1.وبلاگ نوشتن درست وقتی استاد بالای سرت ایستاده و داره حرف میزنه هم عالمی داره.
تو این شرایط دلم برای همهی مخفیکاریهای دوران نوجوانی و اون همه هیجان و ترس و دلهرهای که داشتیم تنگ شد.
تین ایجرهای اینجا کلی خرج میکنند تا مثلن یه رولر کاستر سوار بشند یا یه امیوزمنت پارک برند، اونوقت ما اونموقع تو اون کشور این همه هیجان رو بی هیچ هزینه ای داشتیم و باز هم ناشکری میکردیم! اون هم چه طیفی از هیجان از موشکبارون وقتیایی که تو مدرسه دور از خانواده بودیم بگیر تا هیجان قایم کردن نوار موسیقی و عکس خانوادگی از دید ناظمهای بدتراز سربازان ارتش نازی تا هیجان چند دقیقه حرف زدن با پسر همسایه دور از چشم هزار تا گانگستر محل تا هیجان مهمونی رفتن و در امان موندن از حملهی پلیس.
حالا که نگاه میکنم میبینم چقدر مضحک و دردآور بوده زندگیمون همه جوره.
2.صبح بیایی و هر جا سر میزنی موسیقی باشه اون هم سنتی و برای اولین بار تو این پنج سال و خوردهای دچار اون اشکهای تا پشت چشم اومده نشی و یه جورایی فقط لذت ببری چیزی هست که فقط بعد تجربهی این سفر میشد بهش برسم.
کم کم دارم از ترس ناشی از درک واقعیت دور میشم و به جاش یه حس خوب آزاد بودن از تعلقات گذشته پیدا میکنم.
3.اون صورت کوچولو که اومد پشت شیشه و با یه لبخند بدرقهام کرد و اون تکون دستهای کوچولو به نشانهی خداحافظی و اون نگاه آخر یعنی "منتظرتم تا عصر بیایی دنبالم" و پشت کردن و رفتنش دنبال بازی با دوستاش، برای همه امروزم کافی بود که تا خود عصر بی قرارم کنه.
4.همیشه فکر میکنم به خاطر تاخیری که از دنیای کتاب ایران دارم نوشتن از کتابهایی که دارم میخونم رو لوث میکنه. باید یه کتابی خیلی بهم بچسبه تا ازش اینجا بنویسم. اما شاید برای دل خودم و آینده هم که شده تا بعدن ببینم نظرم موقع خوندن هر کتاب تو زمان خودش چی بوده اینجا ازشون بنویسم. کی میدونه شاید نوشتههای منِ خوانندهی عادی به درد یه خوانندهي عادی دیگه خورد.
سهم من نوشته پرینوش صنیعی از اون رمانهای ساده و روون که ماجراهای زنی ازنسل قبل از ما رو میگه تو زمان خودش که با همهی تکراری بودنش اما انقدر آشناست که انگار داری به حرفهای فامیلی- دوستی از این نسل گوش میدی.
5. گفته بودم که هر وقت مینویسم شاید حضورم کمتر بشه درست برعکسش اتفاق میفته.
6. این آخر هفته پرفیوم و اسپایدر من 3 رو دیدم.( چه تناقضی!)
اولی حرف نداشت ایده آل من از سینما. یعنی یکی از به یادموندنیترین فیلمهاست بس که نو و جدیده قصه اش و البته من عاشق موسیقی و صحنههاش شدم. فقط در تمام طول فیلم افسوس خوردم از اینکه هنوز عنصر بو مثل صدا به فیلمها اضافه نشده. والا چه معجزهای میشد سینما و به خصوص این فیلم.
دومی هم انقدر شناخته شده هست که نیازی به نوشتن من نداره ( بسیار پیش پا افتاده اما یادآور قهرمانهای کودکی). فقط من نمیدونم چرا لجم گرفت از دیدن روی اهریمنی چهره اسپایدر من با گریم موی مشکی و تیپیک شرقی چهره اش. امیدوارم که من اشتباه بکنم و ربطی به این نداره که سینمای هالیوود هم مثل تلویزیون ایران اصرار به القاء بد و خوب به یه تیپ خاص داره.
همهی مردان شاه هم فیلم سوم بود که با اون همه انرژی که سام ازم آخر هفتهها میگیره و مریضیش هم مزید بر علت شده بود، نشد که ببینم. از خوانندههای اینجا که این فیلم رو دیدن کسی هست به من بگه ارزش داره یه شب دیگه نگهش دارم یا اینکه چنگی به دل نمیزنه و بذارم برای یه وقت دیگه؟
7. آخر مشنگ بازی ه که من تو این فصل و با این منظرههای بینظیری که همه جا هست و هر دلی رو میلرزونه از زیبایی پاییز؛ یه دوربین ناقابل به اون ششصد کیلویی که همیشه همراهم دارم اضافه نمیکنم.
من که میگم خدایی که پاییز رو آفرید حتمن خدای عاشقپیشهای بوده اون هم نه یه عشق معمولی بلکه از اون عشقهای ابدی و اساطیری والا این همه زیبایی کار همون خدایی نیست که بقیه فصلها رو هم آفرید.
شاید اینجا بیشتر از خدایانم بنویسم.
8.احساس سبکی خوبی دارم بعد از بریده شدن یا در حال بریده شدن از رشتههای تعلقم به گذشته.( میدونم تکراری ه اما حال و روز این روزهای من ه). هر چند وقتی دچار بی حوصلگی میشم دیگه نمیدونم چی میخوام که حالم رو بهتر کنه.
باید تجربههام رو نوشون کنم. هنوز خیلی چیزها از زندگی هست که ندیدم.
9. سه تا پسرهای گروه الان یک ساعتی هست کنار من ایستادند و دارند عکسهای نمایشگاه ماشین و موتور توکیو رو که خودشون گرفتند با دقت تمام تجزیه تحلیل میکنند. البته الان یه هفتهای هست که بعد از سفر گروهیشون به اونجا این وضع اعضای گروهمون ه.
من به خودم میگم وسط اینها چه میکنم. آیا اگه از اول خودشناسی رو بهم (-مون) یاد میدادند من هم قاطی عدهای که باهاشون شباهت بیشتری دارم نبودم. آیا از کاری که میکنم، درسی که میخونم، راضی تر نبودم و من هم مثل اینها با همین هیجان با دوستان و همکارهام مشغول بررسی موضوعی نبودم؟
یعنی روزی کسی جوابگوی اینهمه نیروی و انرژی و زمان از دست رفتهی ما هست؟
*عکسها رو میتونید اینجا ببینید.(+++).
10. همیشه از اینکه همنامی رو ببینم ذوق زده میشم.
جلوی نقش رستم مردی دستفروش با پوست سبزه و چشمهای درشت و ابروی کمانی که شیرازی بودنش رو تایید میکرد و میگفت که زرتشتی هم هست با اصرار و البته خوشرویی و حاضر جوابی کلی خرت و پرت شامل سی دی جشنهای 2500 ساله و جاکلیدی و مجسمه های سنگی تخت جمشید بهمون فروخت.
در بین حرفهاش رو به دختر و زنش که در سایه نشسته بودند کرد و دخترش رو صدا کرد "بیتا فلان چیزرو بهم بده".
انقدر هیجان انگیز بود دیدن یه بیتای کوچک وسط اون دشت که نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و باهاش یه عکس نگیرم و یه یادگاری بهش ندم. زیبایی وحشیگونه و بکری داشت این بیتای کوچیک که ته دلم گفتم چه خوب که هم اسم من ه.
این رو هم بگم که من شیفتهی اسمم هستم و همهی اطرافیانم این رو میدونند؛ انقدر که شوشو هر وقت آدم جدیدی ازم اسمم رو میپرسه یه لبخند معنی داری میزنه که یعنی میدونم الان داره قند تو دلت آب میشه. دیگه اینکه اصرار هم دارم و اصلن توهین میدونم اگه کسی اسمم رو سر هم ننویسه.
بهترین هدیه پدر و مادرم بوده نامی که تا این حد حس خودشیفتگی نصیبم میکنه.
11. خوبی نوشتن این پستهای سیزده تایی برای من یکیش اینه که وقتی حرفهام کم میاد مجبور میشم چنگ بزنم به لایه های عمیقتر فکریم و اونوقت هست که چیزهایی مینوسیم که شاید هیچ وقت غیر از حالت کمبود حرف، ازش نمیگم. البته که این قضیه هم روی خوب داره هم روی بد. خوبش اینه که بهم آگاهی میده از چیزهایی که در ذهنم هست اما خبر ازش ندارم. و بد چون باعث میشه دیگران چیزهایی ازم بشناسند که زیاد هم دوست داشتنی نیست. مثل همون خودشیفتگی بند قبل.
12.من به همین زودی دلم برای مادر و برادر و مادربزرگم تنگ شده. بازچهره هاشون محو شده و فکر میکنم هزار سال ه که ندیدمشون.
13.نشستن و وبلاگ نوشتن تو این هوای عالی به جای بیرون رفتن و قدم زدن زیر بارون وقتی کلاه نوت رو میذاری روی سرت شالگردنت رو محکم میبندی دور گردنت و به صدای بارون که به چترت میخوره گوش میدی و به صورت کلیشه ای برگهای زرد و سرخ رو زیر پاهات له میکنی.
تین ایجرهای اینجا کلی خرج میکنند تا مثلن یه رولر کاستر سوار بشند یا یه امیوزمنت پارک برند، اونوقت ما اونموقع تو اون کشور این همه هیجان رو بی هیچ هزینه ای داشتیم و باز هم ناشکری میکردیم! اون هم چه طیفی از هیجان از موشکبارون وقتیایی که تو مدرسه دور از خانواده بودیم بگیر تا هیجان قایم کردن نوار موسیقی و عکس خانوادگی از دید ناظمهای بدتراز سربازان ارتش نازی تا هیجان چند دقیقه حرف زدن با پسر همسایه دور از چشم هزار تا گانگستر محل تا هیجان مهمونی رفتن و در امان موندن از حملهی پلیس.
حالا که نگاه میکنم میبینم چقدر مضحک و دردآور بوده زندگیمون همه جوره.
2.صبح بیایی و هر جا سر میزنی موسیقی باشه اون هم سنتی و برای اولین بار تو این پنج سال و خوردهای دچار اون اشکهای تا پشت چشم اومده نشی و یه جورایی فقط لذت ببری چیزی هست که فقط بعد تجربهی این سفر میشد بهش برسم.
کم کم دارم از ترس ناشی از درک واقعیت دور میشم و به جاش یه حس خوب آزاد بودن از تعلقات گذشته پیدا میکنم.
3.اون صورت کوچولو که اومد پشت شیشه و با یه لبخند بدرقهام کرد و اون تکون دستهای کوچولو به نشانهی خداحافظی و اون نگاه آخر یعنی "منتظرتم تا عصر بیایی دنبالم" و پشت کردن و رفتنش دنبال بازی با دوستاش، برای همه امروزم کافی بود که تا خود عصر بی قرارم کنه.
4.همیشه فکر میکنم به خاطر تاخیری که از دنیای کتاب ایران دارم نوشتن از کتابهایی که دارم میخونم رو لوث میکنه. باید یه کتابی خیلی بهم بچسبه تا ازش اینجا بنویسم. اما شاید برای دل خودم و آینده هم که شده تا بعدن ببینم نظرم موقع خوندن هر کتاب تو زمان خودش چی بوده اینجا ازشون بنویسم. کی میدونه شاید نوشتههای منِ خوانندهی عادی به درد یه خوانندهي عادی دیگه خورد.
سهم من نوشته پرینوش صنیعی از اون رمانهای ساده و روون که ماجراهای زنی ازنسل قبل از ما رو میگه تو زمان خودش که با همهی تکراری بودنش اما انقدر آشناست که انگار داری به حرفهای فامیلی- دوستی از این نسل گوش میدی.
5. گفته بودم که هر وقت مینویسم شاید حضورم کمتر بشه درست برعکسش اتفاق میفته.
6. این آخر هفته پرفیوم و اسپایدر من 3 رو دیدم.( چه تناقضی!)
اولی حرف نداشت ایده آل من از سینما. یعنی یکی از به یادموندنیترین فیلمهاست بس که نو و جدیده قصه اش و البته من عاشق موسیقی و صحنههاش شدم. فقط در تمام طول فیلم افسوس خوردم از اینکه هنوز عنصر بو مثل صدا به فیلمها اضافه نشده. والا چه معجزهای میشد سینما و به خصوص این فیلم.
دومی هم انقدر شناخته شده هست که نیازی به نوشتن من نداره ( بسیار پیش پا افتاده اما یادآور قهرمانهای کودکی). فقط من نمیدونم چرا لجم گرفت از دیدن روی اهریمنی چهره اسپایدر من با گریم موی مشکی و تیپیک شرقی چهره اش. امیدوارم که من اشتباه بکنم و ربطی به این نداره که سینمای هالیوود هم مثل تلویزیون ایران اصرار به القاء بد و خوب به یه تیپ خاص داره.
همهی مردان شاه هم فیلم سوم بود که با اون همه انرژی که سام ازم آخر هفتهها میگیره و مریضیش هم مزید بر علت شده بود، نشد که ببینم. از خوانندههای اینجا که این فیلم رو دیدن کسی هست به من بگه ارزش داره یه شب دیگه نگهش دارم یا اینکه چنگی به دل نمیزنه و بذارم برای یه وقت دیگه؟
7. آخر مشنگ بازی ه که من تو این فصل و با این منظرههای بینظیری که همه جا هست و هر دلی رو میلرزونه از زیبایی پاییز؛ یه دوربین ناقابل به اون ششصد کیلویی که همیشه همراهم دارم اضافه نمیکنم.
من که میگم خدایی که پاییز رو آفرید حتمن خدای عاشقپیشهای بوده اون هم نه یه عشق معمولی بلکه از اون عشقهای ابدی و اساطیری والا این همه زیبایی کار همون خدایی نیست که بقیه فصلها رو هم آفرید.
شاید اینجا بیشتر از خدایانم بنویسم.
8.احساس سبکی خوبی دارم بعد از بریده شدن یا در حال بریده شدن از رشتههای تعلقم به گذشته.( میدونم تکراری ه اما حال و روز این روزهای من ه). هر چند وقتی دچار بی حوصلگی میشم دیگه نمیدونم چی میخوام که حالم رو بهتر کنه.
باید تجربههام رو نوشون کنم. هنوز خیلی چیزها از زندگی هست که ندیدم.
9. سه تا پسرهای گروه الان یک ساعتی هست کنار من ایستادند و دارند عکسهای نمایشگاه ماشین و موتور توکیو رو که خودشون گرفتند با دقت تمام تجزیه تحلیل میکنند. البته الان یه هفتهای هست که بعد از سفر گروهیشون به اونجا این وضع اعضای گروهمون ه.
من به خودم میگم وسط اینها چه میکنم. آیا اگه از اول خودشناسی رو بهم (-مون) یاد میدادند من هم قاطی عدهای که باهاشون شباهت بیشتری دارم نبودم. آیا از کاری که میکنم، درسی که میخونم، راضی تر نبودم و من هم مثل اینها با همین هیجان با دوستان و همکارهام مشغول بررسی موضوعی نبودم؟
یعنی روزی کسی جوابگوی اینهمه نیروی و انرژی و زمان از دست رفتهی ما هست؟
*عکسها رو میتونید اینجا ببینید.(+++).
10. همیشه از اینکه همنامی رو ببینم ذوق زده میشم.
جلوی نقش رستم مردی دستفروش با پوست سبزه و چشمهای درشت و ابروی کمانی که شیرازی بودنش رو تایید میکرد و میگفت که زرتشتی هم هست با اصرار و البته خوشرویی و حاضر جوابی کلی خرت و پرت شامل سی دی جشنهای 2500 ساله و جاکلیدی و مجسمه های سنگی تخت جمشید بهمون فروخت.
در بین حرفهاش رو به دختر و زنش که در سایه نشسته بودند کرد و دخترش رو صدا کرد "بیتا فلان چیزرو بهم بده".
انقدر هیجان انگیز بود دیدن یه بیتای کوچک وسط اون دشت که نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و باهاش یه عکس نگیرم و یه یادگاری بهش ندم. زیبایی وحشیگونه و بکری داشت این بیتای کوچیک که ته دلم گفتم چه خوب که هم اسم من ه.
این رو هم بگم که من شیفتهی اسمم هستم و همهی اطرافیانم این رو میدونند؛ انقدر که شوشو هر وقت آدم جدیدی ازم اسمم رو میپرسه یه لبخند معنی داری میزنه که یعنی میدونم الان داره قند تو دلت آب میشه. دیگه اینکه اصرار هم دارم و اصلن توهین میدونم اگه کسی اسمم رو سر هم ننویسه.
بهترین هدیه پدر و مادرم بوده نامی که تا این حد حس خودشیفتگی نصیبم میکنه.
11. خوبی نوشتن این پستهای سیزده تایی برای من یکیش اینه که وقتی حرفهام کم میاد مجبور میشم چنگ بزنم به لایه های عمیقتر فکریم و اونوقت هست که چیزهایی مینوسیم که شاید هیچ وقت غیر از حالت کمبود حرف، ازش نمیگم. البته که این قضیه هم روی خوب داره هم روی بد. خوبش اینه که بهم آگاهی میده از چیزهایی که در ذهنم هست اما خبر ازش ندارم. و بد چون باعث میشه دیگران چیزهایی ازم بشناسند که زیاد هم دوست داشتنی نیست. مثل همون خودشیفتگی بند قبل.
12.من به همین زودی دلم برای مادر و برادر و مادربزرگم تنگ شده. بازچهره هاشون محو شده و فکر میکنم هزار سال ه که ندیدمشون.
13.نشستن و وبلاگ نوشتن تو این هوای عالی به جای بیرون رفتن و قدم زدن زیر بارون وقتی کلاه نوت رو میذاری روی سرت شالگردنت رو محکم میبندی دور گردنت و به صدای بارون که به چترت میخوره گوش میدی و به صورت کلیشه ای برگهای زرد و سرخ رو زیر پاهات له میکنی.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر