مرد چشمانی بیرنگ، از آنها که تکلیف رنگشان هیچ وقت معلوم نبوده، چشمانی با همنشینیِ خندهای قدیمی، داشت.
چشمان شوخش را صورت بسیار مهربانش، پوست صورتی و براق و موهای پرپشت سفیدش کامل میکرد. فربگی خاص مردان ارمنی داشت و بسیار آراسته و تمیز بود. پیراهن گلبهی و شلوار مشکیاش زیادی مرتب بود.
کلید ماشین را از من گرفت و با لبخند گوشهی لبهایش بهم اطمینان داد که تا عصر ماشینم سرحال خواهد شد. از من که خداحافظی کرد حسی را در من بیدار کرد که سالها بود در گذر زمان گم شده بود. حس خوب داشتن پدربزرگ. از آنها که حین ظرف شستن قصه تعریف میکردند. از آنها که روزی دو بار ورزش میکردند و همیشه هیکلی رو فرم داشتند. از آنها که یواشکی سیگار میکشیدند. از آنهایی که بی خودی جوش می آوردند و به راحتی میبخشیدند و فراموش میکردند. دلشان به صافی دل کودک بود. از آنها که مرا روی پای خودشان مینشاندند و موقع حکم بازی کردن با خشونت کنارم میگذاشتند.
همه ی این سالها آنقدر جای پدرخالی بود که کمتر یاد پدربزرگ و نبودنش میافتادم. اما گاهی در دیدار با پیرمردانی دوست داشتنی دلم هوای دختر کوچولوی پدر بزرگ شدن میکند.
تا عصر چند بار زنگ زدم تا ببینم اوضاع چطور است و هر بار با خوشرویی برایم توضیح میداد که ماشین در چه حالیست و الان دارد کدام قسمتش را درست میکند.
عصر سر وقت ماشین را جلوی در شرکت تحویلم داد. با هم سوار شدیم که دور بزنیم. باورم نمیشد بعد از یک سال صداهای اضافیاش تمام شده بود. بعد از این همه تعمیرگاه و نمایندگی رفتن، پول خرج کردن و بی نتیجه ماندن.
توی همان ده دقیقه دور زدن برایم از دختر کوچکش که میشناختمش و بانی آشنایی من با پدرش بود گفت و از دو دختر بزرگترش که حالا آمریکا هستند و این یکی هم میرود. دلم خواست خانهی مرد را میدیدم و از همه بیشتر زنش را. دوست داشتم روزی مرا به خوردن گاتا و قهوهای دعوت میکردند و من حس خوب بودن در خانه ای با پدر بزرگ و مادربزرگ را یکبار دیگر تجربه میکردم. از خانومی دخترش گفتم. و اینکه چه خوب شد آنروز برایش از اوضاع خراب ماشینم گفتم که او را به من معرفی کند.پیرمرد داشت از تعمیراتی که کرده میگفت و لیست هزینهها و من بی آنکه درست گوش کنم راضی بودم. حال خودم و ماشینم خوب بود. بهم اطمینان داد که هر وقت کاری داشتم میتوانم بهش زنگ بزنم. به پیچیدن سریعم توی پارکینگ خندید و با کلی تعارف قبول کرد شمارهی کارتش را بدهد برای واریز هزینهها.
کارت را که پس دادم و مرد که رفت، من و ماشین با خاطره ی مرد ارمنی و دستان شفاگرش خداحافظی کردیم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر