تولدت مبارک مرد بیست و هشت ساله من

یکی از بزرگترین و با ارزشترین چیزهایی که تو دنیا دارم بردارم ه.
درست بیست و هشت سال پیش روزی مثل دیروز، تو اوج گرمای تابستون فصل گیلاسهای سرخ مشهدی و تو بلندترین روز سال، من خواهر شدم.
چهار سالم بود و هنوز درک درستی از خودم هم نداشتم چه برسه به اومدن یه موجود جدید تو زندگیم.
خونه مامان بزرگم بودم. بعد از ظهر باصدای زنگ داییم از خواب بیدار شدم. رفتم در رو باز کردم و اون گفت که برادر دار شدم.
با مامان بزرگ و خاله و یه سری مهمون که خونه شون بودند رفتیم بیمارستان آراد.
با بابام رفتم پشت اتاق نوزادان. پرستارها از پشت یه شیشه یه پسر بچه که زبونش رو در آورده بود بهم نشون دادند. با اون چشمهای درشتش همین جوری ذل زده بود به من.
همه میگن حسادتهای بچگی من به برادرم از همون لحظه شروع شد. بیشتر از همه هم روی مامان بزرگ و بابام حساس بودم که جلوی من به اون محبت نکنند.
کلن من بچه لوسی بودم و خودم وقتی به اون موقع ها فکر میکنم از این همه لوس بودنم حرصم میگیره. مامانم هیچ وقت بهم رو نمیداد اما بابام بدجوری به حرفهام گوش میداد.
خلاصه که بچگیمون همش به جنگ و کتک کاری میگذشت اما تو همون موقع هم دوست نداشتم هیچ کس از گل نازکتر بهش بگه. خودم هر کاری میکردم عیب نداشت اما دیگران نباید حرفی بهش میزدند. حتی مامانم.
هنوز هم که هنوزه تو هر موردی که پیش بیاد حتی اگه بحث بین مامان و بردارم باشه من طرف داداش کوچولوم که الان سه برابر من ه! رو میگیرم.
دیشب دل تنگش بودم. دلتنگ همه این روزها و لحظه هایی که از هم دوریم. از وقتی بزرگ شدیم و اون مسخره بازی های بچگی تموم شد برای هم سنگ صبور بودیم. هیچ وقت باهم اختلافی نداشتیم. همیشه پشت هم بودیم. یادم نمیاد با هم بیشتر از یکی دو ساعت قهر کرده باشیم. اگه به ندرت هم بحث جدی میکردیم با یه دلقک بازی از طرف یکیمون اوضاع برمیگشت به همون حالت اول. مامانم رو تا همون موقع که من ایران بودم دیوانه میکردیم از بس تو سر و کله هم میزدیم.
دلم برای برادرم از همه بیشتر، اینجا تنگ میشه. شاید آرزوی کوچیکی به نظر بیاد اما دلم میخواست حالا که زندگیم مستقل شده براش یه تولد سورپرایزی میگرفتم. دوست داشتم بیاد خونه ام و براش چیزهایی که دوست داره رو درست کنم. دوست داشتم از سر و کول هم بالا بریم و مسخره بازی دربیاریم. دوست داشتم خیلی کارها بکنم اما این دوری لعنتی نمیذاره از بودن کنار برادری که با اینکه ازم کوچکتره اما همیشه برام بزرگترین پشت و پناه بوده، لذت ببرم.
دیشب با اشک و گریه خوابم برد. شوشو هم فهمید برای چی تمام شب ساکتم و نتونستم شام بخورم. اون هم فهمید که با همه سعی و تلاشی که میکنیم تا دلتنگی و تنهایی اذیتمون نکنه اما یه وقتهایی مثل دیروز، غربت، بدجوری چوبش رو میزنه.

در حاشیه1: بقیه ماجرای اومدنمون به اینجا رو مینویسم اما الان دلم خواست یکم درد و دل کنم.

در حاشیه 2: ماه آخر انتظار شروع شد. درست یک ماه دیگه نی نی قراره به دنیا بیاد. البته اگه عجله نداشته باشه یا اینکه زیادی اون تو بهش خوش نگذره و دیر نکنه.

در حاشیه 3: گوشزد یه بحثی راه انداخته تو پست آخرش که بد نیست یه سری بهش بزنید و اگه دوست داشتید نظرتون رو بگید.به خصوص آقایون محترم

هیچ نظری موجود نیست: