یکم: در جاده ای که از فراز کوه ها میگذرد توی یک ماشین سقف باز به سمت امامزاده میروم. نوازش دست باد را روی صورتم حس میکنم. امامزاده بیشتر شبیه مدرسه ای متروکه است که از جایی دور سروصدای بچه ها می آید. توی قفسه های یک سالن بی انتها دنبال چادرش میگردم. پیدا که نمیکنم از خادمین آنجا سراغش را میگیرم. فایده ندارد هیچ جا نیست. گریه ام گرفته که چرا آخرین یادگاری اش را گم کرده ام. عمه بزرگتر سراسیمه به من میرسد و می گوید از صبح کسی غزال را ندیده و باید سراغ چادر شهلا را از او بگیرم.
هنوز این را به کسی نگفته ام.
دوم: توی شرکت با یک دسته آدم با ربط و بی ربط نشسته ام. دفتر بزرگ و بی در و پیکر است و هیچ مبلمانی ندارد. روی استند مقوایی پر است از گوشواره و گردن بند و دستبند. یک جفت گوشواره فیروزه دلم را میبرد. شهلا با خنده ی همیشگی اش میگوید اینها را از هلند آورده ام برای فروش. میخواهم گوشواره ها را نشانش بدهم اما هر چه میگردم پیدایشان نمیکنم.
خوابم را که برای دخترش تعریف میکنم, میگوید اتفاقن کلی از این بدلیجات از سفر آخرش آورده بود که فرصت نکرد به کسی نشان دهد. خبر نداشتم. خواستم از بینشان یکی را که آبیست برایم کنار بگذارد.
سوم: سیاه رنگ خوبیست. تکلیفت با سیاه مشخص است. . نیازی نیست چیزی با آن ست شود. آخرین رنگ انتخابی من آن هم به اجبار موضوعی خاص. یادم نمی آید آخرین باری که دو روز پشت هم یک لباس و یک رنگ را پوشیده ام کی بوده است. حالا یک هفته است سیاه می پوشم و حتی تمایلی ندارم سراغ هیچ رنگ دیگری بروم.
چهارم: هیچ واقعیتی محمکتر وگریزناپذیر تر از مرگ نیست و هیچ حسرتی بزرگتر نیست از یادآوری روزهای خوب گذشته که آدمهایش را به مرگ باخته است.