تصمیم داشتم سام رو بذارم تو کالسکه و برای هوا خوری ببرمش بیرون اما چون بهار خانوم دعوت کرد و بنده هم اصولن داشتم میمردم بس که حرف نزدم و دنبال یه بهونه میگشتم، پسره رو به زور خوابوندم و اومدم اینجا به نوشتن.
و اما اون پنج مورد...
1.تنفر: بچه که بودم مهد کودک ارمنی ها که با خونه مون یه نیم ساعتی با سرویس راه بود، میرفتم. دو تا برادر تو سرویسمون بودند که همه رو اذیت میکردند. شاید اولین بار بود که حس تنفر رو تجربه کردم. از این دوتا تا سر حد مرگ بدم میومد و هر روز صبح آرزو میکردم بمیرند. هنوز هم که یادم میاد همون حس رو نسبت بهشون دارم.
2. پشیمونی: اولین دوست پسرم رو در سن سیزده سالگی در حالی که خودم هم هنوز نمیدونستم به این رابطه میگن دوست پسر- دختر پیدا کردم. بابام وقتی فهمید یک ماه تمام باهام قهر کرد. برای اولین و آخرین بار بود که بابام رو انقدر از خودم عصبانی کردم. هنوز که یادم میاد از این اتفاق پشیمونم.
3. ترس: من از ازدست دادن آدمها میترسم. برام دیوانه کننده است تصور اینکه خانواده ام، دوستام یا فامیلهام رو با مرگ یا با قهر از دست بدم. دوست دارم رابطه هایی هم که با قهر تموم کردم باز دوباره احیایشون کنم.
4. انزجار: یه همکار کمونیست پیر داشتم که تو شرکت آخری که کار میکردم با هم هم اتاقی بودیم. خیلی هیز بود و شوخی های لوسی میکرد. از اونجایی که من بعضی وقتها اصلن نیمتونم رک باشم به خصوص وقتی با یه آدم بزرگتر از خودم طرفم، هر روز من با حسی بین اشمیزاز( دیکته اش درسته؟) و ادب و حرص خوردن میگذشت. همین شد که من از کومونیستها بدم اومد.
5. خشم: برای خودم با بقیه آدمها یه مرزی دارم و یه فضای خصوصی دارم که آدمها به نسبت نزدیکیشون مرزشون برام دورتر و نزدیکتره. هیچ چیزی تو دنیا به اندازه اینکه کسی حریم خصوصیم رو بشکنه و از مرز خودش پاشو اونطرفتر بذاره عصبانیم نمیکنه. سر این موضوع با خیلی ها درگیر شدم و خیلی ها رو شاید متعجب کردم از اینکه چطور تونستند آرامشم رو به هم بریزند.
و حالا اون پنچ نفر
و اما اون پنج مورد...
1.تنفر: بچه که بودم مهد کودک ارمنی ها که با خونه مون یه نیم ساعتی با سرویس راه بود، میرفتم. دو تا برادر تو سرویسمون بودند که همه رو اذیت میکردند. شاید اولین بار بود که حس تنفر رو تجربه کردم. از این دوتا تا سر حد مرگ بدم میومد و هر روز صبح آرزو میکردم بمیرند. هنوز هم که یادم میاد همون حس رو نسبت بهشون دارم.
2. پشیمونی: اولین دوست پسرم رو در سن سیزده سالگی در حالی که خودم هم هنوز نمیدونستم به این رابطه میگن دوست پسر- دختر پیدا کردم. بابام وقتی فهمید یک ماه تمام باهام قهر کرد. برای اولین و آخرین بار بود که بابام رو انقدر از خودم عصبانی کردم. هنوز که یادم میاد از این اتفاق پشیمونم.
3. ترس: من از ازدست دادن آدمها میترسم. برام دیوانه کننده است تصور اینکه خانواده ام، دوستام یا فامیلهام رو با مرگ یا با قهر از دست بدم. دوست دارم رابطه هایی هم که با قهر تموم کردم باز دوباره احیایشون کنم.
4. انزجار: یه همکار کمونیست پیر داشتم که تو شرکت آخری که کار میکردم با هم هم اتاقی بودیم. خیلی هیز بود و شوخی های لوسی میکرد. از اونجایی که من بعضی وقتها اصلن نیمتونم رک باشم به خصوص وقتی با یه آدم بزرگتر از خودم طرفم، هر روز من با حسی بین اشمیزاز( دیکته اش درسته؟) و ادب و حرص خوردن میگذشت. همین شد که من از کومونیستها بدم اومد.
5. خشم: برای خودم با بقیه آدمها یه مرزی دارم و یه فضای خصوصی دارم که آدمها به نسبت نزدیکیشون مرزشون برام دورتر و نزدیکتره. هیچ چیزی تو دنیا به اندازه اینکه کسی حریم خصوصیم رو بشکنه و از مرز خودش پاشو اونطرفتر بذاره عصبانیم نمیکنه. سر این موضوع با خیلی ها درگیر شدم و خیلی ها رو شاید متعجب کردم از اینکه چطور تونستند آرامشم رو به هم بریزند.
و حالا اون پنچ نفر
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر