مامان رفت.
وقتی دوری از همه چیز و همه کسایی که معنی زندگیت اند، آخر این دیدارها که میشه، هر بار تو موقع جدایی تمام اون حس بد قطع شدن و ول شدن میاد سراغت و تا بیایی خودت رو باز پیدا کنی میمیری و زنده میشی.
جاش خالی ه خیلی. میدونم جای من هم اونجا همیشه خالی ه.
اگه پدر زنده بود مطمینم این همه نگرانش نبودم این همه غصه اش رو نمی خوردم که حالا از فردا باز همه جا تنهاست.
یه چیزایی یه شرایطی تو زندگی هر چقدر هم که عادت بشه هیچ وقت فراموش نمیشه.
بابای عزیزم که حالا سالهای با هم بودنمون و نبودنمون برابر شده همیشه آرزو میکنم کاش بودی کاش این همه زود نرفته بودی تا من اون موقعی که با شوشو و پسرم احساس خوشبختی میکنم خیالم راحت بود که مامان هم کسی رو که دوستش داره، کسی که جفتش ه و همراه زندگیش کنارش داره.
از خودم و این دوری که ناتوانم کرده لجم در میاد. کاش میشد هیچ غربتی نباشه.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر