زن عمو گفت:" بنویس. از بوی بهار نارنج حیاط مامان فخری". گفت:" تو که خوب بلدی. نوشتهی قشنگی میشه اینکه وقتی از در میایی تو این همه بوی گل میاد" و من فکر کردم به زن عمو که کلمههایم را دوست دارد و همیشه تشویقم میکند. به بودن همیشه طنازش. به زنی که زندگی را با شوخ طبعی منحصر به فردش دست انداخته. اخمش یا عصبانیتش را همهی این سالها ندیدهام. به زنی فکر کردم که میمانم از این همه توجهش و صبری که دارد در مراقبت از مادری که چند سال است بیحرکت روی تخت افتاده و دختری بوده که حق را تمام و کمال ادا کرده و میکند. نه با غر زدن و خسته شدم، با تعریف ماجراهای خندهدار از بیحوصلگی های مادر. قصههای درگیریهای هر روزه با مادر بیمارش را با غشغش خنده تعریف میکند. مادر سه پسر است – بهترین کازینهای دنیا- و همین روزها نوه هم می آید. هنوز خیلی جوان است برای مامان بزرگ خطاب شدن. پدرش را خیلی سال است که از دست داده. پیش از ازدواجش با عمو و برادری را هم در تصادف به. رنج کشیدن را به نظرم حتی قبول ندارد.
(به اینجا که میرسم باد وحشی میشود و از لای پنجره می دود تو. شاید دلش آشوب میشود از توان زن بودن، دختر بودن، مادر بودن و از دنیای عجیب همهی اینها بودن. پنجره را میبندم و باد را پشت شیشه جا میگذارم.)
بعد فکر کردم به درخت لیمو شیرین و نارنج حیاط مادر بزرگ و عطر بهارنارنجهایی که میگفت. به مادربزرگ و همهی بدقلقیهای این روزهایش. به توانی که در رتق و فتق امور دارد و گرد پیری فقط ریتمش را کندتر کرده. هنوز کسی را قبول ندارد. و معتقد است خودش باید بالای سر لوله کش و برقکار و بنا و نصاب ماهواره بایستد تا کار را درست انجام دهند و خرابکاری نکنند. همین پارسال بود که بالای نردبان داشت انجیرهای درختش را میچید. مادر زن عمو هم همچین زنی بود قبل از بستری شدنش. به سرسختیاش فکر کردم. به قصهی فرارهای شبانه با خواهر و زن برادرش از خانه و صبح برگشتنهایشان که وقتی برای بچههای فامیل تعریف میکرد دهانمان باز مانده بود."عجب خلافایی بودین اون زمان". مادر بزرگ همهی عمر تقریبن چهل ساله اولین حامیام بوده. فکر کردم به ترمههایش و انارهایش و رومیزیهایی که هر روز میبافد و همیشه چندتایی برای هدیه دادن به این و آن دارد. به کودکیام توی خانه ی او. به تنهاییهای این سالهایش بعد از رفتن خاله و دایی از ایران و مرگ پدربزرگ. به دلش که همیشه برای بیپدری من و برادرم می سوزد و یاد دامادش که میافتد اشکهایش جاری میشود." مرد به اون خوبی دیگه وجود نداره" و منی که دیگر دلم نمی آید دوباره تنهایش بگذارم.
به خیلی ها فکر کردم چه آنها که دوستشان دارم چه آنها که نه چندان. همهی آنها داستانهای عجیب خودشان را دارند.
شمارهی همه را نداشتم اما چند بار لیستی ده نفره درست کردم و این پیغام را فرستادم:
"دوست دارم روزی قصه ی زنانگی تکتک زنان زندگی ام را بنویسم و با هر قصه دینم را به همهی آنها که قسمتی از مرا شکل داده اند ادا کنم. روز زن مبارک. "
*فیلمی از مرضیه مشکینی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر