یک مادرانه‌ی ساده در دو سال و اندی سالگی

و یه روزی میشه که همه ی پسر بچه‌ها ماشین‌هاشون رو هوا می‌کنند و چرخهاش رو می‌چرخونند و کیف می‌کنند.
و البته بعضی از این پسر بچه‌ها همون روزها پدر و مادرشون رو زیر ضربات شمشیر و اسلحه و مشت و لگد بنا به انیمیشن یا فیلم مورد علاقه‌شون له و لورده می‌کنند.
و همون پسر بچه‌ها یه روزهایی چنان بهت بی‌اعتنا میشند که میمونی وقتی بزرگتر شدند آیا اصلن دیگه سراغی ازت خواهند گرفت یا نه و یه روزهایی هم انقدر مهربون میشند و چنان لوس میکنند خودشون رو که فکر میکنی خوشبخترین مادر دنیایی.
و روزی میرسه که این پسر بچه‌ها میخوان تمام سنگهای دنیا رو پرت کنند توی جوب، دریا یا رودخونه.
و یه روزی هم قصه‌های خیالی تعریف می‌کنند از موجوداتی که چندان برای شما آشنا نیستند.
و یه روزی هم میشه که میخوان همه ی توپهای دنیا رو شوت کنند به ناکجا.
و یه روزی هم میشه که چنان میدوند که اگه دیر بجنبید ردشون رو گم میکنید و اگه بهشون هم برسید از نفس افتادید.
این پسربچه ها یه روزی میشه که کتاب مورد علاقه دارند. لباس مورد علاقه دارند. خوراکی محبوب دارند. کارتون رو خودشون انتخاب میکنند. یه روزی این پسر بچه ها دیگه دارند بزرگ میشند و شما دلتون برای روزهایی که رفته تنگ میشه.
حتی اگه این پسربچه ها موجودات سه کیلویی بودند که یه روزی در ناتوانانه ترین حالت بشری توی بغلتون گذاشته باشن‌شون باز هم این اتفاقات با یه عالمه دیگه میفته که می‌مونید حیرون از اینکه از اون روز فقط دو سال و اندی گذشته.
باز هم حیرون‌تر میشید وقتی هنوز هم همونقدر ته دلتون از دیدن دوباره و دوباره شون قنج میره.

P.S:How about girls?ا
This is the dangerous moment when you are thinking of having a girl this time!ا

تهوع

احساس حقارت میکنم وقتی میخونم این همه انرژی فقط صرف این شده که قانونن از حالت منفی به منفی تر نریم.
اینجا و اینجا

پ.ن: حالا باید به هم تبریک بگیم؟

اودیسه

انگار بگیر من رو پرتاب کردند به سرزمین دیگه ای که هیچ سنخیتی با دنیایی که میشناختم و به زندگی درش عادت داشتم نداره. انگار بگیر آدم فضایی ها حمله کردند و من رو بردند به سیاره ی خودشون که از زمینی که میشناختم سالها و فرسنگها دوره. انگار بگیر مردم به زبانی حرف میزنند که تا به حال نشنیده باشم؛ زبانی که کلمه ها و آواهاش غریبه است. انگار بگیر تمام دوستانم؛ تمام فامیلم رو از دست دادم و در فضا و مکانی بدون هیچ آشنایی زندگی میکنم. انگار بگیر تمام روتین‌های زندگیم به هم ریخته. انگار بگیر به خودی که همیشه میشناختم هم شک کنم که کی هستم و اون منی که قبلن بود کی بود.
گاهی که به زندگی شماها نگاه میکنم، همین شماهایی که آدمهایی که میشناختید، دورتون هستند همین شماهایی که وقتی جایی هستید هر چند نو غریبگی نمیکنید، احساس میکنم چقدر اززمینی که با گوشت و خون و روحم بهش تعلق داشتم دور افتادم. نه اینکه اون سرزمین فقط کشوری به اسم ایران باشه و آدمها فقط ایرانیها. هر جایی که کسی باشه و جایی باشه که با اینجا فرق داشته باشه. و غریبتر اینکه دیگه حتی میلی به بازگشت هم ندارم.
خسته شدم از این همه تفاوت.

کمی هم از زندگی

1.خیلی وقته یه سیزده تایی ننوشتم ها!

2.سیزن جدید کدبانوهای مستاصل رو میبینم و مثل قبل لذتی میبرم ناگفتنی. اولش اون همه تغییر بعضی از شخصیتها کمی توی ذوق میزد. شاید چون اون ها رو با همون روحیات و رفتارهای قدیمی بیشتر دوست داشتم یا بیشتر بهشون عادت کرده بودم. اما کمی که قصه پیش رفت باورم شد این تغییر بعد از گذشت مثلن پنج سال از زندگی خانواده های قصه اونقدرها هم عجیب نیست. چه بسا زندگی واقعی هم گاهی در فاصله زمانی کمتر از این بیشتر تغییر ایجاد میکنه.
دلچسبتر و عجیبتر و غمگینانه ترین تغییر مربوط کاراکترگبی ه که چطور زنی با اون همه قدرت و سیاست و ادعا که به واسطه تموّلش خدا رو بنده نبود این همه تغییر کرده و تبدیل به مادری دلسوز و همسری وفادار شده.

3. بی صبرانه منتظر شروع شدن فصل جدید لاست هستیم.

4.میبندمش بره خیال خودم و شماها رو راحت کنم. حرصم که در اومده اما بیشتر احساس میکنم به جورایی حقوقم پایمال شده.
نه جدن خجالت داره این کارها. ایمیلی که یه نفر میذاره این گوشه ی وبلاگش برای ارتباط با دوستان و خواننده هاش ه. نه محل تبلیغ شماها. یعنی من مدتهاست دیگه جرات نمیکنم ایمیلم رو باز کنم بس که هر دفعه میرم فقط باید هزار تا ایمیل تبلیغاتی شما آدمهای بی ملاحظه رو پاک کنم.
جهت اطلاع دوستانم میگم که آدرس ایمیل رو عوض میکنم. لطفن با ایمیل قبلی برام ننویسید.
اگر ایمیلی رو هم این چند وقت جواب ندادم دلیلش اینه که وسط این ایمیلهای تبلیغاتی از قلم افتاده. به حساب بی ادبی نگذارید.

5.اصلن من سر پیازم یا ته پیاز که بیام بنویسم امیدوارم اوباما انتخاب بشه و بعد از این هشت سال جنگ و قلدری و گند زدن به وضعیت اقتصادی و یه عالمه اتفاقات و وضعیتهای بد دیگه بلکه کمی اوضاع دنیا تعدیل بشه.
نه واقعن من کجای پیازم.

6.یعنی مجموعه‌ی اینها دستاویز حرص خوردن‌های این روزهاست.
وزیر کشور. یوزارسیف. ایضن زلیخا. پیرمردهای ژاپنی. قیمت بنزین. عدم وجود قاطعیت و جرات لازم برای یه مهاجرت دیگه و خلاصی از ژاپن. گاهی وقتها آشپزی. گاهی وقتها کلن کار خونه. رییس جمهور. شب بیداری های سام که همچنان بعد از دو سال و سه ماه ادامه داره. وضعیت غذا نخوردنش هم به همچنین. امتحان. نداشتن چند تا دوست دختر باحال. حال و احوال روزانه ی متغیر مرد بزرگ خونه. نگرانی برای مامان ه و مامان بزرگ ه. صدای ساند ترکهای Anpanman که اینروزها موزیک متن خونه مون ه. اشتهای عجیب و غریب به شیرینی. فاصله ی بین مهره های شش و هفت گردن. بعضی از وبلاگها و ...

7. میمونه یه شراب و یه وقت استراحت آخر شب و دیدن یه فیلم خوب ویه هوای پاییزی و درختهایی که دیگه دارند لباس از تن میکنند و چلوندن‌های سام و بوسه‌های گاه و بیگاه شوهره و احوالپرسی های فامیل و ایمیل های خوب دوستانه و وبلاگ خونی و قهوه و پنیر و شکلات و پاستا و کلی خوراکی های خوشمزه و گلها و سرزدنهای آخر هفته ی برادره و بوتهایی که سفارش دادم و در راه ه و شعر خوندن و ...

8. نمیدونم بالاخره کی اون زندگی خوب و آینده درخشانی که منتظرش بودیم شروع میشه؟ چند تا دیگه امتحان و مرحله و سختی دیگه رو باید پشت سر بذاریم؟ کی آخرش دست از تلاش برای رسیدن به هدفی برمیداریم و زندگی کردن رو آغاز میکنیم.
من یکی که دیگه خسته شدم میخوام همین روزها همه چیز رو ولش کنم و زندگیم رو شروع کنم.

9.نیمه پنهان رو چند سال پیش؟ شاید 7 یا بیشتر با مامان که پایه ی سینما رفتن هم بودیم دیدم. دوباره دانلود کردم و تا نیمه دیدم.
باز افسوس خوردم از ازدست‌رفتن دوران کمی خوبی که با رییس جمهور بودن خاتمی داشتیم.
لازم به شرح و بسط نیست. همه ی چیزهای خوب اون موقع جاشون رو به Made in china ی امروزی دادند.

10.من مطیمنم رابطه با آدمیزاد از یادم رفته بس که هیچ رابطه ای نداشتم مدتهاست. اصلن یادم رفته موضوعی به اسم دوستی چه شکلی بود.

11.با این همه موی سفید روی سرم که خیلی وقته نرسیدم یه رنگ بهش بزنم و با اینکه وقتی پا به پای سام بازی میکنم خسته میشم و از نفس میفتم و با اینکه شروع نکرده دلم بازنشستگی میخواد معلوم ه که دارم پیر میشم.

12.سام بعد از ماهها صبحی صدام کرد مامان! وقتی جوابش رو دادم که جانم، توی نگاهش دیدم که خودش هم تعجب کرده. انگار هم میخواست تست کنه ببینه من بالاخره مامانش هستم یا نه هم از دهنش پریده بود و توقع نداشت جواب بگیره.
دل من هم قیلی ویلی رفت با اینکه هنوز هم "بی‌تا" رو ترجیح میدم.

13. و من با این سن و سال و مثلن کلی زندگی پشت سرم و بعد از شش ماه، هر وقت سر اون کلاس میرم تمام مدت معذبم و ثانیه شماری میکنم برای تموم شدنش. از حضور دختر نوجوانی که بی هیچ احتیاطی و در حالی که بغل دستش یه پسر نوجوون دیگه نشسته و من و معلم مردی که همزمان نگاهمون به شاگردهاست خود-ارضایی میکنه؛ حرص میخورم و عذاب میکشم و عرق میریزم و هی نگاهم رو ازش برمیدارم و هی به معلمه نگاه نمیکنم و یه عالمه احساس بد دیگه.