عادت نمیکنیم

  از اول هفته شروع شد. 

شنبه: مدیر مدرسه پایگاه سنجش با زیر بار نرفتن اینکه اعلام ساعت اشتباه از طرف خودش/خودشون بوده. حتی با نشون دادن برگه ی  دستم با مهر و امضای خودش. و در آخر برای کامل کردن احساس بدی که منتقل کرد گفت شما چه جور مادر هستی که نمی تونی برای پسرت وقت بذاری. دلم میخواست چه جور مادر بودنم رو سرش فریاد بزنم یا فرو کنم توی حلقش. با یک جمله 6 سال مادر بودنم رو قضاوت کرد.
یک شنبه: مردک استاد دانشگاه است. از زیر دستان وزیر خیلی محترم علوم. وقتی من رو میبینه با پوزخند میگه اینه رفته مکانیک خونده این بره همون فیزیک رو بخونه. خودم رو کنترل میکنم. ترجمه درسهای خونده رو میدم دستش با واحدهای درسی ایران میگم ببینین درسهای من هم همونه. جا خورده که مهارت انگلیسیش رو زیر سوال بردم. بقیه استادها معتقدند حرفم درسته اما ایشون استادتره گویا. نمیفهمه وقتی از image processing میگم. بی سوادی از تمام کلماتش میباره و حالا که کم آورده ایراد میگیره که ا چرا پیش نیازها نیستند. توضیح دادن سیستم درس خوندن در ژاپن مشکلی رو حل نیمکنه . وقتی همه سوالهاش رو جواب میدم و از قانون وزارت خونه دلیل میارم برای محق بودنم، میگه من اگه قبول کنم میگن دختر خاله می حتمن. خونم به  جوش اومده میگم خدا رو شکر من تا حالا از این پارتی ها نداشتم و متکی بودم به تواناییهای خودم. که اگر بود نیازی به کمیسیون و غیره نداشتم بی مدرک وزیر میشدم. میدونم زدن این حرف توی وزارت خونه زیر گوش وزیر با کارمندهای از خودش بی سوادتر یعنی فاتحه خوندن به درخواستم اما زدم به سیم آخر .
دوشنبه: مردک خودش رو از بازماندگاه جنگ جا زده. کدوم جنگ؟ یه چفیه انداخته دور گردنش اما سر و وضعش و حرف زدنش شبیه لاتهای  توی فیلم فارسی ه. به کسی دروغ گفته و مبلغی رو از طرف من ازش گرفته. صدای من که در میاد یکی یکی همه میگن که با اونها هم همین کار رو کرده به شکلهای مختلف و سالهاست داره باج لات بودنش رو میگیره.

روزهام شده زجر بودن و زندگی کردن کنار این آدمها. دلم میخواد یه پاک کن بردارم پاک کنم همه ی بدها و پلیدیهاشون رو از روزگارم. شبهام شده بی خوابی از تاسفم برای زاده ی ایران بودن.

از هم وطنهام بیزار شدم. از تهرانم نه.

دچار مازوخیست شدم. سیم آخر رضا یزدانی گوش میدم؛ گریه میکنم؛ دلم میخواد واقعن بزنم به سیم آخر.  

می گذره این روزا از ما ، ما هم از گلایه هامون.
عادی می شن این حوادث ، اگه سختن اگه آسون.
 

اما عادی نمیشن. ما میمیریم و وطن جای زندگی نشد.

سه اما تو بگو هزار

بد از ظهر مهد پسر رو تعطیل کردیم. دانشگاه رو هم. با همه ی آیه های یاس شوهر.
پیاده رفتیم تا ایستگاه اتوبوس. رفتیم تا ایستگاه قطار. با مترو تا "  می دای" . دو ساعت و نیم تا اونجا.
خوشحال از خبر خوب قبولی بورسیه برادر همون یکم قبل توی راه. درس  خوندن سبک بالتر.
ازدحام دانشجوها توی ایستگاه برای پایان هفته کاری. شب شنبه و شلوغی مرکز شهر از شروع آخر هفته.
تا 6 وقت داشتیم و 5:15 هنوز منتظر برادر و دوست ایرانی برای رفتن.
نگران و امیدوارم از تصمیم بازگشت به وطن و پایان غربت بعد ازهفت سال. تصویری مبهم از آینده.
پاسپورت به دست رسیدیم"ساکااِ".راه زیادی نبود پیاده از ایستگاه مترو تا ساختمان مورد نظر.
دیدن چهره های ایرانی وسط شلوغی چشم بادومی ها.
اتاق بوی جوجه کباب و لیمو عمانی میداد. دلمون هوس ایران رو کرد.
سه تا کاغذ گرفتیم با یه دنیا امید. بحث هامون رو کرده بودیم و انتخابهامون رو هم. طرفدار سفیدها بودم و دو تا مرد همراهم سبز سبز.
آخرین نفر بودیم شاید. اولین بار بود که توی این شهر هم سفارت صندوق گذاشته بود. کارمند سفارت میگفت این دفعه زندانی های ایرانی رو هم توی زندانهای ژاپن فراموش نکرده بودند.
انگشتهامون جوهری شد. یاد دوم خرداد به خیر.
گرگ و میش بود "یوگاتا"که راه افتادیم برگردیم شهرمون و تا برسیم از شب گذشته بود. با یه پسر خسته و یه شوهر منتظر و یه برادر مهمان.
زندگیم به سه دوره تقسیم شده ایران خوب:وطن. ژاپن:دوری. ایران بد:غریبه.
از فردای اون روز تا همین الان تلخترین روزها گذشته؛ به من. به پسرم. به ما. به دوستام. به هموطنهای ایرانم که زجر ماندن رو میکشند و اونهایی که دورند و رنج غربت.
ما کی از ته دل با هم خواهیم خندید؟

هجوم خاطرات با یک نشانه

"جان پسر، خوب است که هنوز نمیدانی بلندترین دیواری هستی که من میتوانم پشتش قایم شوم، هر وقت که همه نشانه ها تمام  وقت تلاش میکنند تا حالیم کنند زندگیم از اینی که هست بیهوده تر نمی شود."
زمستان با طعم آلبالو- الهام فلاح 
دوستش دارم.
------------
گوشم  به حرفهای پیرمرده که حالا همه ی قصه زندگیش رو تعریف کرده که چطور از گاراژ داییش شروع کرده از هفت سالگی و بعد مرگ پدر؛ که بی منت باشه کمکهای دایی واز همون جا رسیده به ریاست قسمتی از تمیرگاه وزارت فرهنگ اون موقع و همون موقع سه تا پسرش رو فرستاده پی موسیقی و چطور شده که حالا بزرگترینشون از اساتید درجه اول ویولون کشوره و اون دو تای دیگه هم اگه دکترا از اتریش ندارند اما در هنر دست کمی از برادر بزرگتر ندارند و دختر و نوه هاش همه شدند اهل دل.
برام میگه از کلی از خاطراتش.
صدای بلز و ریکوردر، قاطی با تعریف کردنهای پسر از آخرین کارتونی که دیده از توی اتاق میاد. کلافه ام از امتحان صبح و همه کارهایی که کردم و نکردم.
آقای "ر"  رسیده به وسطهای یکی از خاطراتش و روش به یکی دیگه از اساتید منتظر شاگرده. یه مجله ازروی میز برمیدارم و ورق میزنم. پشت مجله زده بهمن 89. من ایران بودم اون موقع. تاریخ های زندگیم از مهاجرت دوباره به ایران حالا به سه دسته تقسیم شده ایران خوب. ژاپن . ایران بد.
میخکوب میشن چشمهام به اسم یه بلاگر قدیمی بالای یه داستان پلیسی. دلم هزار بار برای اینجا و همه و اون روزها تنگ میشه.

دست گرمی

فرانسه میخوانم برای امتحان و  نمیدانم این را کجای دانسته های در هم برهم و به درد نخورم قرار دهم.

" م"پرسید: با چه اعتمادی و چه جراتی موجودی رو به رنج کشیدن در این دنیا مجبور کردی؟ برای اولین بار نتوانستم  مانور عشق مادری بدم. خفه شدم.