روزهای اولی که اومده بودم از صحنه هایی که خیلی تعجب میکردم یکیش این بود که هر چی ژاپنی از مرد و زن میدیم یه عالمه کیف دستشون بود.
یه کیف دستی، یه کیف ظرف غذا، یه دونه کیف لپ تاپ و یه دونه هم پارچه ای که من نمیدونم توش چی میذاشتن. هر کدوم هم دویست کیلویی به نظر میومد!
بعد از چهار سال اینجا بودن، امروز دیدم خودم سه تا کیف دستم ه. یکی کیف سام یه دونه کیف پارچه ای که توش کاغذها و بقیه چیزهای دانشگاه بود یه دونه هم هندبگ. به اینها اضافه کنید دوشنبه ها کیف رختخواب سام رو!
فهمیدم این سیستم ژاپنی هست که آدم رو تبدیل به جا کیفی میکنه!
در حاشیه: آش انقدر شوره که شوشو هم که به ادعای خودش هیچ وقت حتی دوران دانشگاه هم کیف دستش نمیگرفته صبح ها با یه کیف غذا میره از خونه بیرون.
در حاشیه دوم: کسایی که ما رو روزهای دوشنبه میبینن یه بچه تو آغوشی میبینن که از دو طرفش یه عالمه کیف و رختخواب آویزونه و داره با دو تا پای آدم بزرگ راه میره. چیز دیگه ای از من تو تصویر نیست.
در حاشیه دعاگونه: یعنی میشه من یه ماشین بخرم از این وضعیت بارکشیِ هر روزه خلاص بشم؟ وقتی میرسم دانشگاه انگار کوه کنده باشم از خستگی ولو میشم.
راستی بعضی وقتها" خستگی" کلمه مناسبی نیست. مثلن به جای اینکه بگید خسته ام باید بگید دارم متلاشی میشم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر