی حال بدم را بدتر کرد.
خیلی وقت است که فراموش کرده ام داشتن مردی پشت سرم که تکیه گاهم باشد چه شکلی است. چه حسی دارد دختر بابا باشی و زن نازک نارنجی مردت. مردان زندگی من هیچ کدام حامی ام نبودند. و این واقعیت تلخ زندگی من است که با داشتن  دو زن دیگر که تاب دیدن قوی نبودنم را ندارند؛ تنهایی ام زهرش تلختر هم میشود. چه تنها هستم بی حضورش.
خسته شده ام از محکم بودن. دارم می شکنم بی صدا.
لبخند میزنم و ادمه میدهم تا ویرانی کار خودش را بکند.


سرخپوستی که به قبیله اش سنجاق شده بود

وقت خداحافظی نگاهم رفت به "چشم آبی" کوچک آویزان از سنجاق طلایی ظریفی که دو لبه ی چاک زیر گردن مانتوی عمه را به هم وصل کرده بود. یادش آوردم که سر سفره عقد وقتی تازه از راه رسیده بودیم, درست قبل از مراسم, یواشکی یکی از اینها بهم داد" وصل کن به یه جای لباست که معلوم باشه ولی نه زیاد تو چشم"
برای من آن هدیه کوچک دنیایی پیام داشت:

" خیلی خوشگل شدی"
" کسی چشمت نکنه"
"برام مهمی و میخوام بلا ازت دور باشه"

این حس چیزی در ژنهای مادربزگ بود که منتقل شده به روح عمه. از جنس مهربانیهای غیرمستقیم که میدانی هست حتی اگر به زبان نیاید. از جنس همان بستنیهایی که مادر بزرگ در عروسیها برای ما دوتا دوتا میگرفت. از جنس آن قابلمه ی کوچکی که کنار دیگهای بزرگ و کوچک مهمانی 40-50 نفره, مادر بزرگ فقط برای خوشآیند من و بی اعتنا به سختگیریهای تربیت مآبانه ی مامان " از همون غذاها میخوره" بار گذاشته بود. از جنس شوخیهای عمو. از جنس قرصهای میگرن که خاله همیشه یادش است برایم بیاورد. از جنس صدای مادربزرگ وقتی حساب میکند چند روز است مرا ندیده... از جنس عشق به قبیله...

سنجاق همراه نظر قربونی از همان شب هنوز زیر بند لباس سفیدم در کمد آویزان مانده است تا بلا را از من و زندگی ام دور کند. کاش زورش برسد.