"...در رستوارن جنگلی خیلی زیبای ژاپنی با تمام دوستان وبلاگی جمع بودیم. همه بودند. حداقل تمام اونهایی که من از اون روزهای نوشتن و خوندن و کامنت گذاشتن یادم میاد. همه شاد و خندون از این جمع شدن. با موبایل شماره ی زیتون رو گرفتم که بهش بگم اگه دوست داره اون هم بیاد که همه ببیننش و بشناسنش. به بغل دستیم که پانته آ ی انار بود هم گفتم دارم به زیتون زنگ میزنم. جمع ساکت شد که ببینند زیتون بالاخره میاد یا نه تا بعد این همه سال بالاخره رخ نمایی کنه. یه دفعه موبایل یکی از همون بلاگر هایی که اونجا نشسته بود زنگ خورد. و همه سرها به سمت اون برگشت. از شدت هیجان آشکار شدن هویت زیتون و اینکه یاونی که گوشیش رنگ خورد یکی از بدوست داشتنی ترین های جمع بود از خواب پریدم قبل از اونکه بتونم چهره اش و هویتش رو به خاطر بسپارم..."
دلم تنگ شده برای اون روزها. برای از زندگی نوشتنهامون که گاهی رنگ سیاسی میگرفت گاهی اجتماعی . گاهی ما خارج نشین ها(راستی کی این اصطلاح رو مد کرد؟)از درد غربت میگفتیم و گاهی داخل نشین ها از درد قربت. گاهی میشدیم یه مادر تمام عیار احساساتی گاهی یه رفیق غمخوار گاهی یه همسر فداکار و عاشق یا یه پدر دلسوز. گاهی میرنجیدیم که تلخیش دورمون میکرد از دوستی های مجازی، گاهی انقدر قربون و تصدق هم میرفتیم که شوریش میزد زیر دل اونهایی که اون وضع رو دوست نداشتند.
من عجیبترین تجربه های زندگیم رو با نوشتن اون روزها ثبت در تاریخ کردم. برای خودم و برای اونهایی که به خانوم حنای اون روزها احساس نزدیکی میکردند.تجربه هایی که اگه ازشون نمیگفتم هیچ وقت نمیفهمیدم این آدمی که الان هستم چطوری این شکلی شد.
من از وبلاگستان و آدمهاش -چه خواننده و چه نویسنده-خیلی چیزها یاد گرفتم. اون هم وقتی که با دور شدنم از فضای اجتماع ایرانی میتونستم تبدیل به یه آدمی کاملن متفاوت بشم.
به امید اون روزی هستم که جایی از این دنیا خوابم تعبییر بشه.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر