آنها که میروند؛ آنها که می آیند.

آنهایی که میروند همیشه یه تیکه از قلب و روح  آدم رو با خودشون میبرند. حالا شکل رفتنشون هر جور که باشه, چه از زندگی آدم برند و تا ابد به جز تقدیر امکان دیگری برای دیدار نباشد, چه راهشان جداشود و دنیاهایمان آنقدر از هم دور شود که حتی در فاصله ی چند کوچه آنطرفتر هم میلی به دیدار مجدد نباشد، چه مهاجرت کنند و بروندبه هوای بهتری برای زندگی که این بهترین شکل از جدایی ست به تعبیری, چه مرگ و چه جدایی عاطفی یا هر فرم دیگری از رفتن و نماندن.
یادم می آید که  چند بار از روزهای بقیه رفته ام. و چقدر زندگی آن آدم با بودن و نبودنم فرق داشته است. اصلن فرقی هم داشته؟

آنهایی که می آیند، که همیشه شوق شناختن و بودن کنار تازه آمده ها هیجان دلچسبی دارد. آن تازه آمده ها هر چقدر عزیز هر چقدر شبیه و هر چقدر مناسب تر با حال و رزوهایت هم که باشند باز جای رفته ها را نمیگیرند.

هرکسی اثری در زندگی آدم میگذارد. گاهی بعضی ها با کمترین زمانجای پایی باقی می گذارند(فارغ از مثبت یا مخرب بودن خود اثر) که خیلی ها تا سالها هم توانایی داشتن چنین تاثیری را ندارند. بعضی ها اصلن فراموش کردنشان سخت است.کسی نوشته بود چگالی وجودشان بالاست. 

این وسط بیچاره قلب. قلب آنکسی که شده محل رفت و آمدها.

مانده ام من چرا رفتم و چرا برگشتم و چرا دیگر نمیخواهم بروم. چرا دوست دارم پسر برود دنبال زندگی اش چرا میخواهم این رفتن را تجربه کند و بگذارد رفتن از او آدمی بسازد که قبلش نبوده. که یاد بگیرد بی همه ی آدمها و روتین های آشنا هم میشود زندگی کرد و بلد شود دوستی خارج از چهارچوبهای موطنی را و ببیند مردم دنیا را. هر چقدر هم که حتی وقتی از حالا به این سناریو فکر میکنم قلبم از جا کنده میشود و نمی دانم چطور ممکن است نبودنش حتی برای یک لحظه را تاب بیاورم.

مادرانه ای برای پسری در آستانه ی ورود به تین ایجری

بعد از چهار ماه تابستان که بیشتر روزهایش را همراهم بود در ساعتهای کاری و ولو میشد توی اتاقم و با آیپد و فیلم و کتاب مدرسه سرگرم بود, برای اولین بار خودش اعلام کرد که می خواهد تنها بماند. تمام ساعت کاری پنج شنبه, از هشت و سی تا یک و سی. پنج ساعت تمام. گله مند بود که هر کدامتان هزار بار زنگ زدید و نگذاشتید کارتونم را ببینم. خودش مستقلن سر یخچال رفته بود و یک موز به بدن زده بود.

**********

 شبها گاهی کنار هم دراز میکشیم ;روی تخت و با هم فرندز می بینیم. فکر کردم از سر تفنن است اما وقتی آن شب خواست صبر کنم تا برود مسواک بزند تا برگردد و با هم ببینیم فهمیدم آلوده شده است.

***********

با سینا توی ماشین نشسته اند و مرا از توی مغازه با داد و فریاد صدا میزنند. میگویند آن آقایی که گرمکن قرمز پوشیده است معلم ورزششان است. معلم را صدا میزنم و میگویم این تا بچه با شما کار دارند. با خوشحالی با معلمشان خوش و بش میکنند. من و آقای معلم با هم برمیگردیم توی ماشینمان.
 مکالمه ی پسرها باهم:
سینا: این خانومه تو ماشینش حتمن زن شه?!
سام: اگه زنش بود که انگشتر دستش میکرد.
( آقای معلم باز از ماشینش پیاده میشود تا چیز دیگری بخرد)
سام با فریاد: آره انگشتر دستشه. پس ازدواج کرده.

*********

دیگر زیاد باب اسفنجی نگاه نمیکند به جایش جادورگران ویورلی و آن کارلی و های اسکول میوزیکال دوست دارد. البته بن تن سرجایش باقیست.

*********

میپرسم سه آرزویت چیه؟ میخوام تو فرم مدرسه بنویسم. جواب میدهد میخواهم صاحب خانه شوم. میگویم یعنی خانه بزرگتر یا بهتر؟ میگوید نه میخواهم چند تا خانه داشته باشم و صاحب خانه ی کسی باشم.

**********

 حرفی زده که مرا رنجانده رو به شاهرخ میگوید این بی تا چرا همه چیز را انقدر جدی میگیرد.( البته شاهرخ خوشحال است و باور دارد از پس او نخواهم توانست بر بیایم)

**********

روی بیشتر غذاهایش لیموی تازه فشار میدهد.

**********

معتقد است باید یک وکیل داشته باشد.

*********

به تناسخ بیشتر از بهشت و جهنم اعتقاد دارد. و فکر میکند فرضیه ی تکامل درستتر است تا قصه ی آدم و حوا.