بعد از چهار ماه تابستان که بیشتر روزهایش را
همراهم بود در ساعتهای کاری و ولو میشد توی اتاقم و با آیپد و فیلم و کتاب مدرسه
سرگرم بود, برای اولین بار خودش اعلام کرد که می خواهد تنها بماند. تمام ساعت کاری
پنج شنبه, از هشت و سی تا یک و سی. پنج ساعت تمام. گله مند بود که هر کدامتان هزار
بار زنگ زدید و نگذاشتید کارتونم را ببینم. خودش مستقلن سر یخچال رفته بود و یک
موز به بدن زده بود.
**********
شبها گاهی کنار هم دراز میکشیم ;روی تخت و با هم فرندز می بینیم. فکر کردم از سر
تفنن است اما وقتی آن شب خواست صبر کنم تا برود مسواک بزند تا برگردد و با هم
ببینیم فهمیدم آلوده شده است.
***********
با سینا توی ماشین نشسته اند و مرا از توی مغازه
با داد و فریاد صدا میزنند. میگویند آن آقایی که گرمکن قرمز پوشیده است معلم
ورزششان است. معلم را صدا میزنم و میگویم این تا بچه با شما کار دارند. با خوشحالی
با معلمشان خوش و بش میکنند. من و آقای معلم با هم برمیگردیم توی ماشینمان.
مکالمه ی پسرها باهم:
سینا: این خانومه تو ماشینش حتمن زن شه?!
سام با فریاد: آره انگشتر دستشه. پس ازدواج کرده.
دیگر زیاد باب اسفنجی نگاه نمیکند به جایش جادورگران ویورلی و آن کارلی و های اسکول میوزیکال دوست دارد. البته بن تن سرجایش باقیست.
میپرسم سه آرزویت چیه؟ میخوام تو فرم مدرسه بنویسم. جواب میدهد میخواهم صاحب خانه شوم. میگویم یعنی خانه بزرگتر یا بهتر؟ میگوید نه میخواهم چند تا خانه داشته باشم و صاحب خانه ی کسی باشم.
حرفی زده که مرا رنجانده رو به شاهرخ میگوید این بی تا چرا همه چیز را انقدر جدی میگیرد.( البته شاهرخ خوشحال است و باور دارد از پس او نخواهم توانست بر بیایم)
روی بیشتر غذاهایش لیموی تازه فشار میدهد.
معتقد است باید یک وکیل داشته باشد.
مکالمه ی پسرها باهم:
سینا: این خانومه تو ماشینش حتمن زن شه?!
سام: اگه زنش بود که انگشتر دستش میکرد.
( آقای معلم باز از ماشینش پیاده میشود تا چیز
دیگری بخرد)سام با فریاد: آره انگشتر دستشه. پس ازدواج کرده.
*********
دیگر زیاد باب اسفنجی نگاه نمیکند به جایش جادورگران ویورلی و آن کارلی و های اسکول میوزیکال دوست دارد. البته بن تن سرجایش باقیست.
*********
میپرسم سه آرزویت چیه؟ میخوام تو فرم مدرسه بنویسم. جواب میدهد میخواهم صاحب خانه شوم. میگویم یعنی خانه بزرگتر یا بهتر؟ میگوید نه میخواهم چند تا خانه داشته باشم و صاحب خانه ی کسی باشم.
**********
حرفی زده که مرا رنجانده رو به شاهرخ میگوید این بی تا چرا همه چیز را انقدر جدی میگیرد.( البته شاهرخ خوشحال است و باور دارد از پس او نخواهم توانست بر بیایم)
**********
روی بیشتر غذاهایش لیموی تازه فشار میدهد.
**********
معتقد است باید یک وکیل داشته باشد.
*********
به تناسخ بیشتر از بهشت و جهنم اعتقاد دارد. و
فکر میکند فرضیه ی تکامل درستتر است تا قصه ی آدم و حوا.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر