هجوم خاطرات با یک نشانه

"جان پسر، خوب است که هنوز نمیدانی بلندترین دیواری هستی که من میتوانم پشتش قایم شوم، هر وقت که همه نشانه ها تمام  وقت تلاش میکنند تا حالیم کنند زندگیم از اینی که هست بیهوده تر نمی شود."
زمستان با طعم آلبالو- الهام فلاح 
دوستش دارم.
------------
گوشم  به حرفهای پیرمرده که حالا همه ی قصه زندگیش رو تعریف کرده که چطور از گاراژ داییش شروع کرده از هفت سالگی و بعد مرگ پدر؛ که بی منت باشه کمکهای دایی واز همون جا رسیده به ریاست قسمتی از تمیرگاه وزارت فرهنگ اون موقع و همون موقع سه تا پسرش رو فرستاده پی موسیقی و چطور شده که حالا بزرگترینشون از اساتید درجه اول ویولون کشوره و اون دو تای دیگه هم اگه دکترا از اتریش ندارند اما در هنر دست کمی از برادر بزرگتر ندارند و دختر و نوه هاش همه شدند اهل دل.
برام میگه از کلی از خاطراتش.
صدای بلز و ریکوردر، قاطی با تعریف کردنهای پسر از آخرین کارتونی که دیده از توی اتاق میاد. کلافه ام از امتحان صبح و همه کارهایی که کردم و نکردم.
آقای "ر"  رسیده به وسطهای یکی از خاطراتش و روش به یکی دیگه از اساتید منتظر شاگرده. یه مجله ازروی میز برمیدارم و ورق میزنم. پشت مجله زده بهمن 89. من ایران بودم اون موقع. تاریخ های زندگیم از مهاجرت دوباره به ایران حالا به سه دسته تقسیم شده ایران خوب. ژاپن . ایران بد.
میخکوب میشن چشمهام به اسم یه بلاگر قدیمی بالای یه داستان پلیسی. دلم هزار بار برای اینجا و همه و اون روزها تنگ میشه.

هیچ نظری موجود نیست: