1.هم گروهیها با تعجب نگاهم میکنند. میدونم در تعجبند که چطور بعد از دوسال که همیشه این ساعت با عجله رفته بودم هنوز بی خیال نشستم و کوچکترین نگرانی از سام و شام و خونه و خرید ندارم.
آخه نمیدونند که مامان اومده و من که در کنارش امنیتی بی نهایت احساس میکنم.
غافلگیرکننده بود اومدنش.
2.هیچی شاید میخواستم بگم زنده ام. ساعتهای زندگیم انقدر تند میگذرند و من همیشه انقدر عقبم که انگار دنیا سر جنگ داره تا از من جلو بزنه.
3.این فصل سال رو دوست دارم. شاید کمی به خاطر تعطیلات. شاید به خاطر سرمایی که دیگه تا مغز استخوان میرسه و پوشیدن لباسهای زمستونی. شاید به خاطر شب یلدا که همیشه دوست داشتنی بوده. شاید به خاطر رنگارنگی کریسمس. شاید به خاطر هیجان نیمه شب سال نو. شاید به خاطر شروع پنجمین سال زندگی با شوشو. شاید به خاطر همهی اینها...
4.باید زبان بخونم.
5. دلم برای خونه تنگ نشده. در کمال تعجب!
6.تلاش میکنم هرکدوم از رفتارهای نادرست سام رو با یه عملکرد درست جایگزین کنم.
وقتی دیدم انقدر عاشق بازرسی سطل آشغال ه عملکردش روتبدیل به یه بازی انداختن آشغالها ـمثل دستمالی که مصرف کرده- به سطل کردم و در ادامه دست زدن براش که کار درستی انجام داده. به طرز معجزه آسایی دست از بازرسی برداشت.
با اینکه این تبدیلکردنهای عملکرد غلط به درست اصلن با بچه ای که تازه داره دنیا رو کشف میکنه و هر روز چالشی جدید درست میکنه راحت نیست اما گاهی موفق میشم. اون وقتها احساس باهوشی میکنم شدید!
7.همنام رو میخونم و همذات پنداری میکنم با بیشتر بخشهاش.
8. خیلی وقت ه فیلم ندیدم. دلم میخواد تمام تعطیلات لم بدم زیر کرسی* و فیلم ببینم. شاید کمی فرندز هم چاشنیش کنم که بیشتر بچسبه.
اما بعید میدونم با این وضع عقب افتادگی که تو درسها دارم تعطیلات چندان طولانی داشته باشم.
9.دلم جابهجایی میخواد.
از این شهر از این کشور از این وضعیت از این روزمرگی به شهری، کشوری، وضعیتی، روزمرگیی جدید.
10.احساس بریدگی از دنیا میکنم وقتی این همه از اخبار و وبلاگها دورم. چندان هم بد نیست.
11.وقتی عکس ریهی سام رو توی پروندهاش روی مونیتور کامپیوتر خانوم دکتره دیدم جایی از مادرانگیم تیر کشید با دیدن اون همه سفیدی.
دلم خواست با همه ی نیروم بزنم فرق سر دکتر بیوجدانی که نفهیمد پسرک این همه مریضه و سه روز رسیدگی به بیماریش رو عقب انداخت و اون همه درد رو به تن کوچولوش تحمیل کرد.
12.پاشم برم خرید کنم. شاید یه رنگ مو هم خریدم تا کمی زنانگی کنم.
پاشم که کوفته مامان با اون عطرش که تا طبقه اول میرسه منتظرم ه.
13.آسم
*از اولین خریدهای زندگی دونفره بود برای شبهای بلند زمستون. و حالااصرار شوشو که برای امنیت سام به زیرزمین منتقلش کنیم رو پشت گوش میندازم برای همون تعطیلات در پیش رو.
آخه نمیدونند که مامان اومده و من که در کنارش امنیتی بی نهایت احساس میکنم.
غافلگیرکننده بود اومدنش.
2.هیچی شاید میخواستم بگم زنده ام. ساعتهای زندگیم انقدر تند میگذرند و من همیشه انقدر عقبم که انگار دنیا سر جنگ داره تا از من جلو بزنه.
3.این فصل سال رو دوست دارم. شاید کمی به خاطر تعطیلات. شاید به خاطر سرمایی که دیگه تا مغز استخوان میرسه و پوشیدن لباسهای زمستونی. شاید به خاطر شب یلدا که همیشه دوست داشتنی بوده. شاید به خاطر رنگارنگی کریسمس. شاید به خاطر هیجان نیمه شب سال نو. شاید به خاطر شروع پنجمین سال زندگی با شوشو. شاید به خاطر همهی اینها...
4.باید زبان بخونم.
5. دلم برای خونه تنگ نشده. در کمال تعجب!
6.تلاش میکنم هرکدوم از رفتارهای نادرست سام رو با یه عملکرد درست جایگزین کنم.
وقتی دیدم انقدر عاشق بازرسی سطل آشغال ه عملکردش روتبدیل به یه بازی انداختن آشغالها ـمثل دستمالی که مصرف کرده- به سطل کردم و در ادامه دست زدن براش که کار درستی انجام داده. به طرز معجزه آسایی دست از بازرسی برداشت.
با اینکه این تبدیلکردنهای عملکرد غلط به درست اصلن با بچه ای که تازه داره دنیا رو کشف میکنه و هر روز چالشی جدید درست میکنه راحت نیست اما گاهی موفق میشم. اون وقتها احساس باهوشی میکنم شدید!
7.همنام رو میخونم و همذات پنداری میکنم با بیشتر بخشهاش.
8. خیلی وقت ه فیلم ندیدم. دلم میخواد تمام تعطیلات لم بدم زیر کرسی* و فیلم ببینم. شاید کمی فرندز هم چاشنیش کنم که بیشتر بچسبه.
اما بعید میدونم با این وضع عقب افتادگی که تو درسها دارم تعطیلات چندان طولانی داشته باشم.
9.دلم جابهجایی میخواد.
از این شهر از این کشور از این وضعیت از این روزمرگی به شهری، کشوری، وضعیتی، روزمرگیی جدید.
10.احساس بریدگی از دنیا میکنم وقتی این همه از اخبار و وبلاگها دورم. چندان هم بد نیست.
11.وقتی عکس ریهی سام رو توی پروندهاش روی مونیتور کامپیوتر خانوم دکتره دیدم جایی از مادرانگیم تیر کشید با دیدن اون همه سفیدی.
دلم خواست با همه ی نیروم بزنم فرق سر دکتر بیوجدانی که نفهیمد پسرک این همه مریضه و سه روز رسیدگی به بیماریش رو عقب انداخت و اون همه درد رو به تن کوچولوش تحمیل کرد.
12.پاشم برم خرید کنم. شاید یه رنگ مو هم خریدم تا کمی زنانگی کنم.
پاشم که کوفته مامان با اون عطرش که تا طبقه اول میرسه منتظرم ه.
13.آسم
*از اولین خریدهای زندگی دونفره بود برای شبهای بلند زمستون. و حالااصرار شوشو که برای امنیت سام به زیرزمین منتقلش کنیم رو پشت گوش میندازم برای همون تعطیلات در پیش رو.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر