همه از اول مهر گفتن و حس نوستالژی و مدرسه و جنگ و خاطره هاش، من فقط یادم اومد که دیگه اون بی تای زمان مدرسه نیستم.
دیگه اون بی تایی که رنگ قرمز چراغ اتاقش همه رو دیوانه کرده بود نیستم.
دیگه اون بی تای بیست و دو ساله که دنیاش به سر رسیده بود نبودم یا حتی اون بی تای بیست و پنج ساله که از هر لحظه زندگیش لذت میبرد و آرزوهای بزرگ تو سرش داشت.
دیگه اون بی تای بیست و هفت ساله هم نبودم که احساس میکرد با تجربه هاش میتونه دنیا رو درک کنه یا حتی اون بیست و هشت ساله تنها تو یه شهر دورافتاده.
اون کسی که چند روز پیش تو آینه کشفش کردم یه من دیگه بود که حالا دنیا رو یه جور دیگه میبینه. برای اولین بار بود که این زن سی و دوساله رو میدیدم.
یادم نیست دفعه قبل کی خود جدیدم رو کشف کردم اما اینبار این زن جدید برام انقدر تغییر کرده بود که باید باز از نو بشناسمش.
خوبه که خاطره ها هستن تا یادت بیاد کی بودی. فقط نفهمیدم کی اینهمه تغییر کردم.
دلم برای خودم تنگ شد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر