بعدازظهر کسل زمستانی. تعطیلاتی که یکی بعد از دیگری با دلمردگی کش پیدا می کند تا صبح فردا. دستهایی که همراه نیست، حامی نیست و من را در تنهاییهایم جا میگذارد.
به پسر فرصت استراحت دادهام برای شروع تکلیف بعدی. روی تخت دراز کشیدهام و به دیوارهای اتاق و همهی دیوارهای زندگیم فکر میکنم. و راه گریزی که ندارم. سردم است. درد ناآشنای این روزها از دو استخوان پایم تیرکشان می گذرد.
ژاکت سورمهای را دور خودم می پیچم و به خواب میروم. در خواب در میان برفهای دشتی بیانتها قدم میزنم. و پاهای سنگینم را با وزنههایش، لخلخ کنان به زحمت دنبال خودم میکشم. صدای زورهی باد میآید. همان موسیقی متن عصر یکشنبههای غربت و تنهایی خوابگاه. در کشور زنبورهای کارگر هستم. از دور صدای قطار را میشنوم که بیاعتنا به من میگذرد . روحم خمیده میشود و آتقدر در خودش فرو میرود که میشود اندازهی یک کف دست. حالا این روحم است که خلاف همیشه تحمل جسمم را ندارد. آنقدر کوچک شده که جای هیچ چیز را ندارد. میخزد به گوشهای از این کالبد و گم میشود در حجم من.
پاهایم به یاری روحم تحمل بار سنگین وزنم را ندارد.
پاهایم تیر می کشند. بیدار میشوم. چند ثانیه مانده تا پنج دقیقه استراحتم تمام شود.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر