چشم به پله برقی با دسته گلی از نرگس شیراز و گلهای ریز بنفش رنگ دیگری که نامش را نمیدانم، در دست روی صندلی نقره ای نشسته ام. به گواه تابلوی بزرگ آویزان هواپیما بدون تاخیر نشسته است. فرودگاه بی اندازه شلوغ است که نشان از مسافرتهای نوروزی دارد. هر دو سالن ورودی و خروجی مملو از جمعیتی است که یا چمدان حمل میکنند یا دسته های گل.
عده ای از مسافران آنهایی هستند که زمان عید را برای دیدار از وطن بهترین وقت دانسته اند."میشود همه را دید. همه تعطیل اند. هوا هم خوبه.تهران خلوته و مسافرت ایرانگردی هم میچسبه."
مسافران پاویون خروجی هم باقیمانده نسلی هستند که هنوز درآمدشان به مسافرت خارجی رفتن میرسد. در بین منتظران که من هم جزوشان هستم مادرها و پدرهایی را می توان دید که شوق دبدار از چشمانشان میبارد چشمانی که مدتها بی فروغ بوده حالا برق میزند. وقتی مسافری میآید که کودکی هم همراهش است ذوقشان دو چندان میشود. از خود بی خود میشوند با دیدن نوه ها یشان. نوه ها اغلب گیج و مبهوت و کلافه اند. بعضی هایشان وقتی در بغل استقبال کننده ها دست به دست میشوند, روترش میکنند.
مادر بزرگ, که دو نفری آمده ایم, از گروه ذوق کنندگان است. مسافرمان تنهاست و همسر خارجی اش همراهی اش نمی کند. رساناهای آنطرفی کار خودشان را کرده اند و حسابی از ناامنی خاورمیانه ترسانده اندش. کودکی هم در کار نیست. وقتی میرسد از پشت شیشه به هم ابراز احساسات میکنیم.
حس غریبی است که روزی من هم با کودکی شش ماهه از همین پله ها پایین آمدم که همه از دیدنش به وجد آمده بودند. مهاجری بودم که به هوای عید وطنش بچه اش را زده بود زیر بغل و سه تا هواپیما و قطار سوار شده بود تا برسد به سفره هفت سین خانه.حالا اما این طرف شیشه منتظر کسی هستم.
یادم می آید که زندگی با انتخابهایی که کرده ام فرصت بودن و درک حس دو طرف شیشه را به من داده است.میدانم که چه رفته باشیم و چه مانده باشیم همیشه بخشی از روحمان آنطرف مرز شیشه ای جا مانده است.
عده ای از مسافران آنهایی هستند که زمان عید را برای دیدار از وطن بهترین وقت دانسته اند."میشود همه را دید. همه تعطیل اند. هوا هم خوبه.تهران خلوته و مسافرت ایرانگردی هم میچسبه."
مسافران پاویون خروجی هم باقیمانده نسلی هستند که هنوز درآمدشان به مسافرت خارجی رفتن میرسد. در بین منتظران که من هم جزوشان هستم مادرها و پدرهایی را می توان دید که شوق دبدار از چشمانشان میبارد چشمانی که مدتها بی فروغ بوده حالا برق میزند. وقتی مسافری میآید که کودکی هم همراهش است ذوقشان دو چندان میشود. از خود بی خود میشوند با دیدن نوه ها یشان. نوه ها اغلب گیج و مبهوت و کلافه اند. بعضی هایشان وقتی در بغل استقبال کننده ها دست به دست میشوند, روترش میکنند.
مادر بزرگ, که دو نفری آمده ایم, از گروه ذوق کنندگان است. مسافرمان تنهاست و همسر خارجی اش همراهی اش نمی کند. رساناهای آنطرفی کار خودشان را کرده اند و حسابی از ناامنی خاورمیانه ترسانده اندش. کودکی هم در کار نیست. وقتی میرسد از پشت شیشه به هم ابراز احساسات میکنیم.
حس غریبی است که روزی من هم با کودکی شش ماهه از همین پله ها پایین آمدم که همه از دیدنش به وجد آمده بودند. مهاجری بودم که به هوای عید وطنش بچه اش را زده بود زیر بغل و سه تا هواپیما و قطار سوار شده بود تا برسد به سفره هفت سین خانه.حالا اما این طرف شیشه منتظر کسی هستم.
یادم می آید که زندگی با انتخابهایی که کرده ام فرصت بودن و درک حس دو طرف شیشه را به من داده است.میدانم که چه رفته باشیم و چه مانده باشیم همیشه بخشی از روحمان آنطرف مرز شیشه ای جا مانده است.