دههی اول: تمامن خوشی. تمامن کودکی. خاطرهی تلخی نیست همش سرخوشی بود از لحظه لحظهی زندگی . جایی برای آزرده خاطر شدن نبود. حتی حسادتهای کودکانه، حتی اون همه سرشکستن و زخمی شدن و دردهای بی پایان از کشف دنیا و هیجاناتش، حتی دعواها و قهرها. دنیا به مرکزیتم بود وقتی توی خونه بودم با اسباب بازیهام، وقتی تصمیم به کشف تجربه ای میگرفتم و هیچ مانعی رو سر راه نمیدیدم و از دعواهای آینده واهمهای نداشتم. وقتی کودکی میکردم وسط انقلاب و جنگ و کمبود با همشاگردیها.
دههی دوم: نیمه ی راه پدر رفت؛ درست پانزده سالگی. دنیای بیرونی، دنیای شاد و آزاد یه تینایجر بود با تمام اون عشق و شورهای نوجوانی. رقصیدنها و تیپ زدنها. خوشی از اجازه داشتن برای رفتن به مهمونی یا شب رو در خونهی دوست گذروندن. دوستان صمیمی که انگار یک روح بودیم در چند جسم. اما دنیای درونی آشفته از بلوغ و نوجوانی و کشف احساس عجیب به نام شاید عشق و بار غم نبودن پدر و کمبودش. تجربهی دردناک اعتیاد یک دوست.*
مدیر مدرسه. مذهبی که جایی در روزمرگی نوجوانی ما نداشت و باید با هزار نیرنگ رعایتش میکردیم. سد کنکور.
گذشتن از همهی اینها و شروع جور دیگر زندگی کردن.
دههی سوم: تجربهی شکست و از جابلندشدن و خودشناسی. رفتن خیلی از آدمها. آمدن خیلی از آدمها به زندگی. داشتن دوستانی که گرچه دوستیشون مثل دوستان پشت میز و نیمکت مدرسه نبود و صمیمیتی در اون اندازه نداشت اما هزاران مرتبه بالاتر بود. جوونی کردن های پذیرفته شده و بالغ. دورهی رسیدن به ثبات. دوران خوب و بد دانشجویی. معلم شدن در منطقه ای بی بضاعت و دیدن و لمس کردن فقرو بلاهایی که پی آمدش بود. کار کردن در گروهی مردانه. پیشرفت. رسیدن به مرحله مدیریت. کات
ازدواج در شرایطی کاملن عجیب.
تجربه ی درد غربت. دوری از همسر و دوست و خانواده. تجربه ی زندگی با حداقل امکانات در حداقل فضا در مکانی با هزاران فرسنگ فاصلهی فرهنگی.
تلاش برای عادت به دوری و تغییر بنیادی کردن، جهانی دیدن و فکر کردن.
دههی چهارم: زندگی، درس، همسربودن، دوستی، ارتباط، کار و همه متاثر از مادر بودنم.
*دلم میخواست میتونستم خودم رو راضی کنم که جریانی رو که مربوط به خیلی سال پیش ه و ختم به خیر شده و دیگه رازی نباشه تعریف کنم. تا خیلی ها بدونند وقتی حرف از معتاد میزنیم منظور آدمهای عجیب و غریب با خانواده های از هم پاشیده یا نا متعادل و روح و روانی پریشان( چیزی که در همه قصهها به غلط نشون داده میشه) نیست. حرف از اعتیاد یه دختر خیلی خیلی معمولی از خانواده ای خوب و معقول با تحصیلات بالاست که فقط تحت اجبار به این راه کشیده شد. و چه روزها و لحظههایی رو من برای رازدار بودنم در اون سن گذروندم زیر سایهی وحشتناک اعتیاد دوست.
پ.ن:آدمها همه پر از قصه اند. گاهی آرزو میکنم بشینم پای قصههاشون و تا ابد گوش بدم.
دههی دوم: نیمه ی راه پدر رفت؛ درست پانزده سالگی. دنیای بیرونی، دنیای شاد و آزاد یه تینایجر بود با تمام اون عشق و شورهای نوجوانی. رقصیدنها و تیپ زدنها. خوشی از اجازه داشتن برای رفتن به مهمونی یا شب رو در خونهی دوست گذروندن. دوستان صمیمی که انگار یک روح بودیم در چند جسم. اما دنیای درونی آشفته از بلوغ و نوجوانی و کشف احساس عجیب به نام شاید عشق و بار غم نبودن پدر و کمبودش. تجربهی دردناک اعتیاد یک دوست.*
مدیر مدرسه. مذهبی که جایی در روزمرگی نوجوانی ما نداشت و باید با هزار نیرنگ رعایتش میکردیم. سد کنکور.
گذشتن از همهی اینها و شروع جور دیگر زندگی کردن.
دههی سوم: تجربهی شکست و از جابلندشدن و خودشناسی. رفتن خیلی از آدمها. آمدن خیلی از آدمها به زندگی. داشتن دوستانی که گرچه دوستیشون مثل دوستان پشت میز و نیمکت مدرسه نبود و صمیمیتی در اون اندازه نداشت اما هزاران مرتبه بالاتر بود. جوونی کردن های پذیرفته شده و بالغ. دورهی رسیدن به ثبات. دوران خوب و بد دانشجویی. معلم شدن در منطقه ای بی بضاعت و دیدن و لمس کردن فقرو بلاهایی که پی آمدش بود. کار کردن در گروهی مردانه. پیشرفت. رسیدن به مرحله مدیریت. کات
ازدواج در شرایطی کاملن عجیب.
تجربه ی درد غربت. دوری از همسر و دوست و خانواده. تجربه ی زندگی با حداقل امکانات در حداقل فضا در مکانی با هزاران فرسنگ فاصلهی فرهنگی.
تلاش برای عادت به دوری و تغییر بنیادی کردن، جهانی دیدن و فکر کردن.
دههی چهارم: زندگی، درس، همسربودن، دوستی، ارتباط، کار و همه متاثر از مادر بودنم.
*دلم میخواست میتونستم خودم رو راضی کنم که جریانی رو که مربوط به خیلی سال پیش ه و ختم به خیر شده و دیگه رازی نباشه تعریف کنم. تا خیلی ها بدونند وقتی حرف از معتاد میزنیم منظور آدمهای عجیب و غریب با خانواده های از هم پاشیده یا نا متعادل و روح و روانی پریشان( چیزی که در همه قصهها به غلط نشون داده میشه) نیست. حرف از اعتیاد یه دختر خیلی خیلی معمولی از خانواده ای خوب و معقول با تحصیلات بالاست که فقط تحت اجبار به این راه کشیده شد. و چه روزها و لحظههایی رو من برای رازدار بودنم در اون سن گذروندم زیر سایهی وحشتناک اعتیاد دوست.
پ.ن:آدمها همه پر از قصه اند. گاهی آرزو میکنم بشینم پای قصههاشون و تا ابد گوش بدم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر