یه قصه تکراری

پرده اول:
تو ایمیلش نوشته خواهرش با یکی از دوستاش کار تزیین و درست کردن سفره عقد انجام میدند. وضعشون خوب شده و از کارشون هم راضی هسنتد.
یادم میاد به بیست میلیونی که خرج معلم کنکورش کردند و یادم میاد به این در و اون در زدنهاشون برای فرستادن خواهره به یه دانشگاه با سهمیه کارخونه دارها که آخر سر هم یکی از دوستان ما حاضر شد معرفی نامه بده و خواهره بره مهندسی نساجی بخونه با شهریه آنچنانی.
فکر میکنم این همه پول اگه برای هر چیز دیگه ای سرمایه گذاری میشد میتونست برای چند نفر کار آفرینی کنه؟

پرده دوم:
از مامان میشنوم که خودش و خواهرش پزشکی رو گذاشتند کنار. دلیلشون هم این هست که حالا بچه داریم و مادرشون هم مثل همیشه دفاع میکنه که مهمترین کار الان برای اینها نگهداری از بچه ها شون ه.
یکی از خواهر ها خرید و فروش موبایل میکنه و اون یکی که شوهرش طلافروش ه و وضعش خوبه خونه دار شده.
یادم میاد چقدر درس میخوندند و چند سال تمام از شرکت تو تمام برنامه ها محروم بودند تا بتونند پزشکی قبول بشند. آخر سر هم با یه پارتی دم کلفت و فروش زمین مادر تونستند برند دانشگاه.
باز هم یادمه تو مدت تحصیل دخترها، پدر و مادر برای اینکه از پس هزینه تحصیل دخترها بربیاند رفت و آمدهاشون رو کم کرده بودند.
چه پولی که با زحمت کار کارمندی و فروش ارثیه به جیب دانشگاه آزاد ریخته نشد که میشد به جاش از لحظه لحظه زندگی لذت برد.

دور و بر من و همه شماها پر از این نمونه هاست. کسانی که نه از روی آینده نگری که فقط از روی چشم و همچشمی سرمایه و زندگی خودشون رو برای تحصیل فرزندانشون تباه میکنند و در آخر هم هیچی نصیب نمیشه جز یه عنوان که این روزها بدجوری توخالی و پوچ شده.

پ.ن: اشتباه نشه من هم دانشگاه آزاد درس خوندم اما همیشه هدفم این بود که هر وقت تونستم پولی رو که هزینه کردم دربیارم اونوقت میتونم بگم درسی که خوندم ارزشش رو داشته؛ که بعد از شش ماه سر کار رفتن همش جبران شد. رشته ام رو هم با اینکه علاقه اولم نبود اما دوست داشتم و از خوندنش لذت بردم.

پ.ن دوم: این حرفها رو برای این اینجا نوشتم چون این روزها بدجوری درگیر این هستم که آیا هزینه ای که دارم میکنم ارزشش رو داره یا نه. البته که من بورسیه هستم و تحصیلم هزینه مادی که برام نداره هیچ، درآمد هم هست ولی آیا ارزش همه لحظه هایی که از عمرم میگذره، ارزش تحمل دوری از کسایی که دوستشون دارم، فاصله زمانی که با بازار کار پیدا میکنم و خیلی چیزهای دیگه رو داره.
سال آخر شروع شده و من بی انگیزه تر از قبل برای تموم کردن این دوره.
من آدم "تحقیق" نبودم به اشتباه(پیدا کردن کار با موقعیت بهتر) درگیر دکترا شدم و حالا هم نه عاقلانه است و نه دلم میاد که ولش کنم.

هیچ نظری موجود نیست: