انگار باید پشت همون میز و همون کامپیوتر که رفیق هفت ساله بود بشینم تا خانوم حنای روحم باز نوشتنش بگیره.
شاید باید تو همون اتاقی که یازده تا هم اتاقی که هر سال عوض میشدند و من چند سالی بود قدیمترین عضوش بودم باشم تا اون حرفها اون جور که حس میشد زده بشند.
باید تو استراحت بعد از ظهری، وقتی دارم خستگی نصف روز رو از کار و رانندگی و رسوندن سام به مهد و بدو بدو برای رسیدن به دانشگاه در میکنم باشم که قصه های روزمرگی رو تعریف کردنم بیاد.
باید تابستونش پر از صدای سمی ها باشه با رطوبت نفس گیر. پاییز با سبکی هوا باشه و خنکای باد و آفتابی که انگار از خود بهشت میتابه و یه عالمه رنگ. زمستونش اون سوزه باشه که پوست صورتت رو میبره و سرمایی که هیچ جا حتی خونه ات هم تمومی نداره اما لحظه لحظه یادت میاره که زمستون ه ها. بهار باشه با اون همه گل و بارون و شکوفه های گیلاسش که فکر میکنی طبیعت آخر هنرش رو به نمایش گذاشته. انگار باید همه ی اینها و یه عالمه حس و رنگ و عطر دیگه باشه تا خانوم حنا بتونه حرف بزنه.
خانوم حنا با اینکه تو بچگیم در من زاده شد اما اونجا بود که پا گرفت و بزرگ شد. و حالا جا مونده تو اون روزهای اون سر دنیا.
دلم تنگ میشه براش. چه پنهون که خیلی هم تنگ میشه. با اینکه دیگه روم نمیشه از دلتنگی برای اون بگم و از نوستالژی برای اون روزها بنویسم بس که شکوه کردم تو این خونه؛ اما میگم که تا آخر عمر برای اون قسمت که انگار با اون شکلش تموم شد دلتنگ میمونم.
اصلن من آدم دلتنگیهام. همیشه یه گوشه ی دلم برای جایی یا کسی و بیشتر از همه برای خودم- خود قدیمم- تنگ ه.
دلم نمیاد دیگه اینجا بنویسم. انگار بی حرمتی ه به اون زن که بیست و هشت ساله رفت و سی و پنج ساله برگشت.
هنوز هم نوشتن بیشترین آرامش رو میاره برام؛ همینه که خونه ی مجازیم رو هم این روزها عوض کردم تا با حال و هوایی که عوض شد همخونی بیشتری داشته باشه.
شاید قسمتی باشه برای ظهور یه آدم جدید از من.
به امید دیدار خانوم حنا
پ.ن: از دوستان ماه قدیمی اینجا- لذتی داره وقتی که دوستان اینجا هم بشند دوستان قدیمی-هر کس خواست که با این آدم جدیده دوست باشه یه خبری بده تا آدرس رو براش بگم.
شاید باید تو همون اتاقی که یازده تا هم اتاقی که هر سال عوض میشدند و من چند سالی بود قدیمترین عضوش بودم باشم تا اون حرفها اون جور که حس میشد زده بشند.
باید تو استراحت بعد از ظهری، وقتی دارم خستگی نصف روز رو از کار و رانندگی و رسوندن سام به مهد و بدو بدو برای رسیدن به دانشگاه در میکنم باشم که قصه های روزمرگی رو تعریف کردنم بیاد.
باید تابستونش پر از صدای سمی ها باشه با رطوبت نفس گیر. پاییز با سبکی هوا باشه و خنکای باد و آفتابی که انگار از خود بهشت میتابه و یه عالمه رنگ. زمستونش اون سوزه باشه که پوست صورتت رو میبره و سرمایی که هیچ جا حتی خونه ات هم تمومی نداره اما لحظه لحظه یادت میاره که زمستون ه ها. بهار باشه با اون همه گل و بارون و شکوفه های گیلاسش که فکر میکنی طبیعت آخر هنرش رو به نمایش گذاشته. انگار باید همه ی اینها و یه عالمه حس و رنگ و عطر دیگه باشه تا خانوم حنا بتونه حرف بزنه.
خانوم حنا با اینکه تو بچگیم در من زاده شد اما اونجا بود که پا گرفت و بزرگ شد. و حالا جا مونده تو اون روزهای اون سر دنیا.
دلم تنگ میشه براش. چه پنهون که خیلی هم تنگ میشه. با اینکه دیگه روم نمیشه از دلتنگی برای اون بگم و از نوستالژی برای اون روزها بنویسم بس که شکوه کردم تو این خونه؛ اما میگم که تا آخر عمر برای اون قسمت که انگار با اون شکلش تموم شد دلتنگ میمونم.
اصلن من آدم دلتنگیهام. همیشه یه گوشه ی دلم برای جایی یا کسی و بیشتر از همه برای خودم- خود قدیمم- تنگ ه.
دلم نمیاد دیگه اینجا بنویسم. انگار بی حرمتی ه به اون زن که بیست و هشت ساله رفت و سی و پنج ساله برگشت.
هنوز هم نوشتن بیشترین آرامش رو میاره برام؛ همینه که خونه ی مجازیم رو هم این روزها عوض کردم تا با حال و هوایی که عوض شد همخونی بیشتری داشته باشه.
شاید قسمتی باشه برای ظهور یه آدم جدید از من.
به امید دیدار خانوم حنا
پ.ن: از دوستان ماه قدیمی اینجا- لذتی داره وقتی که دوستان اینجا هم بشند دوستان قدیمی-هر کس خواست که با این آدم جدیده دوست باشه یه خبری بده تا آدرس رو براش بگم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر