در دوران پارینه سنگی مثلاً گروهی هم زندگی میکردند که خدایان تظاهر به صمیمیت بودند. این گروه کلماتشان پر بود از شوخی ها و گپ هایی که اگر نمی شناختیشان فکر میکردی ما خیلی با هم رفیقیم. رفاقتشان رنگ دشمنی داشت و باران حسرت از کلماتشان میبارید. انرژی منفی شان را میتوانستی بدون دیدنشان و از فرسنگها آنطرفتر دریافت کنی حتی وقتی آغشته به"عزیزم" بود. جمعی که قصد دور هم بودنشان فقط خبر داشتن از کار یکدیگر بود. همین آدمها اما توان فرازمینی در مخفی کردن باگهای زندگیشان داشتند. همه پشت ماسکهای زیبایی که به چهره زده بودند قایم شده و با القاب دهان پر کنشان, آقای دکتر... خانوم مهندس... استاد اعظم... متمول صدر نشین ...,تلاش میکردند عیبهای بزرگشان را که اثری روی چهره واقعی روحشان داشت پاک کنند. مقایسه کردن دایمی خودشان با دیگران آفت جانشان بود و عادت روزمره شان شده بود. بلا, درد, غصه, شکست فقط مال آدمهای سطح پایین بود و به علت زیادی کار درستی به آنها کاری نداشت. بعضی هایشان که دیگر خود را در مقام فرشتگانی میدیدند که بس که خوب و موفق و آدم حسابی اند اصلا هیچ وقت قرار نیست و نبوده اتفاق بدی برایشان بیفتد. این گروه از فرابشرها مانند کبکانی که سرشان را برای همیشه زیر برف کرده اند نمی فهمیدند کنارشان بودن چه حس بدی دارد. اگر هم بر اثر بزرگی حجم سوارخهای زندگیشان را که دیگر به سیاه چاله می مانست میدیدند, با هر ترفندی که امکانش بود قایمش میکردند. "فقط بقیه نفهمند که دشمن دورمون رو گرفته!"
دم خروسشان را هم که اتفاقاٌ بد جوری پیدا بود هیچ کس نمی توانست نشانشان دهد تا متهم به حسادت یا حرف درآوردن نشود. آنها هر از چند گاهی که دور هم جمع میشدند همه تلاششان را میکردند که نقاب تمام و کمال بودن سفت بچسبد به صورتشان و یک وقت نیفتد. از زیبایی و هوش و ثروت و موفقیت خدا را بنده نبودند. در عین حال اما حواسشان بود که زیر زیرکی همدیگر را بپایند و تا میتوانند همدیگر را تخلیه اطلاعات کنند تا بفهمند راز دیگری چیست و الان آن سوراخ بزرگ دقیقاٌ کجای زندگی اش است تا خیالشان راحت شود که خودشان بهترین و کاملترین هستند.
دیگر قبول کرده ام که آدمهایی هم هستند که درکشان نمیتوان کرد. هر چقدر هم برایت قدیمی باشند و جایی ریشه هایت بهشان گره خورده باشد باز فهمیدنشان راحت نیست. معاشرت کردن و دوستی سختتر حتی. اینکه تمام تلاشت در همه ی قدمهای زندگی و لذتت فقط و فقط قضاوت دیگران باشد برایم قابل هضم نیست. اینکه بخواهی همه باور کنند که تو موجودی برتر هستی و رنجهای بشری از تو دور هستند برایم به حماقت می ماند بیشتر و درک نکردن اصل هستی. حال خوششان را نمیفهمم که فقط با تحسین دیگران به دست می آید و آنقدر به باد بند است که با نسیمی بی جان هم از بین میرود. کافیست بی هوا حرفی بزنی خیلی آرام حتی و بی منظور و زیر سوال ببریشان. آنوقت میروی در دسته دشمنان که باید با تو برای اثبات حقانیتشان بجنگند. خوشبختی شان درونی نیست و با هر تغییر شرایط بیرونی به هم میریزد.
دوست ندارم در این مسابقه ی پرفکت بودن باشم که تمام شرکت کنندگانش بازیگرانی بازنده هستند در حالیکه ابلهانه ژست برنده بودن و نفر اول بودن میگیرند.
آدمهایم را که واقعی اند و جنس رنج بشری را درک کرده اند بیشتر دوست دارم.همین آدمهای معمولی که همه به هم احترام میگذارند برای تلاششان تا به رضایت و خوشبختی درونی و پیشرفت برسند. همانهایی که سفره هایشان طعم دوستی دارد و دور هم بودنشان بهانه نمی خواهد . وقتی دلت گرفت میتوانی خودت را پیششان خالی کنید. میشود از سختی ها برایشان گفت و از دل شکسته ات یا اشتباهی که کرده ای؛ و مطمءن باشی که قضاوت نمیشوی. زیراکه این آدم معمولی ها میدانند "*سبکی تحمل ناپذیر هستی" وجود دارد.
*نام کتاب میلان کوندار
http://khanoomhana.persianblog.ir/post/19/
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر