صبحها که چشمهای زن به تاریک و روشنی اتاق باز میشود، به خودش میگوید امروز را دیگر نمیتوانی تاب بیاوری. امروز را شروع نکرده تمامی. به سرش میزند زندگیای که با سماجت بیخ گلویش را گرفته پس بزند و تمام.
صبح را شروع کند با یک جفت پوتین و یک دامن پشمی به پا و پانچویی به دوش، بزند به کوه، به صحرا به هر جایی غیر از مسیر هر روزش. چند وقت است که در جنگلی نبوده؟ چقدر گذشته از آخرین باری که باد از روی موجهای دریا آمده لای موهایش وقتی که نشسته بود روی ماسهها و زل زده بود به بیکرانی دریا؟ چقدر میگذرد از آخرین باری که پدال زده دوچرخهاش را میان راه باریکههای شالیزاری زیر رقص سنجاقکها؟
او دلش گم شدن در طبیعت میخواهد نه سوار بر ماشین با تمام تجهیزات مورد نیاز سفر. آنوقت است که میتواند روح مادرش، زمین، را به آغوش بکشد.
ای شهر لعنتی دوست داشتنی از تو بریده ام. تو لحظههایم- زندگیام را دزدیدی همهی وقتهایی که بین خیابانهاو آهنهای تو گذشت.
بعد از این نوحهسرایی تک نفرهی چند ثانیهای ست که زن نگاهش به جسم خوابیده در آرامش کودکانه میافتد و خیلی چیزها- همه چیز از یادش میرود.
روزش- روزمرگیاش آنگاه دوباره شروع شده است.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر