خستگی

سرفه، عطسه، گلودرد، بی حالی، فین های اساسی، ضعف، مرخصی های اجباری، معطلی تو بیمارستان و... داستان این چند روزه خونواده سه نفری ماست.
بداخلاقی، بیخوابی، افسردگی مزمن، تنبلی، بی حوصلگی و طلبکار بودن از عالم و آدم همراه همه اون مرضهای بالایی داستان این روزهای من ه.

چند روز پیش به شوشو گفتم مرگ هم بسیار لذت بخش ه وقتی این همه خسته ای از روال زندگی.
کاش کسی بهم میگفت دردم چیه که انقدر از زندگی خسته ام وقتی به نظر همه چیز خوب میاد یا
واقعن خوب هست.

خودم هم از دست خودم و این دلمردگیم شاکیم و کلافه.

پ.ن: به مرض پرفکشنیست مبتلام.
نه همه چیز خوب پیش میره، نه خودم رو راضی میکنه و نه میذاره از لحظاتم لذت ببرم. وسطهای کار هم میشم یه آدم خسته که دیگه هیچ انگیزه و هیجانی برای انجام وظایفش نداره.

پ.ن دوم:حرصم در میاد که اینجا رو هم تبدیل کردم به یه غردونی.

هیچ نظری موجود نیست: