تصویری دلچسب از من برای روزهایی که به این خوبی نیستند.

یه خل‌خلکی‌*هایی تو زندگی هست که اگه آدمیزاد هزار سالش هم بشه تغییری نمیکنه. حتی اگه مادر بشه خانوم بشه یه آدمهای بزرگی هم روش حساب کنند بازهم ته روحش دختر کوچولویی که از چیزهای کوچکی لذت میبره، باقی میمونه.
به همین حساب خل‌خلبازی‌ها یا عشقهای جاودانه یا شاید جزییات ریز شادی آور باید گذاشت دلبستگی من به دامن‌های پشمی و فاستونی رو. از همین‌هایی که همین حالا پوشیدم و با این یقه اسکی قهوه ای و اون طرح پنج-شش رنگ خاکستری -قهوه ای پارچه‌ی دامنم و یه جوراب شلواری کلفت قهوه‌ای با بوتهای نازنین ساق کوتاهم و شال طوسی پت و پهنی که شونه ها رو میگیره؛ امروز حس میکنم پرنسس پاییزه شدم.
به همین مغروری.

هوا سرده. از اون سرماهایی که فقط مال همین فصل ه. بارونی که اینجا و اونجا رد پای یخ از خودش جا گذاشته. برگهایی که در نهایت رنگ برنگی سالانه‌شون با برق خیسی‌شون دلبری میکنند. آفتابی که هرازگاهی از پشت یه تیکه ابر سر میزنه و میذاره گرماش زیر پوستت رو گرم کنه هرچند که وقتی به پوستت دست میزنی هنوز یخ ه. اونوقت دلت غنج میره از بزرگی خورشید و به این فکر میکنی در کل هستی فقط اون و تعداد کمی از موجودات هستند که فلسفه‌ی وجودی‌شون به این زیبایی و عظمت تعریف شده.
اگر اینجا اومدن هزار خوبی و بدی داشت که اثر خودشون رو گذاشتند اما از بزرگترین موهبت‌هاش بود که من رو با پاییز آشتی داد.
به همین زیبایی.


از روی کاپ قهوه بخار گرم و خوشبویی که بلند میشه خبر از یه خستگی درکردن میده. از اونهایی که برای مدتی- هر چند کوتاه- میگی درسته خیلی چیزها درست سرجاشون نیست و همین حس شادی رو از روزهات گرفته اما میشه برای این لحظه کمرنگتر دیدشون.
به همین سادگی.

دلم برای پسرم تنگ شده. دیروز که تمام روز رو وقت داشتم باهاش باشم، بوییدم‌ش و بوسیدم‌ش هزار بار که ذخیره‌ی امروزم باشه اما همون وقت که صبح ازمیون دوستاش باهام بای بای کرد دلم براش قد یه ذره شد.
دلم برای مرد بزرگ هم تنگ شده. دلم میخواست که اینجا بود تا با هم روی رطوبت خاک و علفهای خیس خورده قدم میزدیم و هزار و یک نقشه برای آینده میکشیدیم.
دلم برای مامان هم تنگ ه. هنوز هم فکر تنها شدن ش نمیذاره همین شادی های کوچیک هم به دل بچسبند.
به همین دلتنگی عاشقانه.


*کلمه‌ای بهتر برای این حس‌ها پیدا نکردم.

هیچ نظری موجود نیست: