پیش نوشت:خب من هنوز شهامت نوشتن ازایران رو ندارم. دروغ چرا. میترسم نتونم اونطور که میخوام بنویسم و این وسط فقط حرفهام که میدونم خیلی ها هم میدونند و باورشون دارند، باعث سوتفاهم بشه بدون هیچ قصدی. دوست هم ندارم برای رعایت کردن اعصاب دیگران خودسانسوری کنم.
این چیزهایی هم الان میگم فقط یه شرح مختصر هست از سفر.
1. با بیهوشانهترین و خالصانهترین حالت ممکن از مهماندار هواپیما میپرسم حالا که دستشوییها جای تعویض پوشک بچه نداره میتونم از نمازخونه استفاده کنم؟
چنان نگاهی بهم میندازه و لبی میگزه که انگار بهش یه توهین غیرقابلقبول کردم و میگه خانوم میخوای محل عبادت رو نجس کنی؟
این تعویض پوشک بچه در محلهای عمومی ایران تبدیل به یه معضل میشه. یعنی حتی یک جا توی ایران در بهترین مناطق شهر در جاهایی که معماران عزیز و غیور و با استعداد و ... کشور ساختند و در هیچ کدوم از مکانهای دولتی پیدا نمیشه که یه جای تعویض بچه داشته باشه.
شاید همش تقصیر این ژاپنیهای لوس باشه که اصولن بچه ها رو هم قاطی آدم وعضوی از جامعه حساب میکنند و در مکان های عمومی برای راحتی اونها لوازمی رو که نیاز هست تعبیه کردند.
این قضیه همینطور ادامه پیدا میکنه و کم کم آدم میفهمه که اگه کسی معلولیت یا مشکل جسمی داشته باشه تقریبن بودن در محیط خارج از خونه براش غیر ممکن یا خیلی سخت میشه.
یعنی همه یا تو ایران سالم بزرگ و با توانایی کامل هستند یا باید از کل جامعه ندیده و حذف بشند.
2.گیج از شوشو میپرسم مردم از کجا میارند اینهمه خرج ظواهر زندگی میکنند؟ میگه خیلی ساده است پول نفت.
فکر کنم راست میگه دولت ایران لزومی نمیبینه که از درآمدش برای سرمایه گذاریهای زیربنایی و با سود بلند مدت مثل آموزش یا تبلیغ کتابخوانی هزینه کنه وقتی خود مردم نمیخواند.( اینجا منظورم از مردم، اکثریت هست نه همه)
وقتی مردم اسیر ظواهرند وقتی خود مردم نمیخواند که آینده ای داشته باشند وقتی تا این حد مسخ مصرفند، برای چی حکومت وقتی میتونه اینجوری سرشون رو گرم کنه سرمایههاش رو صرف مثلن توسعه کتابخونهها یا ساخت پالایشگاه بکنه؟
3. اگه از من بپرسند میگم شیراز خوشروترین مردم ایران رو داره. یعنی انگار این شیرازیها جایی غیر از ایران زندگی کردند که این همه خوشبرخوردند. تو همهی سه روزی که اونجا بودیم بین همهی مغازهدارها و رهگذران و فامیل و دوست و هتل دار حتی یه آدم عصبی و اخمو ندیدم. انگار آب و هوای خوشش و قرار گرفتن خاک حافظ و سعدی و مقبره گذشتگان دور باعث شده مردم این شهر این همه دوستداشتنی بشند.
از خوش شانسیهای سفر بود که درست روز بزرگداشت حافظ بسر تربتش باشیم و لذت ببریم از موسیقی و شعر و هوای عالی.
در ضمن این باغهای اطراف شیراز با اون عروسیهای مجللی که توش برگزار میشه آدم رو یاد بهشت و البته هالیوود مینداخت.
4.درست وقتی رسیدیم اصفهان شوشو بهم گفت من دلم میخواد همین حالا یه لهجه اصفهانی اوریجینال بشنوم. ما هم یه پیرزن ترگل ورگل رو که گوشه یه ماشین لم داده بود نشونش دادیم و گفتیم اگه از این مادر آدرس بپرسی احتمالن یه دونه از اون نابهاش رو میشنوی.
شاید بدشانسی هم بود که درست بعد از شیراز با اون آب و هوا و مردم بی مثالش، شوشو- که سفر اولش به هر دو تا شهر بود- مردم اصفهان رو برای اولین بار میدید که همگی هم با یه من اخم در حال گذران زندگی بودند.
اما این دلیل نشد که اون قدم زدن کنار زاینده رود بعد از غروب و رفتن و نشستن توی حیاط مهمانسرای عباسی با اون هوای خنکش لذت کمتری رو از شیراز نصیب کنه.
دیدن میدون نقش جهان و اتاق موسیقی هم چنان غروری رو جلوی همسر نصیبم کرد که انگار شیخ بهایی جد بزرگ خودم بوده!
در حاشیه: قاصدک* عزیزم شاید برات عجیب باشه که بگم من پدرت رو دیدم در کنار زاینده رود درست قبل از پل خاجو. نه اینکه خودش باشه اما یه حسی همون جا من رو یاد پدرت انداخت وقتی اون چهار تا مرد پا به سن گذاشته رو دیدم که داشتند به آواز بینظیر یکی از دوستاشون گوش میدادند. نمیدونی چه صدایی داشت و نمیدونی چقدر جات رو اونجا خالی کردم. برام عجیب بود که بین همه آدمهایی که میشناسم یاد تو و پدرت افتادم. اینجوریه که بعضی ها تا این حد حضور دارند در جایی که متعلق بهشون بوده و هست.
5.در اصفهان
6.باز هم در اصفهان
سام با بچهی یکی از مهمانان اونجا دوست شده بود و تمام مدتی که اونجا بودیم رو به بازی باهاش گذروند. من هم که از بقیه فامیل جدا افتاده بودم و هم صحبت همسر یکی از همین جانبازان شدم. وقتی پدر خانواده ازم پرسید که من هم همسرم جانباز شیمیایی هست با شرم خاصی گفتم که ما برای منظور دیگه ای اینجا هستیم. یه جواریی خجالت میکشیدم از دیدن همسرش و خودش و از اون همه دردی که در نگاهشون بود.
7.تهران یه تناقض کامل ه. یه شهر به هم ریخته و بی ریخت و بدبو از دود گازوییل؛ دوست داشتنی و نداشتنی. یه شهر با هزار چهره که میمونی بالاخره دلت براش تنگ میشه یا دوست داری زودتر ازش فرار کنی.
باورم نمیشه که متولد این شهرم و هنوز عاشق همهی خاطراتش.
8.هیجان انگیز ترین قسمت سفر وقتی بود که با جیپ پر پول برای خرید کت برای شوشو به مناسب شرکت در عروسی رفتیم میرداماد و به جای گشت و گذار توی لباس فروشیها سر از معبد قدیمی من شهر کتاب آرین در آوردیم و تا قرون آخر رو آتش زدیم و با لب خندان وخاطر راحت و جیب خالی و دماغ آویزون که حالا جواب مامانها رو چی بدیم اومدیم بیرون. بعد هم این حرکت ارزشی -انقلابی رو جشن گرفتیم و دوتایی رفتیم یه اوزون برون که از عشقش هر دو بی تابیم به بدن زدیم.
باز من دچار همون احساس خوب داشتن کتاب نخونده تو فقسه- لباس نپوشیده تو کمد- و بسته شکلات باز نشده تو یخچال هستم و تا وقتی همش رو نخونم( که با هزار برابر شدن تحرکات سام حالاحالاها نخواهد بود) دچار این احساس خوب و شیرین و دوست داشتنی خواهم بود.
9. در همین راستا بالاخره هزار خورشید درخشان اثر خالد حسینی رو دیشب تموم کردم. به همون زیبایی بادبادکباز بود.
یه جای کتاب وقتی رشید به لیلا میگه که طالبان اختیار رو به دست گرفتند و میگه منش اونها همون چیزی هست که خارج از کابل بیشتر مردم افغانستان بهش زندگی میکنند و فکر میکنی افغانستان فقط کابل هست؟، به شدت یاد ایران و تهران و شهرهای بزرگ و مناطق دور افتاده و خودمون افتادم!
10. این دو بارآخر یکی از بهترین قسمتهای سفر برام دیدن دوستان وبلاگی بوده. ممنونم از همگی بابت دیدنتون که نمیدونید چقدر بهم چسبید دیدن آدمهایی که با همه فاصله ای که داریم و اینکه هیچ وقت قبلن همدیگه رو ندیده بودیم اما باهاتون آشناتر از خیلی از آشناهای قدیمی بودم.
11.سام در جریان این یک ماه از یه بچه تبدیل به یه پسر کوچولوی شیطون و پرحرف و زورگو و مهربون شد. چنان تغییر رفتار داده بود که همه رو انگشت به دهان کرده بود که مگه میشه بچه به اون آرومی و ساکتی بشه این بچه پرتحرکی که انگار تا وقتی انرژیش رو تا آخر مصرف نکنه یه لحظه هم دست از حرکت برنداره. به معنای واقعی کلمه از در و دیوار و مبل و کابینت بالا میرفت.
فقط جلوی بچه های یکم بزرگتر تا حدی خودش رو کنترل میکرد و الا که میدونست بزرگترها رام تر از این حرفهاند که کاری بهش داشته باشند.
12. نمیدونم معلوم ه یا نه اما وبلاگ نوشتنم نمیاد. انقدر که حتی به بستن اینجا فکر کردم.
اما میدونم تا بگم دیگه نمیخوام بنویسم باز وسوسه میشم و برمیگردم. شاید، شاید خودخواسته حضورم رو کمرنگ تر کنم.
13.نحس نیست اما ترسناک و نگران کننده است؛ آینده.
1. با بیهوشانهترین و خالصانهترین حالت ممکن از مهماندار هواپیما میپرسم حالا که دستشوییها جای تعویض پوشک بچه نداره میتونم از نمازخونه استفاده کنم؟
چنان نگاهی بهم میندازه و لبی میگزه که انگار بهش یه توهین غیرقابلقبول کردم و میگه خانوم میخوای محل عبادت رو نجس کنی؟
این تعویض پوشک بچه در محلهای عمومی ایران تبدیل به یه معضل میشه. یعنی حتی یک جا توی ایران در بهترین مناطق شهر در جاهایی که معماران عزیز و غیور و با استعداد و ... کشور ساختند و در هیچ کدوم از مکانهای دولتی پیدا نمیشه که یه جای تعویض بچه داشته باشه.
شاید همش تقصیر این ژاپنیهای لوس باشه که اصولن بچه ها رو هم قاطی آدم وعضوی از جامعه حساب میکنند و در مکان های عمومی برای راحتی اونها لوازمی رو که نیاز هست تعبیه کردند.
این قضیه همینطور ادامه پیدا میکنه و کم کم آدم میفهمه که اگه کسی معلولیت یا مشکل جسمی داشته باشه تقریبن بودن در محیط خارج از خونه براش غیر ممکن یا خیلی سخت میشه.
یعنی همه یا تو ایران سالم بزرگ و با توانایی کامل هستند یا باید از کل جامعه ندیده و حذف بشند.
2.گیج از شوشو میپرسم مردم از کجا میارند اینهمه خرج ظواهر زندگی میکنند؟ میگه خیلی ساده است پول نفت.
فکر کنم راست میگه دولت ایران لزومی نمیبینه که از درآمدش برای سرمایه گذاریهای زیربنایی و با سود بلند مدت مثل آموزش یا تبلیغ کتابخوانی هزینه کنه وقتی خود مردم نمیخواند.( اینجا منظورم از مردم، اکثریت هست نه همه)
وقتی مردم اسیر ظواهرند وقتی خود مردم نمیخواند که آینده ای داشته باشند وقتی تا این حد مسخ مصرفند، برای چی حکومت وقتی میتونه اینجوری سرشون رو گرم کنه سرمایههاش رو صرف مثلن توسعه کتابخونهها یا ساخت پالایشگاه بکنه؟
3. اگه از من بپرسند میگم شیراز خوشروترین مردم ایران رو داره. یعنی انگار این شیرازیها جایی غیر از ایران زندگی کردند که این همه خوشبرخوردند. تو همهی سه روزی که اونجا بودیم بین همهی مغازهدارها و رهگذران و فامیل و دوست و هتل دار حتی یه آدم عصبی و اخمو ندیدم. انگار آب و هوای خوشش و قرار گرفتن خاک حافظ و سعدی و مقبره گذشتگان دور باعث شده مردم این شهر این همه دوستداشتنی بشند.
از خوش شانسیهای سفر بود که درست روز بزرگداشت حافظ بسر تربتش باشیم و لذت ببریم از موسیقی و شعر و هوای عالی.
در ضمن این باغهای اطراف شیراز با اون عروسیهای مجللی که توش برگزار میشه آدم رو یاد بهشت و البته هالیوود مینداخت.
4.درست وقتی رسیدیم اصفهان شوشو بهم گفت من دلم میخواد همین حالا یه لهجه اصفهانی اوریجینال بشنوم. ما هم یه پیرزن ترگل ورگل رو که گوشه یه ماشین لم داده بود نشونش دادیم و گفتیم اگه از این مادر آدرس بپرسی احتمالن یه دونه از اون نابهاش رو میشنوی.
شاید بدشانسی هم بود که درست بعد از شیراز با اون آب و هوا و مردم بی مثالش، شوشو- که سفر اولش به هر دو تا شهر بود- مردم اصفهان رو برای اولین بار میدید که همگی هم با یه من اخم در حال گذران زندگی بودند.
اما این دلیل نشد که اون قدم زدن کنار زاینده رود بعد از غروب و رفتن و نشستن توی حیاط مهمانسرای عباسی با اون هوای خنکش لذت کمتری رو از شیراز نصیب کنه.
دیدن میدون نقش جهان و اتاق موسیقی هم چنان غروری رو جلوی همسر نصیبم کرد که انگار شیخ بهایی جد بزرگ خودم بوده!
در حاشیه: قاصدک* عزیزم شاید برات عجیب باشه که بگم من پدرت رو دیدم در کنار زاینده رود درست قبل از پل خاجو. نه اینکه خودش باشه اما یه حسی همون جا من رو یاد پدرت انداخت وقتی اون چهار تا مرد پا به سن گذاشته رو دیدم که داشتند به آواز بینظیر یکی از دوستاشون گوش میدادند. نمیدونی چه صدایی داشت و نمیدونی چقدر جات رو اونجا خالی کردم. برام عجیب بود که بین همه آدمهایی که میشناسم یاد تو و پدرت افتادم. اینجوریه که بعضی ها تا این حد حضور دارند در جایی که متعلق بهشون بوده و هست.
5.در اصفهان
6.باز هم در اصفهان
سام با بچهی یکی از مهمانان اونجا دوست شده بود و تمام مدتی که اونجا بودیم رو به بازی باهاش گذروند. من هم که از بقیه فامیل جدا افتاده بودم و هم صحبت همسر یکی از همین جانبازان شدم. وقتی پدر خانواده ازم پرسید که من هم همسرم جانباز شیمیایی هست با شرم خاصی گفتم که ما برای منظور دیگه ای اینجا هستیم. یه جواریی خجالت میکشیدم از دیدن همسرش و خودش و از اون همه دردی که در نگاهشون بود.
7.تهران یه تناقض کامل ه. یه شهر به هم ریخته و بی ریخت و بدبو از دود گازوییل؛ دوست داشتنی و نداشتنی. یه شهر با هزار چهره که میمونی بالاخره دلت براش تنگ میشه یا دوست داری زودتر ازش فرار کنی.
باورم نمیشه که متولد این شهرم و هنوز عاشق همهی خاطراتش.
8.هیجان انگیز ترین قسمت سفر وقتی بود که با جیپ پر پول برای خرید کت برای شوشو به مناسب شرکت در عروسی رفتیم میرداماد و به جای گشت و گذار توی لباس فروشیها سر از معبد قدیمی من شهر کتاب آرین در آوردیم و تا قرون آخر رو آتش زدیم و با لب خندان وخاطر راحت و جیب خالی و دماغ آویزون که حالا جواب مامانها رو چی بدیم اومدیم بیرون. بعد هم این حرکت ارزشی -انقلابی رو جشن گرفتیم و دوتایی رفتیم یه اوزون برون که از عشقش هر دو بی تابیم به بدن زدیم.
باز من دچار همون احساس خوب داشتن کتاب نخونده تو فقسه- لباس نپوشیده تو کمد- و بسته شکلات باز نشده تو یخچال هستم و تا وقتی همش رو نخونم( که با هزار برابر شدن تحرکات سام حالاحالاها نخواهد بود) دچار این احساس خوب و شیرین و دوست داشتنی خواهم بود.
9. در همین راستا بالاخره هزار خورشید درخشان اثر خالد حسینی رو دیشب تموم کردم. به همون زیبایی بادبادکباز بود.
یه جای کتاب وقتی رشید به لیلا میگه که طالبان اختیار رو به دست گرفتند و میگه منش اونها همون چیزی هست که خارج از کابل بیشتر مردم افغانستان بهش زندگی میکنند و فکر میکنی افغانستان فقط کابل هست؟، به شدت یاد ایران و تهران و شهرهای بزرگ و مناطق دور افتاده و خودمون افتادم!
10. این دو بارآخر یکی از بهترین قسمتهای سفر برام دیدن دوستان وبلاگی بوده. ممنونم از همگی بابت دیدنتون که نمیدونید چقدر بهم چسبید دیدن آدمهایی که با همه فاصله ای که داریم و اینکه هیچ وقت قبلن همدیگه رو ندیده بودیم اما باهاتون آشناتر از خیلی از آشناهای قدیمی بودم.
11.سام در جریان این یک ماه از یه بچه تبدیل به یه پسر کوچولوی شیطون و پرحرف و زورگو و مهربون شد. چنان تغییر رفتار داده بود که همه رو انگشت به دهان کرده بود که مگه میشه بچه به اون آرومی و ساکتی بشه این بچه پرتحرکی که انگار تا وقتی انرژیش رو تا آخر مصرف نکنه یه لحظه هم دست از حرکت برنداره. به معنای واقعی کلمه از در و دیوار و مبل و کابینت بالا میرفت.
فقط جلوی بچه های یکم بزرگتر تا حدی خودش رو کنترل میکرد و الا که میدونست بزرگترها رام تر از این حرفهاند که کاری بهش داشته باشند.
12. نمیدونم معلوم ه یا نه اما وبلاگ نوشتنم نمیاد. انقدر که حتی به بستن اینجا فکر کردم.
اما میدونم تا بگم دیگه نمیخوام بنویسم باز وسوسه میشم و برمیگردم. شاید، شاید خودخواسته حضورم رو کمرنگ تر کنم.
13.نحس نیست اما ترسناک و نگران کننده است؛ آینده.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر