گاهی تقابل خودم رو با اون یکی وجهم نمیشناسم.
گاهی یعنی وقتایی که کسل و بی حوصله ام از همه دنیا، انگار اون دختر شاد از درون خودش رو نشون میده. هر چقدر هم که من غمگین و افسرده باشم اما اون دختره میاد جلو و طوری کنترل اوضاع رو به دستش میگیره که انگشت به دهان میمونم از این همه نیرویی که داره.
گاهی یعنی وقتایی که کسل و بی حوصله ام از همه دنیا، انگار اون دختر شاد از درون خودش رو نشون میده. هر چقدر هم که من غمگین و افسرده باشم اما اون دختره میاد جلو و طوری کنترل اوضاع رو به دستش میگیره که انگشت به دهان میمونم از این همه نیرویی که داره.
اون دختره که از اول عمر با منه و هچی تو این دنیا غمگینش نمیکنه و از همه چی لذت میبره؛ تو همه موقعیتهایی که از بودن درش عذاب میکشم اوضاع رو با کارها و تصمیمهاش قابل تحمل میکنه. خیلی وقتها سعی میکنم وجودش رو انکار کنم خیلی وقتها بهش محل جولون نمیدم. خیلی وقتها میخوام خودم رو با عقلتر و متینتر یا حتی افسردهتر نشون بدم اما اون نمیذاره. درسته که خیلی وقتها خوابه اما هر وقت که بیدار میشه چنان انرژی داره که جای همه خوابیدن هاش رو میگیره.
درست وقتی به خودم اومدم که کار از کار گذشته بود. خیلی وقت بود که این یکی دختر خوب و متین و غمگین و عاقل تصمیم داشت یه تغییری به ظاهر بده اما عین همیشه درگیر محافظه کاری بود. تا اینکه اون یکی دختره یادش اومد اینجاست که وظیفه اونه سکان رو بدست بگیره و من رو از همه پرده ها بگذرونه.
جلوی آینه سلمونی درست وقتی داشتم به خودم نگاه می کردم و به این فکر میکردم که دیگه اون طراوت دهه بیست یا سی رو ندارم و دیگه رگههای بزرگسالی رو میشه تو صورتم دید، یه دفعه دیدمش که داره بهم میخنده. یه خنده همراه با تمسخر که یعنی کار از کار گذشته و دیگه نمیتونی با این حرفها در بری.
شاید هم از همون صبح که بعد از مدتها اون بلوز قرمز تورتوری رو کشیدم بیرون و پوشیدمش بیدار شده بود.
و حالا من اینجا با یه کله که موهاش برخلاف همیشه عمر فرفری ه و یه بلوز به رنگ خون نشستم و دارم سعی میکنم این بیتای جدید رو بشناسم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر