از کجا آمدهام
آمدنم بهر چه بود
به کجا می روم آخر
ننمایی وطنم.
کرکرهها را کیپ بسته بودم، تا پایین، و پناه برده بودم به شوفاژ زیر پنجره. اتاق سرد بود. همکارم که با شوخ طبعی همیشگیاش گفت "سلام ارباب" و در ادامه گفت "چه برفی میاد!" گفتم:" دوباره؟ من که اومدم نمیومد." پنجره را رو به یکی از قدیمیترین خیابانهای قدیمیترین محلههای شهر باز کردم. و زل زدم به خورشید کمجون که بالای پشت بام خانههای خوابیده در افق جا خوش کرده بود. برف می بارید سنگین ، یخ زده، ریز و تند. انگار لج کرده باشد به خورشیدی که با تمام توانش فقط یک نور بیرنگ صبحگاهی بود. فکر کردم چند تا از پنجره های زندگیام به شرق باز شده؟ به محل تولد خورشید، لابد در باور مردمان کهن. این جهت جغرافیا بیشترین نقش را در کل زندگیم داشته است. در سرزمین شرقی متولد شدهام. خانهی پدریام در شرقیترین محله بوده است. بزرگتر که شدم پنجره ی اتاقم رو به شرق باز میشد. به شرقیترین کشور دنیا مهاجرت کردم، سرزمین خورشید، نی هون. و حالا پنجره اتاق کارم هم رو به شرق است. پسر که داشت برای کنفرانس علمی آماده می شد و سعی میکرد "چشمهی نور" و همهی اطلاعات مربوط به آن را حفظ کند به این فکر کردم که چطور این ستارهی عظیم سوزان و این چشمهی نور باعث کل حیات این کرهی خاکی بوده است و حتمن دلیل زنده بودن من.
۱ نظر:
خیلی زیبا!!
ارسال یک نظر