"من به پايان دگر نينديشم"

با افتخار مادری که برای فرزندش وقت می گذارد برگه‌ی مرخصی ساعتی را امضا می‌کنم و از شرکت می‌روم بیرون. کمی زودتر می‌رسم و با مادران دوستان پسرک کمی گپ می‌زنم. همه راضی‌اند از متد مدرسه و سیستم آموزشی آن. من هم همراهی می‌کنم؛ لابد برای عقب نماندن از بقیه.  آیا واقعن استانداردهایم رعایت شده یا با انتخاب های محدودی که دارم بهترین انتخاب را کرده‌ام؟ به خودم نهیب می‌زنم که قول داده ای فراموش کنی تمام چیزهایی را که با رفتن از ژاپن از دست دادی که سیستم آموزشی یکی از مهمترین آن‌هاست.

 تمام مدرسه پر از پوسترهای زبان است که کار دست خود بچه‌هاست، و در دیوار سالن اجتماعات پر از عکس و نقاشی و کاردستی همه به انگلیسی. 
 یاد پدری می افتم که زمان ثبت نام در دفتر مدرسه دیدم و گله مند بود از کم کاری مدرسه در تعلیم زبان و پاسخ مدیر که آقای ... نکند درگیربرآورده کردن آرزوهای دست نیافته ی خودمان در فرزندمان باشیم. به خودم می گویم "هی واز دفنت لی رانگ" جو زده‌ام انگار. امروز فقط انگلیسی حرف زدنم می‌آید و از دیشب هم که خاطره تدریس زبان به کودکان ژاپنی در من زنده شده آهنگ "پیس پودینگ هات" از کله‌ام بیرون نمی‌رود.

اولین ردیف بعد از بچه‌ها جا می‌گیرم. درست پشت سر پسر و دوستان فابریک‌ش . وروجک‌ها برای دور ماندن از چشم مراقبین و با خیال راحت حرف زدن، دورترین صندلی‌ها را انتخاب کرده‌اند. با چشم دنبال "ش" می گردم. وقتی میرسد با هم یک ردیف به بچه ها نزدیک‌تر می شویم و می‌نشینیم کناردست آخرین گروه بچه‌ها. 
 یکی از دومی‌ها شروع می کند به خوش‌آمدگویی واعلام  برنامه. تعجب کردن من هم شروع می‌شود از این همه مهارت زبانی و هی بیشتر و بیشتر می‌شود. بچه ها تکی یا گروهی نقشی را که دارند ایفا می کنند و یکی از یکی بهتر، سلیس تر و مسلط تر.

حالا هجوم سوال‌ها ست در ذهنم و عذاب وجدان‌های آمیخته به کمی حسادت. خدایا این مادران کی این همه وقت برای فرزندان‌شان دارند؟  چطور از پس آرام کردن کودک‌شان و نشاندن‌ش سر زبان بر می‌آیند؟ من با این همه زوری که می‌زنم تازه توانسته‌ام به پسرم یاد بدهم نگران تکلیف‌هایش باشد, بی من تمرین پیانو کند و با کمک فلش کاردهای زبانش در حین بازی و حال کردن کمی لغت یاد بگیرد. صدای مادرم که مثال‌هایی از بچه‌هایی که چند زبان بلدند و انگلیسی را عالی حرف میزنند در سرم می پیچد.

اطمینان دارم  که دوستم هم از طایفه ی خودم است و شاد بودن بچه ها را به اینکه کلی مهارت همزمان بلد باشند ترجیح میدهد. به "ش" میگویم انگار بچه های ما شاگرد تنبل های کلاس اند. نقش چندانی هم ندارند. و بعد از اینکه به خودمان خندیدیم تصمیم میگیریم پسرها را بفرستیم کلاس زبان.

به صورتهایشان نگاه می کنم که سرخوشانه دارند نقشه ی سفر به شمال میریزند و ما را هم می خواهند با خود ببرند.

عذاب وجدان جایش را به آسودگی می‌دهد. پسرم با همه‌ی درگیری‌های من، شاد است و و بدون حس رقابت تعلیم می‌بیند. این شاد بودن ارزشمندترین دست‌آورد این سال‌های من است.

هیچ نظری موجود نیست: