سفر

دیروز رفتیم و برای دو هفته دیگه بلیط ایران رو برای من و سام رزرو کردیم.
من دارم ذوق مرگ میشم از خوشی که دو هفته دیگه من تهرانم و دارم از همون دودی که بقیه همشهری ها نفس میکشند لذت میبرم و میتونم به کوههای خوشگلش نگاه کنم و پیش کسایی که دلم براشون تنگ شده باشم و هزار تا خوشی دیگه.
بماند که هر چی به شوشو گفتیم مرغه یه پا داشت و گفت من نمیتونم کار شرکت رو بذارم و بیام. این شوهر ما حسابی رفته تو تیریپ وظیفه شناسی ژاپنی که ما البته اپریشیت میکنیم ش!
با اینکه دلمون میمونه پیش بابایی که اولین شب عیدش با سام رو در تنهایی به سر میبره اما اصلن نمیتونم خوشحالیم رو از این سفر ناگهانی قایم کنم.
مهمترین دلیل این مسافرت اینه که میخواهیم تا خیلی دیر نشده پسر بیچاره رو بدیم به تیغ دکتر!

پ.ن: انقدر این استاد من یه وقتایی ماه میشه که دلم میخواد لپش رو بکشم. اومده اینجا میگم استاد از ایمیلتون نفهمیدم که اوکی هست برم ایران یا نه. میگه به خودت بستگی داره.
گفتم اما من میخوام که اجازه شما رو داشته باشم. گفت حتمن.
میگه تاریخش کی ه. میگم احتمالن سوم مارچ میگه من یه خواهش خودخواهانه دارم میخواستم تاریخش رو عوض کنی دو روز دیرتر. میگم اگه بشه اما برای چی؟ برنامه ای هست؟
هرهر بهم میخنده میگه شوخی کردم آخه روز سوم مارچ جشن عروسکهاست. گفتم جشن رو باشی و بری!

دقت کردید بعضی وقتا انگار همه دنیا با آدم سرسازگاری دارند.

پ.ن دوم: در راستای همین حرفهای رد و بدل شده الان یه لکچر سرپایی هم از تقویم ایرانی برای بار شونصدم تو این لب ارایه دادم.

هیچ نظری موجود نیست: