روز شلوغ بود. هجوم کارهای آخر سال. سرم روی میز بود که صدای همکارم را از هال شنیدم. به کسی میگفت:" به خانوم ر. هم نشون بدین شاید خواستن". نگاهم به در اتاق همزمان شد با ورود مرد.
هیکلی تنومند داشت و کیف لپ تاپ دستش بود. مرتب بود و لبخند میزد.
نزدیک که شد چشمهایش او را لو دادند. غم عجیبی در دو تیلهی شفاف و ریز آبی نمایان بود که ظاهر آراسته اش نمیتوانست آنرا پنهان کند. سیدیهایش را با حوصله معرفی کرد و توضیح داد که تمام عایدی از فروش آنها برای بنیاد خیریه فلان میرود و کاغذ رنگ و رو رفته ی معرفی نامه اش را گرفت جلوی روم.
مرد بازاریاب خوبی نبود. برای این کار ساخته نشده بود.
با عذاب وجدان از دو چشمی که التماس کنان فریاد میزد"لاکردار روزی من به خرید تو وابسته است." هیچ کدام را نخریدم.
مرد شکست خورده اتاق را ترک کرد.
همهی روز خیال آبیغمگینچشمها از سرم بیرون نرفت.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر