آنهایی که میروند همیشه یه تیکه از قلب و روح آدم رو با خودشون میبرند. حالا شکل رفتنشون هر جور که باشه, چه از زندگی آدم برند و تا ابد به جز تقدیر امکان دیگری برای دیدار نباشد, چه راهشان جداشود و دنیاهایمان آنقدر از هم دور شود که حتی در فاصله ی چند کوچه آنطرفتر هم میلی به دیدار مجدد نباشد، چه مهاجرت کنند و بروندبه هوای بهتری برای زندگی که این بهترین شکل از جدایی ست به تعبیری, چه مرگ و چه جدایی عاطفی یا هر فرم دیگری از رفتن و نماندن.
یادم می آید که چند بار از روزهای بقیه رفته ام. و چقدر زندگی آن آدم با بودن و نبودنم فرق داشته است. اصلن فرقی هم داشته؟
آنهایی که می آیند، که همیشه شوق شناختن و بودن کنار تازه آمده ها هیجان دلچسبی دارد. آن تازه آمده ها هر چقدر عزیز هر چقدر شبیه و هر چقدر مناسب تر با حال و رزوهایت هم که باشند باز جای رفته ها را نمیگیرند.
هرکسی اثری در زندگی آدم میگذارد. گاهی بعضی ها با کمترین زمانجای پایی باقی می گذارند(فارغ از مثبت یا مخرب بودن خود اثر) که خیلی ها تا سالها هم توانایی داشتن چنین تاثیری را ندارند. بعضی ها اصلن فراموش کردنشان سخت است.کسی نوشته بود چگالی وجودشان بالاست.
این وسط بیچاره قلب. قلب آنکسی که شده محل رفت و آمدها.
مانده ام من چرا رفتم و چرا برگشتم و چرا دیگر نمیخواهم بروم. چرا دوست دارم پسر برود دنبال زندگی اش چرا میخواهم این رفتن را تجربه کند و بگذارد رفتن از او آدمی بسازد که قبلش نبوده. که یاد بگیرد بی همه ی آدمها و روتین های آشنا هم میشود زندگی کرد و بلد شود دوستی خارج از چهارچوبهای موطنی را و ببیند مردم دنیا را. هر چقدر هم که حتی وقتی از حالا به این سناریو فکر میکنم قلبم از جا کنده میشود و نمی دانم چطور ممکن است نبودنش حتی برای یک لحظه را تاب بیاورم.