چهار سال پیش همین موقعها بود که بورسیه من درست شد و من حدود دو ماه و نیمی وقت داشتم تا تصمیم رو برای اومدن یا موندن بگیرم.
من تو زندگیم مشکلات کم نداشتم. از پونزده سالگی پدرم رو از دست دادم. هیچ وقت دایی یا عمو یا برادر بزرگتری کنارم نبود که بتونم بهشون تکیه کنم و جاهایی که احتیاج به داشتن یا بودن یه مرد بود من همیشه خودم بودم که جای خالیشو پر میکردم.
مامانم هم همیشه من رو مستقل و آزاد گذاشته بود که به دلخواه خودم زندگی کنم و با وجود ساپورتهای عاطفی که بهم میداد و توقع احترامی که ازم داشت اما هیچ وقت دست و پای منو نمیبست. برای همین من یاد گرفتم که خودم از پس مشکلات بربیام. یاد گرفتم که برای خودم زندگی کنم. یاد گرفتم تو جامعه ای که پر از تبعیض هست گلیم خودم رو از آب بکشم بیرون. یاد گرفتم چه جوری توی یه کارگاه پر از کارگر مرد کار کنم و مجبورشون کنم به حرفهام گوش بدن. یاد گرفتم از زیر نگاه هیز همکارهای مردم با زرنگی دربرم. یاد گرفتم حقم رو از محیط مردونه بگیرم بدون اینکه بخوام از شرافتم مایه بذارم. باید زرنگ باشی تا بدونی چه جوری هم به خواسته های خودت برسی هم از نجابتت مایه نذاری و هم اینکه حقت رو بگیری.
این که میگم مسایل فرهنگی و اجتماعی که توی ایران هست من رو انقدر ها اذیت نمیکرد برای اینه که من یاد گرفتم به قید و بند هایی که جامعه برام تعیین میکرد فقط تا جایی که ناقض قانون نباشم اهمیت بدم و در بقیه موارد بی خیال همه اون قید و بند های الکی بودم.
حرف فامیل و دوست و آشنا برام تا جایی اهمیت داشت که احساس میکردم توش خیر خواهی هست تازه اون هم هیچ وقت چشم بسته قبول نمیکردم.
اما یه چیزی رو بدجوری احساس میکردم. اون هم این بود که ما تو ایران همیشه در یه فضای بسته زندگی میکنیم. این برای منی که مسافرت خارج میرفتم، هیچ وقت از خوندن کتاب و دیدن فیلم و خوندن اخبار غافل نبودم و کلن آدمی بودم که از امکانات به روز بودن استفاده میکردم به شدت حس میشد که با این محیط بسته ایران ما انگار از رابطه با دنیا عقب افتادیم.
اون موقع دلم میخواست سفر کنم دلم میخواست آدمهای دیگه رو هم ببینم. زندگیهاشون و رفتارهاشون رو بشناسم. یه جورایی تو ایران احساس اسیر قفس بودن میکردم.
یه چیز دیگه هم بود. همش فکر میکردم خب تا اینجای کار به اون چیزهایی که میخواستم رسیدم حالا بعدش چی. هیچ هدف بزرگی برام تعریف نشده بود یا اگر هم وجود داشت برام انقدر ها جذاب نبود.
این بود که فکر کردم حالا که یه موقعیت خوب برام پیش اومده که بهم از نظر مالی هم امنیت میده نباید از دستش بدم. فکر میکردم برای بدست آووردن اون چیزهایی که تو ایران داشتم همیشه میتونم برگردم و دوباره شروع کنم اما اگه این فرصت رو تو این سن از دست بدم شاید هیچ وقت دیگه نتونم به دستش بیارم. تازه آدم دنیا دیده و با تجربه میتونه خیلی بهتر از پس مشکلات احتمالی بر بیاد تا کسی که همش به موقعیت هاش چسبیده و حاضر به ریسک نیست. پس راه برگشتن و زندگی تو ایران برام همیشه باز بود.
میدونستم اگه سنم بالاتر بره محافظه کار تر میشم پس بهتر بود تا جوونم و هنوز کله ام برای ماجراجویی درد میکنه و انگیزه اش رو هم دارم یه جور دیگه از زندگی رو هم تجربه کنم.
تصمیمم رو گرفتم. اول به مامان اینها گفتم و بعدش با شوشو مطرحش کردم. اون موقع خیلی نگران بودم و همش فکر میکردم الان شوشو میگه تو به من قول داده بودی و حالا داری حرفت رو عوض میکنی. میدونستم که اون هم مثل خودم برای موقعیتی که داشت زحمت کشیده بود و براش ترک همه اون چیزها خیلی راحت نبود. شاید برای اون سختتر هم بود.
ولی وقتی بهش گفتم اون هم انگار عین خودم فکر میکرد و قرار شد که برنامه ازدواجمون رو جلو بندازیم و من برم تا اون هم یکم کارهاش رو جمع و جور کنه و بیاد.
به فاصله سه هفته نامزد و عقد کردیم و بعد از سه روز از عقدمون من اومدم.
ادامه دارد...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر