یک:من آدم بی ظرفیتیام. هر چقدر تحملم در برابر درد زیاده اما برای خوبی و مهربونی کم میارم. اشکم در میاد.
عین یه فیلم ه یا همون زندگی موازی. حس میکنم تو این خونه متروکهام خستگی در کردم و حالا آدمهایی که میشناختم, آدمهای نازنینی که روزگاری گذرشون به اینجا میافتاده, یکی یکی در خونهام رو میزنند. و من از دیدنشون حس میکنم اونقدرها هم که فکر میکردم تنها نیستم.
دو: پشت چراغ قرمز نمیتونستم تشخیصش بدم. جلوی ورودی جا نبود و مجبور شدم جلوتر ماشین رو نگه دارم. داشتم به پسرک کمک میکردم تا راه بیفته که از پشت صداش رو شنیدم که گفت "سلام".
همیشه دوست داشتم چشمهای پر از شیطنت و سرشار از ذکاوت رو؛ و دوست دارم این تصویر از "ش" رو.
سه: روزگار با من خوب تا نمیکنه یا من با روزگار؟ یه جای کار انگار همیشه می لنگه. نه یه جای کار اصلن پا نداره که راه بره.
چهار: همهی این سالها ننوشتن دلیلش همین تلخییه که حالا شده روح زندگی من. تلخیی که هر چقدر سعی میکنم نمیتونم از نگاهم و کلامم پاکش کنم.
پنج: چیزهایی رو نگفتم. به خیلیها. از بودن در وضعیتهایی خجالت میکشم. از توضیح و توجیه کردن بدم میاد به خصوص وقتی هزار دلیل داره که من کمترین باعثش هستم.
از قضاوت شدن اما وحشت دارم.
شش:در طول روزهام چند پارهام و من در نقشهایی که از صبح تا شب ایفا میکنم و نقابهایی که میزنم زنی رو میبینم که اطرافیانش به هر نسبتی که باشند نمی دانند چه غوغایی درونش برپاست.
هفت: همهی شهامتم رو یک جا لازم دارم.
هشت: زن رو به حسابی و معاملهای میشناختم. وقتی وایبر رو نسب کردم اون هم توی لیستم اومد. تکه ای که نوشته بود اما بیشتر از خنده دار بودن عجیب بود.
"عشق فقط خدا"
کسی که کمترین حرفهاش رو با پرخاش میگه. دست انداختن و مسخره کردن همسرش عادتییه که فرقی براش نداره چه کسی اونجا حضور داره و راحت انجامش میده و البته جوابش رو ه میشنوه. این آدم رو شاید پنج بار بیشتر ندیدم و روان پریش بودنش از بار دوم معلوم بود. از اون آدمهاست که من فقط بلدم ازشون فاصله بگیرم تا آسیب نبینم. دروغ تنها چیزییه که از خودش/ خانوادهاش دیدم. اونوقت این نوشته ...
برخورد من فقط دیلیت کردن از کل لیستهام بود.
نه: اساماس اش که اومد احساس کردم همه یه تکه گوشت قربونی دستشون افتاده و دارن تکهتکهاش میکنند.
ده: کجایی آقای بیضایی عزیز که قسمت دوم "سگ کشی" رو بسازی. قسمت دهم یا هزارم رو حتی.
یازده: و این وسط من کارم و همکارهام رو دوست دارم. عجیبه با این همه تجربهی تلخ چه زود دوباره خوب میشم.
دوازده: اون فکر میکرد من باعث به هم خوردن برنامههاو دفتر و بساطش در ترکیه بودم. و حالا فکر میکنم چه شانسی داشتم که وسط لجنزاری که اسمش کار بود و کارش دزدی من یک دوست خوب ترک اهل استانبول پیدا کردم.
سیزده: همهی ب.زهایی که در زندگی بهشون برخوردم.
۱ نظر:
Bita joon khoshhalm ke minevisi ... mesle in mimoneh ke nevisandeye mahbobet ketab tazeh beneviseh..
Neveshtehat ro dost daram va omidvaram ke khob va shad bashi va bishtar az shadihat benevisi
ارسال یک نظر