عصبانی ام

وقاحت را تمام کرده است. مهمانم میکند و دروغ میگوید. صورتم را می بوسد و دروغ می گوید. برایم کادو میگیرد و باز دروغ میگوید. قربان صدقه ام میرود و جلوی جمع از محبتش به من میگوید و من باورم نمیشود. نقش بازی کردن را بهتر از هر هنرپیشه ای بلد است. صحنه را تمام عیار چیده است و من اینبار به جای همبازی شدن با او از بیرن صحنه را نگاه می کنم.
از سختیهایم که میگویم به جای کمترین قدمی که بردارد یا ذره‌ای پشتیبانی که وظیفه اش است، و همه برمیگردد به بی تدبیری و بی فکری او، در سرش نقشه ی بعدی را برای خنثی کردن حرفهایم میکشد. مانده ام شیطان بیچاره اسمش چه بد دررفته است. لبخند میزنم و در دلم به این همه دوررویی لعنت میفرستم.
لبخند میزنم و آرزوی صبر میکنم. لبخند میزنم و دلم میخواهد از این فضای مسموم فرار کنم. 


هیچ نظری موجود نیست: