اواخر مهر پارسال, بعدازظهر خوب پاییزی, وسطهای هفته. دل مادربزرگ گرفته بود و مامان هم بدش نمیآمد هوایی بخورد. پسر را از مدرسه برداشتیم، یک پرس جوجه کباب از نایب خریدیم و رفتیم پارک جمشیدیه. در حالی که مادربزرگ سعی میکرد راه را طی کند و سخت تلاش میکرد تعادلش به هم نخورد، مامان روی صخرهها نشست و شروع کرد به غذا دادن پسر که حالا داشت توی گودال جلویش سنگ و چوب میانداخت. من در میانهی هر دو بودم و بیشتر نگران قدمهای آرام مادربزرگ.
هنوز دو- سه قاشق از خوردن غذا نگذشته بود. برگشتم و دیدم دو تا سگ هار به مامان و سام نزدیک شدند و یکی که بزرگتر بود از کنار صورت مامان سرش را آورد به سمت ظرف غذا. پریدم غذا را از مامان گرفتم و جیغ زدم و مامان و سام که پا گذاشتند به فرار. مامان بزرگ دورتر بود. سگ با دهان کف کرده و چشمهای گرسنه حمله کرد طرف من. راهی نبود. در کسری از ثانیه انتخاب کردم فرار را برای دوی از شر به جای حفظ غذا برای پسر. کل غذا را پرت کردم و دویدم.
وسط های راه دو تا از نگهبان ها رسیدند و رفتندسراغ سگها که حالا مزاحم کسانی دیگر بودند.
وسط های راه دو تا از نگهبان ها رسیدند و رفتندسراغ سگها که حالا مزاحم کسانی دیگر بودند.
----
روزی که مرد تهدید کرد که من هیچی هم دستم نباشه این پول رو ازتون میگیرم و پیغام داد که من خودم حکم میدم و اجرا میکنم و با شناختی که ازش داشتم، احساس کردم همیشه مجبورم برای حفظ خودم/مون از سگهای هار گرسنه، تکهای از چیزی که قانونی و درست حقم هست رو بدم تا آسیب نبینم.
اون روز یاد این خاطره افتادم و حس بودن در دو موقعیت مشابه. در هر دو مورد هم روی کمک نگهبان ها نمیشه زیاد حساب کرد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر