روحم نازک شده بود و شفاف، عین شیشه. آنقدر که خودم رو درآن طرفش میدیدم. دختر دبستانی آن سالها را.
نگین، مریم، بهارک، هنگامه، هدیه، فرناز، شادی ،روناک، سارا، پرستو و همه و همه آنجا بودند؛ انگار همه یک روح شده بودیم حک شده در خاطرات در و دیوار مدرسه.
پسر رو نگاه میکردم و دوستانش، که با همان شور و شوقی که ما داشتیم، با همهی انرژی بیانتها و خالص کودکانه، مسرور از دنیایی که هنوز غم چندان جایی در آن ندارد سرگرم تماشا بودند و حرف زدن.
روحم راهی زده بود از قلب به پشت پلکها. یک خط مستقیم. بغض سمج را هی قورت میدادم. به یاد میآوردم که از آن روزها بیشتر از سی سال گذشته. آنها همه یا رفتهاند یا آنقدر از من دورند که یادم رفته چطور به هم آن همه نزدیک بودیم.
دلم مچاله شد قد یه اشک. آمد تا نوک مژهها.
بچه ها شروع کردند به ایراد گزارشات تحقیقات علمیشون. ما از این برنامهها نداشتیم. دههی فجر فقط فرصتی بود برای فرار از فضای خشک مدرسه و سیستمی که در آن ده روز کمی روی خوش به ما نشان میداد. و مایی که از فرصت استفاده میکردیم.
آنتراکت برنامه ی بچهها، اجرای گیتار پدر یکی از آنها بود. مرد زد به هدف. همه گروهی شروع کردند به خواندن. "یار دبستانی من". بچه ها هم آواز شدند و من به یاد تمام یاران دبستانیام همراهشان شدم.
دیگر نشد بیشتر قورتش بدهم.
کسی اشکهای زنی در آستانهی چهل سالگی را که روی صندلی فایبرگلاس سفید نشسته بود ندید. دخترک دبستانی آن سالها خودش را پیدا کرده بود.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر