When the dreams come true...

از صبح عقربه ها دویدند؛ من دویدم.
بعد از ظهر درست وقتی پنج دقیقه به شروع رسیدم؛ عقربه ها کند شدند . ساعتهای کش میومد.
ازشش و نیم باز عقربه ها دویدند؛ من دویدم. آخرش به موقع رسیدم.
باز درست پنج دقیقه مونده به هشت- قبل از بسته شدن مهد- تونستم پسرک رو بغل کنم و یه نقس راحت بکشم.
اون موقع که تو خونه پنجه‌ی پاهام رو که از شدت درد به خاطر هفت ساعت ایستادن سرپا با کفش پاشنه بلند ذوق میزد، رو زمین گذاشتم به خودم گفتم یه رویای دیگه هم تموم شد. مثل خیلی از رویاها...

و حالا منم با هزار و یه دونه فانتزی جدید و سخت و دوست داشتنی که از همون دیروز شروع کردند نرم نرم تو ذهنم جاخوش کردن.

اینجا بخشی از رویاست اما جایی که واقعن دیروز بودم!

هیچ نظری موجود نیست: