بد از ظهر مهد پسر رو تعطیل کردیم. دانشگاه رو هم. با همه ی آیه های یاس شوهر.
پیاده رفتیم تا ایستگاه اتوبوس. رفتیم تا ایستگاه قطار. با مترو تا " می دای" . دو ساعت و نیم تا اونجا.
خوشحال از خبر خوب قبولی بورسیه برادر همون یکم قبل توی راه. درس خوندن سبک بالتر.
ازدحام دانشجوها توی ایستگاه برای پایان هفته کاری. شب شنبه و شلوغی مرکز شهر از شروع آخر هفته.
تا 6 وقت داشتیم و 5:15 هنوز منتظر برادر و دوست ایرانی برای رفتن.
نگران و امیدوارم از تصمیم بازگشت به وطن و پایان غربت بعد ازهفت سال. تصویری مبهم از آینده.
پاسپورت به دست رسیدیم"ساکااِ".راه زیادی نبود پیاده از ایستگاه مترو تا ساختمان مورد نظر.
دیدن چهره های ایرانی وسط شلوغی چشم بادومی ها.
اتاق بوی جوجه کباب و لیمو عمانی میداد. دلمون هوس ایران رو کرد.
سه تا کاغذ گرفتیم با یه دنیا امید. بحث هامون رو کرده بودیم و انتخابهامون رو هم. طرفدار سفیدها بودم و دو تا مرد همراهم سبز سبز.
آخرین نفر بودیم شاید. اولین بار بود که توی این شهر هم سفارت صندوق گذاشته بود. کارمند سفارت میگفت این دفعه زندانی های ایرانی رو هم توی زندانهای ژاپن فراموش نکرده بودند.
انگشتهامون جوهری شد. یاد دوم خرداد به خیر.
گرگ و میش بود "یوگاتا"که راه افتادیم برگردیم شهرمون و تا برسیم از شب گذشته بود. با یه پسر خسته و یه شوهر منتظر و یه برادر مهمان.
زندگیم به سه دوره تقسیم شده ایران خوب:وطن. ژاپن:دوری. ایران بد:غریبه.
از فردای اون روز تا همین الان تلخترین روزها گذشته؛ به من. به پسرم. به ما. به دوستام. به هموطنهای ایرانم که زجر ماندن رو میکشند و اونهایی که دورند و رنج غربت.
ما کی از ته دل با هم خواهیم خندید؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر